پسری جوان از کنار دختری که مانتوی سیری پوشیده و روسری که انگار مال خواهر کوچیکه اش بو د را به سر داشت و طناب قلاده سگی در دستش بود گذشت. پسر با چشمهایش سر تا پای دختر را خورد و متلکی آب دار به او انداخت ولی دختربدون کوچکترین واکنشی همچنان چشم به پسری که درون مزدای شرابی رنگی که کنار خیابان پارک کرده بود داشت. پسر از خودرو پیاده شد و دختر برای جلب توجه او دستی به سر سگش کشید و با ادا گفت: عجیجم داری لوش میشاااا پشرک شیطون. ولی پسر نه صدای او را می شنید نه او را می دید تمام فکر ذکرش پیش دختری بود که در فست فود شیک داشت پیتزا می خورد و موهای بلوند و پرپشتش از پشت و جلو روسریش بیرون ریخته بود. دختر حتی مزه پیتزا را هم حس نمی کرد همش دنبال فرصتی بود که به گارسون خوشتیپ و خوشگل که موهای پریشان و مشکیش بر پیشانیش ریخته بود و جذابیتش را دو چندان کرده بود نخ دهد. دختر الکی موبایل سامسونگ گالکسیش را از کیف چرمیش که از پوست خالص شتر مرغ دوخته شده بود در آورد و شروع کرد به صحبت کردن تا بلکه توجه گارسون جذاب را به خود جلب کند. دختر مو بلوند وقتی دید گارسون به طرفش میاید از خوشحالی داشت غش می کرد گارسون با لبخند گفت:خانوم اگه میل ندارید برش دارم؟ دختر چیزی نگفت. گارسون خوشتیپ پیتزای دست نخورده را برداشت و در حالی که به طرف آشپزخانه می رفت تمام هوش حواسش پیش خواهر چهار ساله مریضش و هشت میلیون پول عملش بود
عجــب !
افزایش چشمگیر بازدید از وبلاگ شما با ثبت لینک های برتر شما
عجب شیر تو شیری شده ها
هــی طفلی گارسونه
رابطه ای که توش اعتماد نیست
مثل ماشینی میمونه که توش بنزین نیست ،
تا هر وقت که بخوای میتونی توش بمونی
ولی تو رو به جایی نمیرسونه !
آنــقــدر زیبـــا عاشق او شده ای
کـــه آدم لـــذت مــــی بــرد از ایـــن هـــمــه خــیـــانــت !
روزی هــم اینگــونــــه عـــاشـــق من بــودی
سیب می خواهـــد دلــش ...
آنکه بی حساب عاشـــق است ...
امــا نمی داند ...!
کـــرم دارد روزگـــار مـا !
قــــربـــــــــونت عزیزم
سیب می خواهـــد دلــش ...
آنکه بی حساب عاشـــق است ...
امــا نمی داند ...!
کـــرم دارد روزگـــار مـا !
قــــربـــــــــونت عزیزم
به چشمهایت بگو نگاهم نکنند
بگو وقتی خیـره ات می شوم
سرشان به کار خودشان باشد !
نه که فکر کنی خجالت میکشم ، نه !
حواسم نیست ، عاشقت میشوم . . .
راستش:
تو زنی و به همان اندازه از هوا سهم میبری که ریههای من
میدانم... دردآور است تو آزاد نباشی که من به گناه نیفتم
قوسهای بدنت به چشمهایم بیشتر از تفکرت میآیند..
خاک بر سرم!
دردت میآید باید لباست را با میزان ایمان من تنظیم کنی..
شبی غمگین ، شبی بارانی و سرد مرا در غربت فردا رها کرد
دلم در حسرت دیدار او ماند، مرا چشم انتظار کوچه ها کرد
تمام هستی ام بود و ندانست،که در قلبم چه آشوبی به پا کرد
ولی هرگز شکستم را نفهمید،اگر چه تا ته دنیا صدا کرد