ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

داستان کوتاه و آموزنده ی با عشق زندگی کن

 

 

- شخصی بود که تمام زندگی‌اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی از دنیا رفت همه می‌گفتند به بهشت رفته‌است.
آدم مهربانی مثل او حتماً به بهشت می‌رفت.
در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود
. استقبال از او باتشریفات مناسب انجام نشد دختری که باید او را راه می‌داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت، او را به دوزخ فرستاد.
در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت‌نامه یا کارت شناسایی نمی‌خواهد، هرکس به آن‌جا برسد می‌تواند وارد شود…
آن شخص وارد شد و آن‌جا ماند
چند روز بعد، ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت
پطرس که نمی‌دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده است؟ ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت:
آن شخص را که به دوزخ فرستاده‌اید آمده و کار و زندگی ما را به هم زده‌است؛ از وقتی که رسیده نشسته و به حرف‌های دیگران گوش می‌دهد، در چشم‌هایشان نگاه می‌کند و به درد و دلشان می‌رسد حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت وگو می‌کنند، یکدیگر را در آغوش می‌کشند و می‌بوسند. دوزخ جای این کارهانیست!
بیایید و این مرد را پس بگیرید.
وقتی راوی قصه‌اش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفت: «با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی، خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند»

 

 

- پائولو کوئلیو

داستانک داستان کوتاه داستان داستان عاشقانه داستان آموزنده داستان زیبا داستان آنلاین داستانهای چند خطی ادبیات دهکده داستان
نظرات 10 + ارسال نظر
هنگامه یکشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 16:12

سلام آجی جووووونم من مریض شده بودم والابوخودا اگه دیر اومدم شرمنده بووووووووووووووووس سفت

هنگامه یکشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 16:12

حــــرفــــی نیســــــــت ... !
فقــــط مینویســــــــم ...
رفــــــــت ....
آن احساســــی کــــه ,
" تـــــ ـــو را " دوســ ــت میــــداشــــت...........

هنگامه یکشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 16:15

عادت ندارم درد دلــــــــــــــــــــم را ،

به همه کس بگویم ... !

بگذار همه فکر کنند نه دردی دارم و نه دلی

هنگامه یکشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 16:17

خالی تر از سکوتم …
انبـوهــی از ترانـه
بــا یـاد صبـح روشـن اما …
امیـد باطل
شب دائـمی ست انـگار

هنگامه یکشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 16:20

دنیا پر از تباهی است !
نه به خاطر وجود آدم های بد !
بلکه به خاطر سکوت آدم های خوب

هنگامه یکشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 16:24

شرمنده ام خانم شما باران ندارید ؟
در خود پلاسیدم شما گلدان ندارید؟

این قدر بد اخمید پس لبخندتان کو؟
جز این نگاه سرد یخبندان ندارید؟

گیرم که ما زشتیم این آغازمان نیست
...باشد شما زیبا ولی پایان ندارید؟

خانم چرا وقتی که می بینید ما را
در ذهنتان تصویری از انسان ندارید؟

البته می بخشید اما مطمئنید
مخلوط با ایمانتان شیطان ندارید؟

هنگامه یکشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 16:26

شب ها که ستاره هم فرو خفته ست
گل های سپید باغ بیدارند
شب ها که تو بی بهانه می گریی
شب ها که تو عطر شعرهایت را
از پنجره ها نمی دهی پرواز...

هنگامه یکشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 16:28

خسته ام…
از تکرار روزها خسته ام…
روزهایى که تو را براى من نداشته باشند، به درد امواتشان میخورند

هنگامه یکشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 16:30

هــر کــس از ایــن دنـیــا چـیـزی بـرمـیـدارد …
من امـا فـقـطـ ؛
دسـتـــ بــرمــیــدارمــ

هنگامه یکشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 16:32

‘ما که خودمان یک شاهنامه غصه داریم! گاهی نمیدانم غصه دیگران را هم خوردن همدردیست یا خود آزاری؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد