میـــنــــویـــــســم ...
خـــــــط میــــــــزنـــــم ....
میـــــنـــــویــــســـم
از "تــ ــ ــ ــ ــــو"
از "عشــــــــق"
و بــــــــاز، خـــــــط میــــزنــــــم!
درد میــــکــشـــــم، ولــــی بــــــــاز،
میــــــنــویــــــســم!
میـــنـــویـــــــسـم
تــــــــا وقــتـــی کـــه بـــرگشــتـــی ،
درد هـــــایـــــم را بـبیــنــی
تـــــا بـــدانـــــی وقــتــی نیســـتــی
چــــــه میـــکــشــم . . .
تــــــــا بــمــــانــــــی
ولــــــی همــــــــــه اش را خــــــــــط میــــــــزنم
نــــَـــه....
اصلــا میـــســوزانــمش
تــــــــا کســــی نفَـــــهـــمَـــــد کــــه مُــنتــظــــرت بـــودم و نیــــامـــدی!
ولــــــی بــــــــاز . . .
سلام دوست عزیز وبلاگ خوبی داری اگه تونستی به وبلاگ من هم سر بزن. (با تشکر)
سلام آجی جوووون قربون اون دل تنگت برم من درسته توکل ب خدا کن همه چی درست میشه
شادی خواهری نمیدونم کجا رفته ایشالا ک هر حا هست سلامت و شاد باشه و همچنین شما
هرچه مغرور تر باشـــــی ،
تشنه ترند برای با تو بودن...
و هرچه دســـت نیـــافتنـــــی باشی،
بیشتر به دنبالت می آیند...
امان از روزی که غروری نداشته باشی،
و بی ریا به آنها محبت کنی...
انوقت تـــــورا هیچوقت نمیبیند...
ســــاده
از کـــنارت عبور میکنند
تو را هر لحظه به خاطر می آورم
بی هیچ بهانه ای
شاید دوست داشتن همین باشد
خدایا!
خورشید را به من قرض میدهی ؟
از تو که پنهان نیست
سرزمین خیالم سالهاست یخ بسته است
دستم بوی گل می داد، مرا به جرم چیدن گل محکوم کردند اما هیچ کس فکر نکرد شاید من شاخه گلی کاشته باشم"
سهیل قصه ی ما...
کارش شده بود خیال بافی
هیچ گاه عشقی را درآغوش نگرفته بود
هیچ تصوری از دوست داشتن برهنه ی یک زن نداشت
همه چیزش شده بود رؤیا و خیال بافی در شعرهایش
و مرور خاطرات لحظه های نداشته ای که گذشت
یا حسرت شبهایی که نشد
انگار تمام عمرش صرف این شده بود که خودش را اثبات کند
به کی و برای چی را نمی دانست
عادت کرده بود که همیشه انکار شود
آدمی موجود عجیبی ست به همه چیز زود عادت می کند
حتی به تحقیرهای مکرر
انگار گاهی باید از همه چیز و همه کس فاصله گرفت
تا جای خالی ات را ببینند
به یک لحظه مکث دعوتید..
با خوندن اشعار سپید و رنگ باخته ام، خوشحالم کنید توو این "حجم ازدحام تنهایی"
مَردَم که تـــــــــــــو باشی
زن بــودن خـــــــوب است
از میان تمام مذکــر های دنیـــــــــــــا
فقــط کافیست پای تـــــــــــو درمیــان باشد
نمیدانی برای تـــــــــــو خانـــــــوم بودن چه کیفی دارد :
آجی ناهید جوووونم هعععععی
به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ممنوع، ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه، خداوند نشد
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند : نشد!
آرزویم این است نرود اشک در چشم تو هرگز مگر از شوق زیاد……نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز……..و به اندازه ی هر روز تو عاشق باشی……..عاشق آنکه تو را می خواهد…….و به لبخند تو از خویش رها می گردد……… و ترا دوست بدارد به همان اندازه که دلت می خواهد
آرزویم این است نرود اشک در چشم تو هرگز مگر از شوق زیاد……نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز……..و به اندازه ی هر روز تو عاشق باشی……..عاشق آنکه تو را می خواهد…….و به لبخند تو از خویش رها می گردد……… و ترا دوست بدارد به همان اندازه که دلت می خواهد
گاهی اوقات باید بگذری و بگذاری و بروی
وقتی می مانی و تحمل می کنی
از خودت یک احمق می سازی
وای ناهید خواهری کجایی؟؟
من از زنـدگـی یاد گرفتمـ که همیشه قبـل از طلوع
خورشید تاریکترین لحظه شبه
ﺑﻪ ﺣﺮﻓﺶ ﮔﻮﺵ ﻧﺪﯾﺪ !
ﺗﺎ ﻣﯽﺗﻮﻧﯿﺪ ﺍﺯﺵ ﻋﮑﺲ ﻭ ﻓﯿﻠﻢ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ....
ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩﻫﺎﺵ ؛
ﺍﺧﻢﻫﺎﺵ ،
. ﻟﻮﺱ ﮐﺮﺩﻥﻫﺎﺵ
ﻓﻘﻂ ﻫﻤﯿﻦ ﻫﺎ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ ....
ﻓﻘﻂ ﻫﻤﯿﻦ ﻋﮑﺲﻫﺎ ﻭ ﻓﯿﻠﻢﻫﺎ
ﺍﻭ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭﺍﯾﻦ ﻫــــــــــﺎ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ . .
مترسک به گندم گفت :مرا برای ترساندن آفریدند اما من تشنه ی عشق پرنده ای شدم که سهمش ازمن گرسنکی بود!!!
در دفتر شعر من صدا پنهان است
یک رود پر از ستاره در جریان است
من در سر خود ابر زیادی دارم
جیب کلمات من پر از باران است
من و شادی با هم تماس داریم اگه مایلی شماره بهت بدم ک برای هم پیامک هم بزنیم خیلی حال میده
ســــــــــــــــــــــــلام ناهید جــــــــــــونم
خوبی عزیز دلم
دلم واست تنگ شده خیلی زیــــــــــــــــــــــــــاد
می دانی..
این از اختیارات روزهای عاشقی است..
که از در و دیوار هم
برایت خاطره می سازد.. تا
بهانه ای برای حاشا کردن روزگاری که بر عشق گذشت
نداشته باشیم..
گاهـــی تنــــــهایـــی بـــرایـــت بـــهتـــر است ...
بـــودن با بـــرخـــی هـــا ...
................................فقط تـــنهـــاتـــرت میکند................................!
آغــ ــوش مـ ـی خــ ــواهــــ ــــم
نـــــ ــه مـــــ ـرد ... نــ ـــه زن ...
خدایـــــــ ـــــــــــا زمیــ ـن نــ ـمی آیـ ـی امشـــ ـــب؟!!
تقصیــــــــر هیــــچ کــــس نیــســـت
بـــه نام "عشـــــــق"
جسمـــــــت را
لگــــد مال بوســــــــه های هـــــوس آلـــودشان می کنند
و بــــــه نام "ناپاکــــــیٍ تـــــــو"
فـــــراموشت می کنند
بــــــه نام "نجـــــابـــت" بایـــــد ســـــکوت کنـــــی
و بــــــه نام "صبـــــــــر" از درون ویــــــــــران می شوی.......
زندگی به سختی اش می ارزد
اگر تو در انتهای هر قصه ایستاده باشی
خدای خوب من . . .
گاهی بی صدا نگاهت میکنم …
مرا ببخش برای این نگاه های پنهانی ،
شاید اگر بغضم فرو نشیند
صدایت کنم …
خواستن توانستن نخواهد بود
اگر تو نخواهـی...
میخواهم ات؛
میتوانــم....؟!
نوازشگر خوبی نبودی
سفید شد تار مویی که قسم خوردی
با دنیا عوضش نمیکنی...
کســی چه مــی داند؟! . .
که مـن هوش و حواسـم را . .
لا بــه لایِ تــــه ریــش مــردانــه ات گُــم کــرده ام !
حرفها گاهی اوقات
از زباله های هسته ای هم خطرناک ترند
هیچ جا نمی شود چالشان کرد...
وقتـــی نخـــواستنـت...
آروم بـکــش کـنـــــار...!
غــــم انـگیـــــز اسـت اگـــر تـــو را نـخـــواهـــد؛
مســـخـره اســت اگـــر نفهمــــی؛
احــمقـــانـــه اســت اگــــر اصــرار کـنـــی ....
با خوشههای یاس آمده بودی
تأیید ِ حضورت
کس را به شانه بر
باری نمینهاد.
بلور ِ سرانگشتانات که ده هِلالَک ِ ماه بود
در معرض ِ خورشید از حکایت ِ مردی میگفت
که صفای مکاشفه بود
و هراس ِ بیشهی غُربت را
هجا به هجا
دریافته بود.
□
میخفتی
میآمدیم و میدیدیم
که جانات
ترنم ِ بیگناهیست
راست همچون سازی در توفان ِ سازها
که تنها
به صدای خویش
گوش نمیدهد:
کلافی سردرخویش
گشوده میشود،
نغمهیی هوشرُبا
که جز در استدراک ِ همهگان
خودی نمینماید.
نگاهات نمیکردیم، دریغا !
به مایهای شیفته بودیم که در پس ِ پُشت ِ حضور ِ مهتابیات
حیات را
به کنایه درمییافت.
کی چنین بربالیده بودی ای هِلالک ِ ناخنهایت دهبار بلور ِ حیات !
به کدام ساعت ِ سعد
بربالیده بودی؟
من فقط میدونم آجی شماره ی خودم را بهت بدم برای شادی نمیتونم بهت بدم از خودش بخواه
بووووووووووووس سفت
خدا در دستی است که به یاری میگیری
درقلبی که شاد میکنی
درلبخندی که به لب می نشانی
خدا با من است خدا با توست خدایمان را آشکار کنیم!!!!!!!!!
وقـــتــــــی کــنــــارمـــــــی
جـــــــایــــــــی بـــــــــرای هـیـــچ شــــتــــــابــــی نیـــســــــــــت
مــــقــــصــــــــــــد
هــــمـــــــین حــــضــــــور مــــن و تـــــــوســــــــــت!
می دانی..
این از اختیارات روزهای عاشقی است..
که از در و دیوار هم
برایت خاطره می سازد.. تا
بهانه ای برای حاشا کردن روزگاری که بر عشق گذشت
نداشته باشیم..
دست بر دلم مگذار.
میسوزی!
داغ خیلی چیزها بر دلم مانده است...
بــزرگتـریـن لـــذت ِ دنیــا
یــک " دل بـی قــرار " است ،
چــه در سینــه ات بـاشـد
چــه در آغـوشت. . . !!!
قول داد تا آخر دنیا بماند،
سر قولش هم ماند،
همان روزی که رفت برای من آخر دنیا بود
خانه خالی چو دلم..
با نمایی به اُفــق..
عاری از روزنه ای رو به اُمید
نور بر گستره ی بیداری..
فارغ از حال دلم
در سکوتی جانکاه..
مینشیند به نگاه..
عاقبت فاصله ها
به اُمیدی واهی
درک خواهند نمود
من و این تنهائی..
تا به کِــی تا به کجا این تکرار..
که دلت را بسپاری به دلم
در شروعی که نبینند به چشم..
التماسی که غرورم بِشِکست..
روزگاری که وفا یادش رفت..
آتشـــی دهشتنــاک..
سَــرِ سودایم بُــرد تا به باد..
کاش در دستِ منم داسی بود..
که هرس میکردم..
ریشه ی فاصله را..
لحظه ای با من باش..
پای این چند کلام..
لبِ خود را به نوای دل من خیس نمای..
کاهش منبسط خفته به خون..
درد دنیای سَــراب..
فانـیِ بی همه چیز..
درک کن خاطره ام را به نیاز..
به تماشا بسپــار..
تو مــــــــــــرا..
فرض کن جای منی..
فرض کن بُت شکنی..
فرض کن مثل درختی چون سَرو..
فرض کن هستی تو فرض شود..
فرض کن من تو شوم تو بشوی مثل خودم..
و چه مبهوت.. نگاهِ تو به من..
مات و محوِ تو شدم ای خود من.
؛ سهیل ؛
به تماشای من بیا!
نه!
هرگز شب را باور نکردم
چرا که
در فراسوهای دهلیزش
به امید دریچه ئی
دل بسته بودم.
***
شکوهی در جانم تنوره می کشد
گوئی از پاک ترین هوای کوهستان
لبالب
قدحی در کشیده ام.
در فرصت میان ستاره ها
شلنگ انداز
رقصی میکنم-
دیوانه
به تماشای من بیا!
"احمد شاملو ، وصل، از مجموعه آیدا در آینه"
برای خوشبختی چیز زیادی نمی خواهم....
همین که آغوش تو باشد و
هرم لبانت...!
بعضی ها را هرچقدر هـم که بــــخواهی،
"تــــــــــــــــــمام" نـــــــــــــــــــــمی شوند … !!!
هــــــــــمش به آغــــــــــوششان بــــــــــدهکار میمانی !
حضورشان"گــــــــــــــــرم" است ؛ سکوتشان خالی مــــــــــیکند دل ِآدم را …
آرامش ِ صـــــــــــــــــــــدایشان را کــــــــــــــــــــم می آوری !
هر دم هر لحظه "کـــــــــــــــــم" مـــــــی آوریشان …
و اینجا مـــــــــــــــــــــــن کـــــــــــــــــم دارمـــــــــــــت ...
ســــــلام بـــــــــــاران
با آنکه زاده ابری سیاه و دلتنــــــــــگ هستیاما چه با طراوت و روح انگیزی!با دیدنت فهمیدم میتوان ازدل سیاهی سفیــــــــدی نیز
طلــــــوع کند.همانطور که از شب روز زاده میشودپس ایمـــــــــان دارم از دل این دلتنگـــــــــــیهای امروزمنظاره گر فردایـــی روشــــــن خواهم بود.
بـــــــــــبار باران ببـــــــــــــار*
زندگی شاید همین باشد یک فریب ساده وکوچک آن هم از دست کسی که تو دنیا را جز با او و جز برای اونمی خواهی
زلال باش،زلال باش،
فرقی نمیکند که گودال کوچکی از آب باشی یا دریایی بیکران...
زلال که باشی آسمان در تو پیداست...
بگذارید بیمرگ نفسی آسوده کشم !
سکوت نیست، غریوگونه بخوانش
غریو را تصور کن....
« شگفتا که من چند بار زنده شدم ♦ بیگمان از برکت دم عیسیام بوده است »
مسیحا در درون توست، در درون خود من
دمهایم، دمهایت
همه معجزهای از زندهکردن
همه از زنده بودن !
زندگی گناه بزرگیست که همه به آن آلوده شدهایم، پس شادمان در آتش این گناه بسوز..
تکرار و تکرار و تکرار...
آه ای یقین یافته بازت نمینهم...
( سهیل نا امید نیست، بیامیدکم )
چون میرود هست، هست برای اینکه برود..
به خود نگاهکن، واقعاً نمیبینی که شبیه مرداب شدهای ؟!
بگذار بیاندیشهی مرگت نفسی آسوده کشم !