نفسی نیست ....
بسته راهش را بغض .....
بی صدا می گریم...
به خودم می خندم ...
اشک در چشمم نیست..
گونه هایم خشک است ...
اشک هم از من بیگانه جداست ...
به خودم میگفتم آن که با من هست تا آخر این قصه خداست...
حال میپرسم اگر هست کجاست؟؟؟؟؟
اگر اینجاست چرا من زغم تنهایی تارم از پودم جداست؟؟
اگر اینجاست چرا گریه خشکم برپاست؟؟؟
اگر اینجاست چرا روز شبم بی فرداست؟؟؟
آری جز خدا هیچ کسی اینجا نیست ...
به ظاهر منو تنها من....
از خودم تنها تر ...
از همه دور و به غصه نزدیک ...
خسته از این قفس تنهای ...
خسته از این روز شب تاریک..
نفسی دیگر نیست
نفسی دیگر نیست
هر روز دیوانه تر از دیروز
و هیچکس نمیداند پشت این دیوانگی و سرخوشی چه
"دردی"
را پنهان کرده ام ...!!
پر از تنهاییم ای کاش بودی
که داره زندگیم از دست میره
یه آهنگی گذاشتم که میدونم
اگه گوشش کنی گریت میگیره
صدام از گریه ی دیشب گرفته
چه بارونی چه احساسی چه حالی
با اشکام باز مهمونی گرفتم
همه چی هست فقط جای تو خالی
دارم دنبال عکسامون میگردم
همونا که لب دریا گرفتیم
اگه ما سهم هم دیگه نبودیم
چرا توی دل هم جا گرفتیم؟
چه معصومانه افتادی تو این عکس
چه لبخند نجیبی رو لباته
تو میخندی و من گریم گرفته
چقدر این خونه تشنه ی صداته
تو یادت رفته وقتی گریه دارم
برای اشکای من شونه باشی
تو یادت رفته باید خونه باشی
باید پیش منه دیوونه باشی
عــــــاقبت یک جـــایـــی …
یــــــکــــــ وقتــــــی …
بــــــه قـــول شــــــازده کوچــــولو:
دلـــــــت اهــــــلــی یک نفــر می شـــود …
و دلـــــــــت ؛
بــــــرای نـــوازش هــایش تنـــــــــگ مــــــی شـــود …
تـــــو مــــــی مـــانی و دلتــنــــگی ها …
تــــــو مــــــی مـــــــــانی و قلبـــی که
لحظـــه دیــــدار تندتر می تپــــد....
ســـراسیمـــــه می شوی …
بــــــی دســــــت و پـــا می شوی …
دلــواپــــــس می شــــــوی …
دلبســــــتـــه می شوی …
و محــــــکوم میشوی...
به عشـــــــق و عـــــــاشـــق بودن....
عشــــــقی که
حــالا شده است تمــــــام ذکر و فــــــکرتــــــ...
عقل می گوید بمان و عشق می گوید برو،..........
برخیز که روح آب بر خاک افتاد
آن راکب خون رکاب بر خاک افتاد
انجمن فرزانگان کویر
سالهاست که مرده ام
بی تو
نه بوی خاک نجاتم داد،
نه شمارش ستاره ها تسکینم…
چرا صدایم کردی ؟
چرا؟؟؟
همه در روز یک آدمی هستند و....در شب آدمی دیگر....
راز مهتاب را نمیدانم در چیست ؟!
گویی شب رنگ شده است
اما....
اما این را میدانم ....
من دلم برای آن " آدمی دیگر" تنگ شده است ....
تــــو را میخوانم ای همـــــدم
رفیـــق روز تنهـــــــــــایی!
چـــــرا با من نمی مــــــــانی؟
تـــو که شیرین تـــراز جـــانی
همـــه روزم شده یــــــادت
تمـــام حـــرف من حــرفــت
بیـــا تــا ایــن دل تنهـــــــا
شــود با تـــو چــراغــانــی
نفسی نیست ....
بسته راهش را بغض .....
بی صدا می گریم...
به خودم می خندم ...
اشک در چشمم نیست..
گونه هایم خشک است ...
اشک هم از من بیگانه جداست ...
به خودم میگفتم آن که با من هست تا آخر این قصه خداست...
حال میپرسم اگر هست کجاست؟؟؟؟؟
اگر اینجاست چرا من زغم تنهایی تارم از پودم جداست؟؟
اگر اینجاست چرا گریه خشکم برپاست؟؟؟
اگر اینجاست چرا روز شبم بی فرداست؟؟؟
آری جز خدا هیچ کسی اینجا نیست ...
به ظاهر منو تنها من....
از خودم تنها تر ...
از همه دور و به غصه نزدیک ...
خسته از این قفس تنهای ...
خسته از این روز شب تاریک..
نفسی دیگر نیست
نفسی دیگر نیست
هر روز دیوانه تر از دیروز
و هیچکس نمیداند پشت این دیوانگی و سرخوشی چه
"دردی"
را پنهان کرده ام ...!!
بگذر شبی به خلوت ِ این همنشین ِ درد
تا شرح ِ آن دهم که غمت با دلم چه کرد
خون می رود نهفته از این زخم ِ اندرون
ماندم خموش و آه ! که فریاد داشت درد
این طُرفه بین که با همه سیل ِ بلا که ریخت
داغ ِ محبت ِ تو به دلها نگشت سرد
من برنخیزم از سر ِ راه ِ وفای تو
از هستی ام اگر چه برانگیختند گَرد
روزی که جان فدا کنم ات باورت شود
دردا که جز به مرگ نسنجند قدر ِ مرد
ساقی بیار جام صبوحی که شب نماند
وان لعل فام خنده زد از جام ِ لاجورد
در کوی او که جز دل ِ بیدار ره نیافت
کی می رسند خانه پرستان ِ خواب گرد
باز آید آن بهار و گل ِ سرخ بشکفد
جندین منال از نفس ِ سرد و روی زرد
خونی که ریخت از دل ِ ما سایه حیف نیست
گر زین میانه آب خورد پیر ِ هم نبرد!
گاهی اوقات کافیه مثل پرندگان کوچک ،
از قید اسارتهای نفس درون وبیرون
به زیر سایه بان گسترده عرش الهی پناه ببریم و
روح و دلمان را صفا دهیم
گاهی اوقات کافیه از یک زاویه دیگه به خدا توکل کنیم و
شکرش رو به جا بیاریم ..
پر از تنهاییم ای کاش بودی
که داره زندگیم از دست میره
یه آهنگی گذاشتم که میدونم
اگه گوشش کنی گریت میگیره
صدام از گریه ی دیشب گرفته
چه بارونی چه احساسی چه حالی
با اشکام باز مهمونی گرفتم
همه چی هست فقط جای تو خالی
دارم دنبال عکسامون میگردم
همونا که لب دریا گرفتیم
اگه ما سهم هم دیگه نبودیم
چرا توی دل هم جا گرفتیم؟
چه معصومانه افتادی تو این عکس
چه لبخند نجیبی رو لباته
تو میخندی و من گریم گرفته
چقدر این خونه تشنه ی صداته
تو یادت رفته وقتی گریه دارم
برای اشکای من شونه باشی
تو یادت رفته باید خونه باشی
باید پیش منه دیوونه باشی
دیگر آن مجنون سابق نیستم
آن بیابان گرد عاشق نیستم
اینک از اهل نسیم و سایه ام
با تب صحرا موافق نیستم
با سلامی با خیالی دل خوشم
در تکاپوی حقایق نیستم
بس کنید اصرار را، بی فایده ست
من برای عشق لایق نیستم
عــــــاقبت یک جـــایـــی …
یــــــکــــــ وقتــــــی …
بــــــه قـــول شــــــازده کوچــــولو:
دلـــــــت اهــــــلــی یک نفــر می شـــود …
و دلـــــــــت ؛
بــــــرای نـــوازش هــایش تنـــــــــگ مــــــی شـــود …
تـــــو مــــــی مـــانی و دلتــنــــگی ها …
تــــــو مــــــی مـــــــــانی و قلبـــی که
لحظـــه دیــــدار تندتر می تپــــد....
ســـراسیمـــــه می شوی …
بــــــی دســــــت و پـــا می شوی …
دلــواپــــــس می شــــــوی …
دلبســــــتـــه می شوی …
و محــــــکوم میشوی...
به عشـــــــق و عـــــــاشـــق بودن....
عشــــــقی که
حــالا شده است تمــــــام ذکر و فــــــکرتــــــ...
وای آجی جووووون امشب چقدر این اینترنت اذیتم کرد یکی بهش بزن دلم خنک بشه بوس سفت