ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

داستان کوتاه کهنه ی نو

دخترک از راه رسید کفش های کهنه اش را با عصبانیت به گوشه ای پرت کرد و بی توجه به نگاه های ترحم آمیز مادر و تأسف بار پدر، به اتاقش پناه برد و در را محکم پشت سرش بست... به همه کس و همه چیز بد و بیراه می گفت. از همه متنفر بود حتی از خودش! نمی دانست چرا باید کفش های او کهنه باشند و کفش های دختر همسایه شان نو! دخترک از زمانی که به این خانه نقل مکان کرده بودند حالش این چنین شده بود. خانه ای که تقریباً در محله ای بالاشهر بود و تمامی مردمش مرفه و ثروتمند بودند. آنجا خانه ای سازمانی بود که به دلیل کار پدر به آنها داده شده بود. او تا قبل از این در محله ای زندگی میکرد که همه از جنس خودش بودند... مثل خودش لباس می پوشیدند... حرف میزدند... و او هیچ گاه کفش نویی نمی دید که متوجه کهنه گی کفش های خودش بشود. اما حالا... صحنه ای که هر روز از دیدن آن رنج می کشید، شمردن کفش های متعدد و زیبای دختر همسایه شان بود... کفش های زیبایی با رنگ هایی روشن که روی هیچ کدامشان نشانی از کثیفی و گرد و غبار دیده نمی شد. همیشه برق تازه بودن کفش ها در چشم های دخترک منعکس میشد و اشک های حسرتش را بر گونه اش جاری می ساخت. گویی کسی آن ها را نمی پوشید که همیشه نو بودند. درست برعکس کفش های خودش... تا زمانی که پاره نمی شدند، پدرش کفش دیگری برایش نمی خرید و عمدتاً رنگ هایی تیره داشتند تا کهنه گی شان کمتر به چشم بیاید... دختر همسایه شان طبقه اول زندگی میکرد و دخترک مجبور بود که هرروز کفش های او را ببیند. از مادرش شنیده بود که دختر همسایه شان تقریباً هم سن و سال اوست و مانند او به مدرسه می رود. اما تا به حال خودش او را ندیده بود، فقط گاهی اوقات صدایش را از راهرو می شنید که صبح ها زودتر از او به مدرسه می رود... و این اتفاق هرروز برای دخترک تکرار میشد و او هرروز بیش از پیش به دختر همسایه شان غبطه میخورد. هر روز خودش را جای دختر همسایه شان می گذاشت و در خیال خودش کفش های او را به پا میکرد و با آن ها به مدرسه می رفت... خودش را تصور میکرد در حالیکه سرشار از غرور شده، با کفش هایش جلوی دوستانش قدم میزند و به طور حتم برق کفش ها چشمان دوستانش را کور خواهد کرد! آن وقت است که همه به او حسودی خواهند کرد! دلش می خواست دختر همسایه را ببیند. می خواست با او دوست شود، اما هربار از اینکه او را ببیند می ترسید. از اینکه با کفش های کهنه اش با او رو به رو شود، خجالت می کشید... دختر همسایه حتماً او را مسخره میکرد که کفش های کهنه به پا می کند. آری حتماً او را مسخره خواهد کرد و با او دوست نخواهد شد. به دلیل همین افکار بود که ساعت رفتن و آمدنش را طوری تنظیم میکرد که او را نبیند. روزها از پی هم می گذشتند و دخترک همچنان غمگین و ناراحت بود و به زمین و زمان بد و بیراه میگفت و از اینکه اینقدر بدبخت هستند از خدا گلایه میکرد. روزی امتحان داشت و برای اینکه به امتحانش برسد، زودتر از خواب برخاست و آماده شد تا به مدرسه برود. با عجله کفش هایش را پوشید و بیرون رفت. در حال پایین رفتن از پله ها بود که درب طبقه ی اول باز شد. دختر همسایه شان هم این موقع به مدرسه میرفت... اما او به دلیل استرس امتحان، به کلی این قضیه را فراموش کرده بود...کاش دیر تر از خواب برمی خواست تا او را نمی دید. دیر رسیدن به مدرسه برایش آسان تر بود تا دیدن او. ولی دیگر کار از کار گذشته بود و قانون همسایگی حکم میکرد با او رو به رو شود و به او سلام بدهد. از خجالت سرش را به پایین انداخته بود و به کفش های کهنه اش خیره شده بود... که ناگهان صدای دختر همسایه شان در گوشش طنین انداز شد: سلام! من سحرم. میشه بهم کمک کنی تا بندای کفشمو ببندم. آخه مامانم کاری داشت، زودتر از من بیرون رفته و کسی خونه نیست. سرش را به آهستگی بلند کرد... آنچه می دید را باور نمی کرد... دختر همسایه شان روی ویلچر نشسته بود . . .