ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

شعر آزادی از یغما گلرویی

آزادی


صدای جیغ در زندان شهر ‚ پشت هر آدمی رو می لرزونه

پهلوون پنبه های نفس کش ‚ حتی از فکر نفس می ترسونه

اما مرد تنهای قصه ی ما یه اسیر روز و شب شمرده

نیست

این دفه اون کسی که رها میشه ‚ توی آمبولانس حمل مرده نیست

کت و شلوار سیاه مخملی ش نوی نو اما مال سی سال پیش

موهاش پیرهنشم هر دو سفید صورتش شیش تیغه و بدون ریش

تو چشاش سی تا زمستون سیاه تو دلش هزار تا زخم بی دوا

صدای پاشنه ی کفشش رو زمین ‚ می پیچه توی سکوت کوچه

ها

پهلوونای شیشه یی !‌ دشنه تون رو غلاف کنین

باید حسابتون رو با قیصر قصه صاف کنین

زندونیای شهر درد !‌ دستای بسته تون رهاس

نگاه کنین !‌ یکه بزن دوباره توی کوچه هاس

اومده تا دوباره مثل قدیم تن نده به سایه های نارفیق

تنها یادگار مردونگیاش ‚ اثر کهنه ی

یک زخم عمیق

می دونه توی یکی از خونه ها دختر قصه هنوز منتظره

تا صدای پای اون رو بشنوه پا به پاش تا ته حادثه بره

یه دونه دشنه ی زنجانی هنوز توی یک جیب کتش برق می زنه

هنوزم هیشکی حریفش نمی شه هنوزم فکر قفس شکستنه

قیصر خسته میره سمت جنوب سمت اون کوچه های همیشهخوب

سایه ها پشت سرش قد می کشن توی نور قرمز تنگ غروب

سایه های عربده زن !‌ قصیر قصه ها رهاس

خدا بیامرزه تتون !‌ وقت شروع ماجراس

زندونیای شهر درد !‌ قاصدکم خوش خبره

نگاهکنین !‌ تو کوچه ها پاشنه کشون قصیره

درد بی درمان

مثل گیسویی که باد آن را پریشان می‌کند
هر دلی را روزگاری عشق ویران می‌کند

ناگهان می‌آید و در سینه می‌لرزد دلم
هرچه جز یاد تو را با خاک یکسان می‌کند

با من از این هم دلت بی‌اعتناتر خواست، باش!
موج را برخورد صخره کِی پشیمان می‌کند؟

مثل مادر، عاشق از روز ازل حسرت‌کِش است
هرکسی او را به زخمی تازه مهمان می‌کند

اشک می‌فهمد غم افتاده‌ای مثل مرا
چشم تو از این خیانت‌ها فراوان می‌کند

عاشقان در زندگی دنبال مرهم نیستند
درد بی‌درمان‌شان را مرگ درمان می‌کند

مژگان عباسلو