ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

¤داستان دیوونه¤

اوایل حالش خوب بود ؛ نمیدونم چرا یهو زد به سرش. حالش اصلا طبیعی نبود .همش بهم نگاه میکرد و میخندید. به خودم گفتم : عجب غلطی کردم قبول کردم ها.... اما دیگه برای این حرفا دیر شده بود. باید تا برگشتن اونا از عروسی پیشش میموندم. خوب یه جورائی اونا هم حق داشتن که اونو با خودشون نبرن؛ اگه وسط جشن یهو میزد به سرش و دیوونه میشد ممکن بود همه چیزو به هم بریزه وکلی آبرو ریزی میشد. اونشب برای اینکه آرومش کنم سعی کردم بیشتر بش نزدیک بشم وباش صحبت کنم. بعضی وقتا خوب بود ولی گاهی دوباره به هم میریخت. یه بار بی مقدمه گفت : توهم از اون قرصها داری؟ قبل از اینکه چیزی بگم گفت : وقتی از اونا میخورم حالم خیلی خوب میشه . انگار دارم رو ابرا راه میرم....روی ابرا کسی بهم نمیگه دیوونه...! بعد با بغض پرسید تو هم فکر میکنی من دیوونه ام؟؟؟ ... اما اون از من دیوونه تره . بعد بلند خندید وگفت : آخه به من میگفت دوستت دارم . اما با یکی دیگه عروسی کرد و بعد آروم گفت : امشبم عروسیشه...

¤داستان قطار¤

سوار که شدند جا مانده بود؛با دستی وبال گردنش. نشسته بود روی نیمکتی بی خیال هیاهوی مسافران و عابران.شنید که کسی گفت:((تمام شد آقا: رفتند.))شنید اما حرکت در بدنش نبود.پس نشست همانجا روی نیمکت چوبی رنگ پریده و دستش وبال گردنش بود.در راه که می دویدتکرار صحنه آخر،تصویر او بودکه می رفت تا تنهایی را به آغوش نگرانش باز گرداند. - بمان! - نمی توانم - رفتن تو چیزی را حل نمی کند.بمان با هم حلش می کنیم.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید)))) ادامه مطلب ...

داستان طنز ازدواج

مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت : می خواهم ازدواج کنم . پدر خوشحال شد و پرسید : نام دختر چیست ؟ مرد جوان گفت : نامش سامانتا است و در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید و گفت : من متاسفم به جهت این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوع چیزی به مادرت نگو . مرد جوان نام سه دختر دیگر را آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود . با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت : مادر من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت : نگران نباش پسرم . تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی . چون تو پسر او نیستی . . . !

¤بـــی "تــــــو" چـــه کـنــــــم¤

بــی" تــــــو" چـگــــونــه بــاورم شـــود بــرگـهـــــای زرد بــاغ دوبــــاره ســــــر سبــــــز مــــی شــــود ای مـســــافــــر هــمیشــگـی بـــی" تــــــو" مــــن بـــه انتــهــــــا رســـیـــــده ام از کــــدام آشنــــــایــی از کــــدام عـشــــق بــا تـــو گفــتگـــو کنــــم مـــن بــه ســـوگ عــاطــــفه هـــا نشــســــته ام بـــی هــــدف بـــه هـــر طــــرف کشـــیده مــی شــــوم بــــه یـــاد "تــــــو" عـــــزیـــز" ســفــــــر" کــــرده از چشــمــــــم چــــون اشـــک ســفــــــر کــــــردی بـــی "تــــــو" چـــه کـنــــــم

¤لـحظــــــه هــای بــا "تــــــو" بــــودن¤

بــــرای رسـیـــدن بــه "تــــــو " ســوگــنـــدهـــا نــوشــــتــم بــروی گلــــــبــرگ هــای زیـبـــــای گـــــل شــقــــایــق و حــــال بـــرای رسـیـــدن بــه جـــدایــــی اشکــــــم را بـــا یـــاد "تــــــو" مـــی ریــزم و عشـــــقــم را بــا یــاد شــــــقایــق پــرپــر مـــی کنــــــم تــا فــــرامــوش کنــــــم لـحظــــــه هــای بــا "تــــــو" بــــودن را....