ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

¤سری سوم اس ام اس های تیکه دار و زهردار ۹۲¤

دلم نگرفته از اینکه رفته ای … دلگیرم از همه دوست داشتنهایی که گفتی ولی نداشتی … !!! ►♥◄►♥◄►♥◄►♥►♥►♥◄►♥◄►♥◄►♥►♥ اسم هر دویمان را در گینس ثبت میکنند ! تو در دروغ گفتن رکورد زدی … من در باور کردن … !!! ►♥◄►♥◄►♥◄►♥►♥►♥◄►♥◄►♥◄►♥►♥بدترین حسرتی که در زندگی میخوریم از کارهای خطایی که مرتکب شده ایم ، نیست … بلکه از این است که… چرا کارهای درست را برای کسی که لیاقتش را نداشته انجام داده ایم ... ►♥◄►♥◄►♥◄►♥►♥►♥◄►♥◄►♥◄►♥►♥نگران نباش ، نفرینت نمیکنم ! همین که دیگر جایت در دعاهایم خالیست ، برایت کافیست !!! ►♥◄►♥◄►♥◄►♥►♥►♥◄►♥◄►♥◄►♥►♥ نه پیشانی من به لبهای تو رسید … نه لیاقت تو به احساس من … چیزی به هم بدهکار نیستیم ؛ هر دو کم آوردیم !!! ►♥◄►♥◄►♥◄►♥►♥►♥◄►♥◄►♥◄►♥►♥ (((بقیه اس ام اس ها را در ادامه مطلب بخونید))) ادامه مطلب ...

¤سری اول اس ام اس های تیکه دار و زهر دار ۹۲¤

فهمیده‌ام که نفرت هم مثل دیگر احساسات مثل عشق ، قیمت دارد تنفر را هم نباید خرج هر کسی کرد . . . ██████████████████████████████ تمام زندگی ام را میدهم که برگردی و همین که برگشتی بگویم: “دیگر نمی خواهمت گــ ــمــ ــشــ ــو” ██████████████████████████████ پر گرفتم حتی پرواز را هم تجربه کردم ای کاش زودتر می رفتی . . . ██████████████████████████████ بعضیا هم مثه این دیوارای تازه رنگ شده میمونن ؛ فقط هستن ولی نمیشه بهشون تکیه کرد ، اگرم تکیه کنی سر تا پای خودتو کثیف کردی … ██████████████████████████████ محبت هایت را شمردم ! درست بود اما این عشقت را پس بگیر ، گوشه ندارد … ██████████████████████████████ بقیه اس ام اس ها رو در ادامه مطلب بخونید توجه کنید که این اس ام اس ها رو به اشخاص خاصی بفرستید ادامه مطلب ...

¤داستان کوتاه اجنبی¤

ازدواج دختر صمصام السلطنه با یک اجنبی ! این شد تیتر اول روزنامه ها. صمصام کم آدمی نبود. وزیر بود. وزیر دربار، همه کاره شاه! دخترش پری خاتون دخترخوش آب و رنگ و با کمالاتی بود. چشای میشی کپی مادرش اشرف الملوک، دماغ و دهنش هم غنچة نشکفتة اقاقیا کیپ تا کیپ خاله ناکامش ثریا بانو، پیشونی بلند با گیسوانی افشون و افسون به سیاهی شب چله. خواستگار دختر صمصام پسر سفیر بریتانیای کبیر بود. قد بلند با چشمانی به رنگ آبی دریا و موهایی طلایی به زردی آفتاب علی الطلوع! صمصام اولش تکذیب کرد بعد طفره رفت آخرش گفت مبارکه!! اوکی مراسم که به گوش جناب سفیر رسید نظر پری خاتون رو پرسیدن، گفت: بدم نمی یاد نسل صمصام اصلاح بشه!!! فردای بعله برون روزنامة صوراسرافیل تیتر زد: (((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))) ادامه مطلب ...

¤داستان کوتاه قلب راز گو¤

راست است، اعصابم خیلی ضعیف است، به‌طور وحشتناکی عصبی هستم ـ همیشه اینطور بودم، ولی به چه دلیل ادعا می‌کنید که دیوانه باشم؟ بیماری حس‌های مرا تند و شدید کرده است ـ ولی آنها را نابود ننموده ـ و یا سست و ضعیف نساخته است. حس شنوایی من از تمام حس‌های دیگر دقیق‌تر و ظریف‌تر بود. تمام اصوات آسمانی و زمینی را شنیده‌ام. از جهنم نیز چیزهای زیادی به گوشم رسیده است. چطور ممکن است دیوانه باشم؟ دقت کنید، ملاحظه بفرمائید که چگونه با تندرستی و آرامی قادرم سراسر داستان را برایتان حکایت کنم. چگونه این فکر برای اولین بار به مغز من رسوخ نمود خودم هم نمی‌دانم، ولی، همین که جایگزین گردید، شب و روز مونس و محشور من شد. قصد و نیتی در کار نبود. هوی و هوسی هم وجود نداشت. مردک پیر را دوست می‌داشتم. هرگز آسیبش به من نرسیده بود. هرگز توهین به من نکرده بود به طلاهایش کوچکترین تمایلی نداشتم. به نظرم این چشم او بود، آری، خودش بود، یکی از آنها به چشم کرکس شباهت داشت، چشمی بود آبی کمرنگ و لکه‌ای بر بالای سیاهی آن قرار داشت. (((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))) ادامه مطلب ...

¤خدایا کاشکی بر گرده¤

دوباره مثل شبگردا به اون سالا سفر کردم♥ تموم خاطره هامو که توش بودی خبر کردم♥ نشستم کنج حسرتها , همون جایی که گل کردی♥ تو اونجا عاشقم بودی , همون جا عاشقم کردی♥ دوباره آرزو کردم پر از شک و پر از تردید♥ دوباره گونه هام تر شد دوباره قلب من لرزید♥ دوباره زیر لب گفتم: بگو تو قلب من جاته♥ سکوت خسته تو بشکن , بگو دنیا تو چشماته♥ بگو از بغض سنگینی که جا خوش کرده تو دستات♥ بگو تردید مغلوبه , بگو افتاده زیر پات♥ بگو دوریت چقد تلخه , بگو طاقت نمی یارم♥ بگو یک عمر دور از تو دارم یک ریز می بارم♥ غزلهامو بخون بازم , بخون با ساز لبخندت♥ نکن اخماتو توی هم , ببین چه ناز لبخندت♥ می دونم که گرفتاری نمی تونی بیای پیشم♥ ولی کاشکی خبر داشتی دارم بی تو تلف میشم♥ ولی کاشکی خبر داشتی از اون وقتی سفر کردی♥ همش من از خدا می خوام یه روز باشه که برگری♥ گالری تصاویر سوسا وب تولز

¤داستان عاشقانه شمع و خورشید¤

وقتی خورشید طلوع کرد از پشت پنجره کلبه ای قدیمی شمع سوخته ای را دید که از عمرش لحظاتی بیش نمانده بود. به او پوزخندی زد و گفت : دیشب تا صبح , خودت را فدای چه کردی ؟ شمع گفت : خودم را فدا کردم تا که او در غربت شب غصه نخورد. خورشید گفت : همان پروانه که با طلوع من ترا رها کرد ؟ شمع گفت : یک عاشق برای خوشنودی معشوق خود همه کار می کند و برای کار خود هیچ توقعی از او ندارد زیرا که شادی او را , شادی خود می داند. خورشید به تمسخر گفت : آهای عاشق فداکار ، حالا اگر قرار باشد که دوباره بوجود آیی , دوست داری که چه چیزی شوی ؟ شمع به آسمان نگریست و گفت : شمع ، دوست دارم دوباره شمع شوم. خورشید با تعجب گفت : شمع ؟ شمع گفت : آری شمع ؟؟؟ دوست دارم که شمع شوم تا که دوباره در عشقش بسوزم و شب پروانه را سحر کنم. خورشید خشمگین شد و گفت : چیزی بشو مانند من تا که سالها زندگى کنی , نه این که یک شبه نابود و نیست شوی. شمع لبخندی زد و گفت : من دیشب در کناره پروانه به عیشی رسیدم که تو در این همه سال زندگیت به آن نرسیدی !!! من این یک شب را به همه زندگی و عظمت و بزرگی تو نمی دهم. خورشید گفت : تو که دیشب این همه لذت برده ای پس چرا گریه می کنی ؟ شمع با چشمانی گریان گفت : من برای خودم گریه نمی کنم , اشکم من برای پروانه است که فردا شب در آن همه ظلمت و تاریکی چه خواهد کرد و گریست و گریست تا که برای همیشه آرامید