ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

¤داستان کوتاه تلخ وشیرین¤

وقتی شیرین و بعد از اون همه سال دیدم باورم نمی شد..خیلی تغییر کرده بود..زیر چشماش چین و چروک نقش بسته بود. خیلی هم چاق شده بود مگه می شد فراموشش کنم ولی خب رسم روزگاره دیگه زدم به در بی خیالی و یا شایدم پر رویی.. رفتم جلو.. سلام کردم بجا نیاورد آخه من خیلی تغییر کرده بودم.بالاخره منو بجا آورد خیلی با دسیپلین صحبت می کرد. دیگه اون شیرین شانزده ساله نبود که صحبتاش با کرکر خنده هاش یا گریه هاش همراه می شد.حالا خیلی رسمی و خشک با من برخورد می کرد.باید حدس می زدم که با برخورد بدون روح اون روبرو می شم حالا یک زن سی ساله شده بود. ازش سوال کردم که ازدواج کرده یا نه..گفت دوتا بچه هم داره ..رامین و مینا اتفاقا بعد همین سوال اونم کنجکاو شد تا ببینه وضعیت من در این مورد چجوریه ..وقتی فهمید هنوز مجردم هم جا خورد و هم خوشحال شد.علت شاد شدنشو نمی دونستم بفهمم. (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))) ادامه مطلب ...

¤داستان کوتاه عشق جعفر و مریم¤

گالری تصاویر سوسا وب تولز جعفر رضایی، متولد ۱۳۵۶،لیسانس اقتصاد از دانشگاه علامه طباطبایی تهران، سال ۱۳۸۰ عاشق دختری بنام مریم شد… چون وضع مادی جعفر خوب نبود پدر مریم با ازدواجشان مخالفت کرد. پنج سال تمام جعفر و مریم برای رسیدن به هم تلاش کردن. سال ۸۵ مریم خود کشی کرد و جعفر دیوانه شد… اکنون دو چشم جعفر کورشده. به هر کی میرسه میگه هفته دیگه عروسیشه. همه رو دعوت میکنه…

¤داستان کوتاه این نیز بگذرد¤

بزرگی درعالم خواب دید که کسی به او می گوید : فردا به فلان حمام برو وکار روزانه ی حمامی را از نزدیک نظاره کن.دو شب این خواب را دید و توجه نکرد ولی فردای شب سوم که خواب دید به آن حمام مراجعه کرد دید حمامی با زحمت زیاد و د ر هوای گرم از فاصله ی دوربرای گرم کردن آب حمام هیزم می آورد و استراحت را بر خود حرام کرده است.به نزدیک حمامی رفت وگفت:کار بسیار سختی داری ،در هوای گرم هیزم ها را از مسافت دوری می آوری و… حمامی گفت:این نیز بگذرد. یکسال گذشت برای بار دوم همان خواب را دید ودوباره به همان حمام مراجعه کرد دید آن مرد شغلش عوض شده ودر داخل حمام از مشتری ها پول می گیرد(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))) ادامه مطلب ...

¤داستان کوتاه بخت بیدار و جادوگر¤

روزی روزگاری نه در زمان های دور ، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا می کرد " بخت با من یار نیست " و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد . پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود . او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید . گرگ پرسید : " ای مرد کجا می روی ؟ " مرد جواب داد : " می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند ، زیرا او جادوگری بس تواناست ! " گرگ گفت : " می شود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار سر درد های وحشتناک می شوم ؟ " مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد . او رفت و رفت تا به مزرعه ی وسیع رسید که دهقانانی بسیار در آن سخت کار می کردند . یکی از کشاورز ها جلو آمد و گفت : " ای مرد کجا می روی ؟ " مرد جواب داد : " می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند ، زیرا او جادوگری بس تواناست ! " کشاورز گفت : " می شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت کرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود ، در صورتی که در این زمین هیچ گیاهی رشد نمی کند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهکاری است ؟ " مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد . او رفت و رفت تا به شهری رسید که مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ . شاه آن شهر او را خواست و پرسید : " ای مرد به کجا می روی ؟ " (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))) ادامه مطلب ...

¤داستان کوتاه زایمان¤

وارد که شوی، دست و پایت را که ببینی، جلوت ریخته‌اند و دارند می‌کوبند تو سرت، دیگر برای همیشه می‌فهمانند بهت، که داری می‌روی از پیش‌شان. قدم‌هایت تندتر شده‌اند. هوا زیاد سرد نبود اما زیر بینی‌ات می‌خارید. پاهایت را که به جلو می‌انداختی عقب را دید می‌زدی و نگران عقب‌ترها بودی. مردها همیشه همه چیز را از تو قایم می‌کنند. تو همیشه همه چیز را از مردها قایم می‌کنی. دکمه‌ی مانتویت را دیروز، دیشب دوخته بودی و به فرهاد که تازه آمده بود پیشت گفته بودی: لازم نیست فردا بیای باهام، خودم می‌رم. خودش را پس کشیده بود و تو هم مانتوت را، مانتوی بنفش‌ات را آویزان کرده بودی. سرت را برگرداندی و پسری را که چند ساعتی از ونک دنبالت بوده را نگاه کردی و بهش خندیدی. کنارت آمد و گفت: چقدر تند می‌رید.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))) ادامه مطلب ...

¤داستان کوتاه دوجفت کفش¤

سوسن در آپارتمان را باز کرد و جیغ کشید: چی شده؟ آرایش لبهایش پاک شده بود و زیر چشمهایش به سیاهی می‌زد. از لای در می‌توانستم سفیدی گردن و سینه‌هایش را که از یقه‌ی لباس خواب بیرون زده بود ببینم. دستگیره در را محکم کشیدم سمت خودم و تند گفتم: برو تو. بعد در را بستم و گفتم: من خودم... هدایتی داد کشید: خفه شو. و دستش را محکم‌تر فشار داد زیر چانه ام. دستم داغ شده بود و می‌سوخت. کنج دیوار گیر افتاده بودم. گفت: از وقتی پاتو گذاشتی این جا خوابو بهم حروم کردی. فکر کردی نمی‌فهمم شبها سنگ می‌زنی به شیشه‌مون. یا تقه به در می‌زنی و بعد غیبت می زنه. و با عصبانیت گفت: این کارا یعنی چی؟(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید))))) ادامه مطلب ...