ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

¤داستان دیویدوجن وارواح¤

دیوید شولتز یک کشتی گیر مشهور بین المللی بود .علاقه او به ورزش و اشتیاقش به زندگی موجب شده بود تمام کسانی که او رامی شناختند از او بعنوان یه سفیر دوستی یاد کنند.حتی رقبای او دیوید را مثل یه رفیق دوست داشتند . در 26 ژانویه 1996 دیوید بدست جان دوپان که سرپرست مرکز اموزش کشتی ای که دیوید هفت سال در انجا اموزش دیده بود به قتل رسید. صدها نفر در مجلس ترحیم او شرکت کردند .پدرش داستان زیر را از او نقل کرده بود . این داستان امواج عاطفی قلب حاضرین را به لرزه در اورده بود.کسی نبود که تحت تاثیر ان قرار نگرفته باشد.فیلیپ پدر دیوید چنین گفت: وقتی عروسم تقریبا سه بعد از ظهر روز بیست و ششم با من تماس گرفت تا خبر فوت دیوید را بدهد از حیرت و ناباوری مات و مبهوت شدم و هق هق کنان چند و چون ماجرا را جویا شدم((((بقیه در ادامه مطلب)))) ادامه مطلب ...

¤داستان حس زیبای یک معلم¤

یک روز کاملاً معمولى تحصیلى بود . به طرح درسم نگاه کردم و دیدم کاملاً براى تدریس آماده ام . اولین کارى که باید مى کردم این بود که مشق هاى بچه ها را کنترل کنم و ببینم تکالیفشان را کامل انجام داده اند یا نه . هنگامى که نزدیک تروى رسیدم ، او با سر خمیده ، دفتر مشقش را جلوى من گذاشت و دیدم که تکالیفش را انجام نداده است . او سعى کرد خودش را پشت سر بغل دستیش پنهان کند که من او را نبینم . طبیعى است که من به تکالیف او نگاهى انداختم و گفتم : " تروى ! این کامل نیست . " (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))) ادامه مطلب ...

¤داستان دفتر مشق¤

معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا...دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟ معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : "چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟ فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم " دخترک چانه لرزانش را جمع کرد ...بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت : خانوم ...مادرم مریضه ... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن ... اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد ...اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه ... اونوقت ... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم ... اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم ... معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا ... و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد ...

¤داستان امنیت در دستگاه دیوانی¤

ﺭﻭﺯﯼﻣﺮﺩﯼﭘﯿﺶﻗﺎﺿﯽﺁﻣﺪﻩﻭ ﮔﻔﺖ:ﺍﯼﻗﺎﺿﯽﻧﮕﻬﺒﺎﻥﺩﺭﻭﺍﺯﻩﺷﻬﺮ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻭﺍﺭﺩ ﻭ ﯾﺎ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ ﻣﺮﺍﺑﻪﺗﻤﺴﺨﺮﻣﯽﮔﯿﺮﺩﻭﺩﺭﻣﻘﺎﺑﻞ ﺣﺘﯽﻧﺰﺩﯾﮑﺎﻧﻢﺩﺷﻨﺎﻣﻢﻣﯽﺩﻫﺪ. ﻗﺎﺿﯽﭘﺮﺳﯿﺪﭼﺮﺍ؟ﺍﯾﻦﺭﻓﺘﺎﺭﺭﺍﻣﯽ ﮐﻨﺪﻣﮕﺮﺗﻮﭼﻪﮐﺮﺩﻩﺍﯾﯽﺁﻥﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ:ﻫﯿﭻ،ﺧﻮﺩﺩﺭﺷﮕﻔﺘﻢﭼﺮﺍﺑﺎ ﻣﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﻗﺎﺿﯽﮔﻔﺖﺑﯿﺎﺑﺮﻭﯾﻢﻭﺧﻮﺩﺑﺎﻟﺒﺎﺳﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩﺩﺭﭘﺸﺖﺳﺮﺷﺎﮐﯽﺑﻪﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩﻭﺑﻪﺍﻭﮔﻔﺖﺑﻪﺩﺭﻭﺍﺯﻩﺷﻮﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﻢﺍﯾﻦﻧﮕﻬﺒﺎﻥﭼﮕﻮﻧﻪﺍﺳﺖ.ﺑﻪ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩﮐﻪﺭﺳﯿﺪﻧﺪﻧﮕﻬﺒﺎﻥﭘﻮﺯﺧﻨﺪﯼ ﺯﺩﻭﺷﺮﻭﻉﮐﺮﺩﺑﻪﺩﺷﻨﺎﻡﮔﻮﯾﯽﻭ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ.ﻗﺎﺿﯽ ﺻﻮﺭﺕ ﺧﻮﯾﺶﺭﺍﺍﺯﺯﯾﺮﻧﻘﺎﺏﺑﯿﺮﻭﻥﺁﻭﺭﺩﻭ ﮔﻔﺖﻣﺮﺩﮎﻣﮕﺮﻣﺮﯾﻀﯽﮐﻪﺑﺎ ﺭﻫﮕﺬﺭﺍﻥﺍﯾﻨﭽﻨﯿﻦﻣﯽﮐﻨﯽﺳﭙﺲ ﺩﺳﺘﻮﺭﺩﺍﺩﺍﻭﺭﺍﮔﺮﻓﺘﻪﻭﻣﺤﺒﺲ ﺑﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﺮ ﮐﻒ ﭘﺎﯾﺶ ۵۰ ﺿﺮﺑﻪ ﺷﻼﻕ ﺑﺰﻧﻨﺪ. ﺳﻪﺭﻭﺯﺑﻌﺪﺩﺳﺘﻮﺭﺩﺍﺩﻧﮕﻬﺒﺎﻥﺭﺍ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪﻭﺭﻭﮐﺮﺩﺑﻪﺍﻭﻭﮔﻔﺖ ﻣﺸﮑﻞ ﺗﻮﺑﺎﺍﯾﻦﻣﺮﺩﺩﺭﭼﻪﺑﻮﺩﮐﻪﻫﺮﺑﺎﺭﺍﻭ ﺭﺍﻣﯽﺩﯾﺪﯼﺩﯾﻮﺍﻧﻪﻣﯿﺸﺪﯼﻭﭼﻨﯿﻦ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﯽ[[[[[بقیه در ادامه مطلب]]]]] ادامه مطلب ...

¤داستان دلم برات میسوزه¤

ﺩﺭ ﯾﮏ ﻋﺼﺮ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﺑﻬﺎﺭﯼ ، ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ ، ﺗﮏ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺍﺗﺎﻗﺶ ، ﺑﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ، ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﯿﺰﻩ ﻫﺎﯼ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ، ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪ ﺑﻮﺩﻧﺪ...ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﺎﺩ ﻭ ﺳﺮﺣﺎﻝ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻨﺪﻩ ﻭ ﺷﺎﺩﯼ ﺳﭙﺮﯼ ﮐﻨﻨﺪ ، ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ؟!ﭼﺮﺍ ﺍﻭ ﺁﻥ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻧﺒﻮﺩ ؟ ﺻﺪﺍﯼ ﺁﺷﻨﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻫﻤﺪﻡ ﻟﺤﻈﺎﺕ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺍﺵ ﮔﻔﺖ:ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺕ ﻣﯽ ﺳﻮﺯﻩ!ﻣﯽ ﺩﻭﻧﯽ ﭼﺮﺍ ؟!ﺁﺧﻪ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻧﺖ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪﻩ ﺭﻓﺎﻗﺘﺖ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻌﺖ ﻫﻢ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪﻩ! -ﺧﻮﺏ ﻃﺒﯿﻌﯿﻪ --ﮐﺠﺎﺵ ﻃﺒﯿﻌﯿﻪ ؟ ﯾﺎﺩﺕ ﻧﯿﺴﺖ ؟ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻧﺖ ﺭﻭ ﭘﺎﺭﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻢ ﺩﻭﺭﻩ ﺍﯾﺖ ﺩﯾﺪﯼ ؟[[[[[بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید]]]]] ادامه مطلب ...

¤داستان کودک نابغه¤

ﺯﻥ ﻭ ﻣﺮﺩﯼ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺟﺸﻮﻥ ﺻﺎﺣﺐ ﭘﺴﺮﯼ ﻣﯿﺸﻦ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻮﻟﺪ ﺑﭽﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯿﺸﻦ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﯾﻪ ﻧﺎﺑﻐﻪ ﺍﺱ ﺑﭽﻪ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﺁﺩﻡ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺩﻭﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﻪ ﺍﮐﺜﺮ ﺯﺑﺎﻧﻬﺎ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﻪ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﺎ ﺍﺳﺎﺗﯿﺪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﺑﺤﺚ ﻭ ﺗﺒﺎﺩﻝ ﻧﻈﺮ ﻣﯿﭙﺮﺩﺍﺯﻩ ﻭ ﺩﺭ ﭼﻬﺎﺭ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﭘﯿﺶ ﺑﯿﻨﯽ ﻫﺎﯼ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﺮﺩﻧﯽ ﺭﺍﺟﻊ ﺑﻪ ﻋﻠﻢ ﻭ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﺍﻭﻥ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺩﺭ ﺟﺸﻦ ﺗﻮﻟﺪ۵ ﺳﺎﻟﯿﮕﺶ ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﻫﻤﻪ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺍﻋﻼﻡ ﻣﯿﮑﻨﻪ: ﻣﻦ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ ، ﻣﺎﺩﺭﻡ۱۸ﻣﺎﻩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻣﯿﻤﯿﺮﻩ ﻭ ﭘﺪﺭﻡ ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﯿﻤﯿﺮﻩ!! ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﺷﺶ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﻣﯿﻤﯿﺮﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﺭ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺷﺮﮐﺖ ﺑﯿﻤﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﯿﻤﻪ ﻋﻤﺮ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻃﺒﻖ ﭘﯿﺶ ﺑﯿﻨﯽ ﺑﭽﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺗﺎﺭﯾﺨﯽ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻣﯿﻤﯿﺮﻩ ﻭ ﺛﺮﻭﺕ ﻫﻨﮕﻔﺘﯽ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺑﯿﻤﻪ ﻋﻤﺮ ﺯﻥ ﻧﺼﯿﺐ ﻣﺮﺩ ﻣﯿﺸﻪ! ﻣﺮﺩ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺯ ﻋﻤﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺷﯽ ﺑﮕﺬﺭﻭﻧﻪ ، ﭘﺲ ﺑﻪ ﺳﻔﺮﻫﺎﯼ ﺗﻔﺮﯾﺤﯽ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻣﯿﺮﻩ ، ﺩﺭ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺘﻠﻬﺎﯼ ﺟﻬﺎﻥ ﺍﻗﺎﻣﺖ ﻣﯿﮑﻨﻪ ، ﮔﺮﺍﻥ ﺗﺮﯾﻦ ﺧﻮﺩﺭﻭﻫﺎﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯿﺨﺮﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﻋﻤﺮﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺁﺷﻨﺎﯾﺎﻧﺶ ﺭﻭ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯿﮑﻨﻪ ، ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﻣﻔﺼﻠﯽ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﻭ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺷﺐ ﺯﻧﺪﮔﯿﺶ ﺭﻭ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺷﮕﺬﺭﻭﻧﯽ ﻣﯿﺸﻪ... ﺻﺒﺢ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺟﯿﻎ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺎ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﻫﻨﻮﺯ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺱ ﻣﯿﭙﺮﺳﻪ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ؟ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﻩ:ﻭﮐﯿﻞ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﮔﯽ ﺷﻤﺎ ﺗﻮ ﺭﺍﻫﺮﻭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﮐﺘﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ ، ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﻓﻮﺕ ﺷﺪﻩ