ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

¤داستان قطار¤

سوار که شدند جا مانده بود؛با دستی وبال گردنش. نشسته بود روی نیمکتی بی خیال هیاهوی مسافران و عابران.شنید که کسی گفت:((تمام شد آقا: رفتند.))شنید اما حرکت در بدنش نبود.پس نشست همانجا روی نیمکت چوبی رنگ پریده و دستش وبال گردنش بود.در راه که می دویدتکرار صحنه آخر،تصویر او بودکه می رفت تا تنهایی را به آغوش نگرانش باز گرداند. - بمان! - نمی توانم - رفتن تو چیزی را حل نمی کند.بمان با هم حلش می کنیم.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید)))) ادامه مطلب ...

¤داستان فاطی کوچیکه قسمت دوم¤

قبرستان رفتن های صبح جمعه، برایمان عادت شده بود. دیدن فرانگیز و شنیدن جک هایش هم بساط خنده ی یک هفته مان را جور می کرد. شده بود شخصیت مورد علاقه ی فاطی کوچیکه، گاهی می رفتند یک گوشه با هم حرف میزدند و می خندیدند . من هم دوستش داشتم، انگار غمی توی دلش نبود، تا ما را می دید شروع می کرد به خندیدن و جک گفتن و ادا در آوردن... گاهی هم خسته می شد و با مامان، درد دل می کرد، یک بار مامان ازش پرسید: " فرانگیزخانم، دختر کوچیکت چقدرشه؟! " " سه سال " " زنده باشه ، خدا ببخشه " (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب ببینید))))) ادامه مطلب ...

¤داستان فاطی کوچیکه قسمت اول¤

هفت ساله بودم که بابا مُرد. تصادف کرد. توی جاده ی بندرعباس. روز خاک سپاری من و خواهرم را نبردند، گذاشتندمان خانه ی خاله سومی که تازه ازدواج کرده بود، مام جون گفت: " شگون نداره تازه عروس بیاد قبرستون." تا ظهر قمبرک زده بودیم کنار باغچه ی کوچک توی حیاط . برگهای زرد درخت پرتقال می ریختند توی باغچه . فاطی کوچیکه یکی یکی برگها را بر میداشت و خرچ خرچ خردشان می کرد . ولی من همه اش گریه می کردم خاله، نازمان می کرد و می گفت: " پاشین بیاین تو، سرما می خورین. " بعدترش دلداریمان می داد(((((بقیه داستان در ادامه مطلب))))) ادامه مطلب ...

¤داستان دل شکستگان¤

ﺍﯾﻦﺩﺍﺳﺘﺎﻧﯽﮐﻪﻣﯽﻧﻮﯾﺴﻢ،ﯾﮏ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥﻭﺍﻗﻌﯽﻣﯽﺑﺎﺷﺪ.ﺩﺭﺣﻘﯿﻘﺖ ﺑﯿﺸﺘﺮﺍﯾﻦﺩﺍﺳﺘﺎﻥﺑﺮﮔﺮﻓﺘﻪﺍﺯﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﺨﺼﯽﺍﺳﺖ.ﺍﯾﻦﺩﺍﺳﺘﺎﻥﺭﺍﺑﺎﺯﺑﺎﻥ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺍﺻﻠﯽ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﯿﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ. ﻣﻦﻋﻠﯽﻫﺴﺘﻢ،۲۴ﺳﺎﻟﻪ،ﺳﺎﮐﻦ ﺗﻬﺮﺍﻥ.ﺍﺯﺁﻥﭘﺴﺮﻫﺎﯾﯽﮐﻪﺑﻪﺩﻟﯿﻞ ﻏﺮﻭﺭﺯﯾﺎﺩﺍﺻﻼﻓﮑﺮﻋﺎﺷﻖﺷﺪﻥﺑﻪ ﺳﺮﻡ ﻧﻤﯿﺰﺩ. ﺩﺭﺳﺎﻝ۱۳۷۵،ﻭﻗﺘﯽﺩﺭﺩﻭﺭﻩﯼ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽﺑﻮﺩﻡﺑﺎﭘﺴﺮﯼﺁﺷﻨﺎﺷﺪﻡ. ﺍﺳﻢ ﺁﻥ ﭘﺴﺮ ﺁﺭﺵ ﺑﻮﺩ.ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﻭﺳﺘﯽﻣﺎﺑﯿﺸﺘﺮﻭﻋﻤﯿﻖﺗﺮﻣﯽﺷﺪ ﺗﺎﺟﺎﯾﯽﮐﻪﻫﻤﻪﻣﺎﺭﺍﺑﻪﻋﻨﻮﺍﻥ۲ ﺑﺮﺍﺩﺭﻣﯽﺩﺍﻧﺴﺘﻨﺪ.ﻫﻤﯿﺸﻪﺑﺎﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢﻭﻫﺮﮐﺎﺭﯼﺭﺍﺑﺎﻫﻢﺍﻧﺠﺎﻡﻣﯽ ﺩﺍﺩﯾﻢ.ﺍﯾﻦﺩﻭﺳﺘﯽﻣﺎﺗﺎﺯﻣﺎﻧﯽﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖﮐﻪﺁﻥﺍﺗﻔﺎﻕﻟﻌﻨﺘﯽﺑﻪﻭﻗﻮﻉ ﭘﯿﻮﺳﺖ. ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ۸۴، ﺩﺭ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪﺑﯿﺮﻭﻥﺁﻣﺪﻡﺑﺮﺍﯼﮐﻤﯽ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖﺩﺭﭘﺎﺭﮐﯽﮐﻪﺩﺭﺁﻥﻧﺰﺩﯾﮑﯽ ﺑﻮﺩ،ﺭﻓﺘﻢ((((بقیه داستان در ادامه مطلب)))) ادامه مطلب ...

¤داستان به دنبال فلک¤

ﻣﺮﺩ ﻓﻘﻴﺮﻱ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺁﻩ ﺩﺭ ﺑﺴﺎﻁ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺩﺭﻱ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺯﺩ ﻛﺎﺭ ﻭ ﺑﺎﺭﺵ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﻧﻤﻲ ﺷﺪ.ﺷﺒﻲ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺍﺯ ﻏﺼﻪ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﻧﺒﺮﺩ.ﻧﺸﺴﺖ ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩ ﭼﻪ ﻛﻨﺪ,ﭼﻪ ﻧﻜﻨﺪ ﻭ ﺁﺧﺮ ﺳﺮ ﻧﺘﻴﺠﻪ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺮﻭﺩ ﻓﻠﻚ ﺭﺍ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﻨﺪ ﻭ ﻋﻠﺖ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﺑﺪﺑﺨﺘﻲ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﭙﺮﺳﺪ. ﺧﺮﺕ ﻭ ﭘﺮﺕ ﻣﺨﺘﺼﺮﻱ ﺑﺮﺍﻱ ﺳﻔﺮﺵ ﺟﻮﺭ ﻛﺮﺩ؛ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺑﻴﺎﺑﺎﻧﻲ ﺑﻪ ﮔﺮﮔﻲ ﺭﺳﻴﺪ.ﮔﺮﮒ ﺟﻠﻮﺵ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺍﻱ ﺁﺩﻣﻲ ﺯﺍﺩ ﺩﻭﭘﺎ!ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺑﺮ ﺑﻴﺎﺑﺎﻥ ﻛﺠﺎ ﻣﻲ ﺭﻭﻱ؟ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﻣﻲ ﺭﻭﻡ ﻓﻠﻚ ﺭﺍ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﻨﻢ. ﺳﺮ ﺍﺯ ﻛﺎﺭﺵ ﺩﺭ ﺑﻴﺎﻭﺭﻡ ﻭ ﻋﻠﺖ ﺑﺪﺑﺨﺘﻴﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﭙﺮﺳﻢ. ﮔﺮﮒ ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺍﮔﺮ ﭘﻴﺪﺍﺵ ﻛﺮﺩﻱ ﺍﻭﻝ ﺍﺯ ﻗﻮﻝ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﺑﺮﺳﺎﻥ؛ ﺑﻌﺪ ﺑﮕﻮ ﮔﺮﮒ ﮔﻔﺖ ﺷﺐ ﻭ ﺭﻭﺯ ﺳﺮﻡ ﺩﺭﺩ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ.ﭼﻪ ﻛﺎﺭ ﻛﻨﻢ ﻛﻪ ﺳﺮ ﺩﺭﺩﻡ ﺧﻮﺏ ﺑﺸﻮﺩ[[[[[بقیه در ادامه مطلب]]]]] ادامه مطلب ...

¤داستان بهترین دوست¤

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ؟ ﮔﻔﺘﻢ ﭼﺮﺍ ﺑﮕﻢ ﺩﻩ ﯾﺎ ﺑﯿﺴﺖ ﺗﺎ...ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻡ ﻓﻘﻂ ﭼﻨﺪ ﺗﺎﯾﯽ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ ﻭﺩﺭﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺳﺮﺵ ﺭﺍﺗﮑﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ ﮔﻔﺖ:ﺗﻮ ﺁﺩﻡ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯽ ﺧﻮﺏ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﻓﻘﻂ ﺍﻭﻥ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺗﻮﺑﻬﺶ ﺳﻼﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺳﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﻭ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﺩﺭﺳﺖ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﺩﯾﮕﺮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﻧﺎﻣﯽ ﺳﻌﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﻥ ﺑﮑﺸﻨﺪ ﺩﻭﺳﺖ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺭﻫﺎ ﮐﻨﻪ ﺻﺪﺍﺋﯿﻪ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺯﻧﺪﻩ ﻧﮕﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻩ ﺣﺘﯽ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﯾﮏ ﻗﻠﺐ ﺍﺳﺖ ﯾﮏ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻣﺤﮑﻢ ﻭ ﻗﻮﯼ ﺩﺭ ﮊﺭﻓﺎﯼ ﻗﻠﺐ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻋﻤﯿﻖ ﺗﺮﯾﻦ ﻋﺸﻖ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ! ﭘﺲ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ ﺧﻮﺏ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﺯﯾﺮﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﻢ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﻩ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ؟ ﺳﭙﺲ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭﻣﺮﺍ ﻧﮕﺮﯾﺴﺖ ﺩﺭﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺵ ﺷﺎﻧﺲ ﺑﺎﺷﻢ...ﻓﻘﻂ ﯾﮑﯽ ﻭ ﺁﻥ ﺗﻮﯾﯽ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺳﭙﺎﺭﺩ ﺩﺭ ﺗﻨﻬﺎﺋﯿﺖ ﺗﻮﺭﺍﻫﻤﺮﺍﻫﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭﺩﺭﻏﻤﻬﺎ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﻟﮕﺮﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩﯼ ﺭﺍﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﻫﺴﺘﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺑﺨﺸﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﺁﻥ ﺭﺍﺣﻞ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺣﺘﯿﺎﺝ ﺑﻪ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﻪ ﺗﻮﮔﻮﺵ ﻣﯽ ﺳﭙﺎﺭﺩ ﻭﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻋﺸﻘﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺗﻮﺻﯿﻒ ﮐﺮﺩ ﻏﯿﺮﻗﺎﺑﻞ ﺗﺼﻮﺭﺍﺳﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺳﺖ ﺩﺭﺳﺖ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻧﺪﺍﺭﯼ...