ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

¤اگرتنهاترین تنها شوم بازم خدا هست قسمت دوم¤

مادر به کنار پسرش رفت و دلسوزانه دستی به شانه مردانه اش کشید، گفت: _" منو ببخش پسرم... این روزها اعصابم خیلی خرده... رفتی پیش لیلا، عمه سوگل...؟! اون وضعش خیلی خوبه... " امیرحسین آه عمیقی کشید، گفت: _" آره، شوهرش میگه دستش خالیه ولی من میدونم حساب بانکی اش پر از پوله... بعدا لعنتی میگه پول ندارم..." مادر مهربانانه دستی به سر پسرش کشید و با لحن امید بخشی گفت: _" نگران نباش پسرم... همه چیز درست میشه..." امیرحسین لبخند تلخی زد و سکوت اختیار کرد، بعد قدم های سست و لرزانش را بسمت در خروجی بیمارستان هدایت کرد، مادر به دنبال پسرش شتافت و با لحن گرفته ای گفت: _" کجا میری پسرم...؟ " امیرحسین نگاه سرد و بی روحی به مادرش انداخت، گفت: _" میرم پول جور کنم..(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))) ادامه مطلب ...

¤اگرتنهاترین تنها شوم بازم خدا هست قسمت اول ¤

اوایل فصل سرد زمستان، باران شدیدی می بارید، آسمان خشمگینانه بر سر ابرها فریاد می کشید و ابرهای تیره از ترس این غرش می گریستند، مرد جوان در آن سیاهی شب و در آن سرمای طاقت فرسا خسته و سردرگم قدم بر می داشت، او آنقدر در فکر و خیالش غرق شده بود که اصلا به لرزش بدنش و سراتاپایش که خیس آب شده بود توجه نکرد و بدون هدف به مسافتش ادامه داد... ( امیرحسین تنها پسر خانواده بامعرفت و صمیمی بود، پدرش نقشه های فراوانی برای آینده پسرکش داشت، ولی افسوس که عمرش به دنیا کوتاه بود و بر اثر سکته قلبی با زندگی وداع کرد، مرگ پدر مهربان مصیبت بزرگی برای مادر و پسر بود، امیر حسین که فقط 18 سال داشت و تازه مدرک دیپلمش را گرفته بود (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))) ادامه مطلب ...

¤داستان کوتاه تاوان¤

در بین دختران فامیل به دختری مغرور و خودخواه و در عین حال بسیار زیبا و طناز معروف بود، وقتی دیپلمش را گرفت اولین خواستگاران از میان فامیل قدم جلو گذاشتند، با تمسخره و یا حتی توهین او مواجه شدند که: « چطور به خودت جرات دادی که با یه حقوق کارمندی به خواستگاری من بیای؟ » و به دیگری می گفت: « با این قیافه ات رویت شد که به خواستگاری من بیای؟ » به این ترتیب خیلی ها از ترس اینکه سنگ روی یخ نشوند، اصلا قدم جلو نمی گذاشتند، واقعیت این بود که او جدای از زیبایی به ثروت خانواده اش هم می نازید، پدرش مدیرعامل شرکت معتبری بود، مادرش هم به این غرور دامن می زد و می گفت: « غزل حق داره که سختگیر باشه، اون باید به کسی بله بگه که هم شأن خانوادۀ ما باشه » غزل که به رانندگی و سرعت علاقه فراوانی داشت موفق شد با حمایت پدرش در آموزشگاه رانندگی ثبت نام کند . . . (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))) ادامه مطلب ...

¤داستان کوتاه اولین گناه¤

بار اول که دکتر دروبل در راهروهای بنای خاکستری رنگ و وسیع بخش تحقیقات بنگاه کل داروئی به خانم پارتش برخورد، نتوانست جلوی خودش را بگیرد و توی نخ او نرودغ از زشتی او آدم همانقدر یکه میخورد که از زیبائیش. و چنان مینمود که خانم پارتش همه آن عوامل وحشتناکی را که طبیعت گاهی آدمیزاد را بدان میآراید در خود جمع کرده بود. پا توی شصت گذاشته بود و بزک غلیظ، با خمیر گلی رنگ، شیارهای بی حساب صورت مفلوکش را بتونه، کرده و دست اندازهای صورتش را با بازی سایه روشن خارق العاده ای مشخص تر ساخته بود. در طرفین دماغ عقابی بیرون پریده اش، دو چشم ریز خاکستری، در پناه چین های پوست چروکیده قرار گرفته بود، قشری از آرد قرمز، که خطوط درهم و برهم چوب بست بناها را روی زمینه دیوار ترک دار در حال فرو ریختن، بیاد می آورد. گونه های مخطط او را در خود گرفته بود از چانه بپائین، پوست، باردیفی از تپه ماهور، به دره های تاریک مشرف می شد تا در پناه ردیف فشرده گردن بندی از مروارید قلابی رنگ باخته قرار گیرد. پیراهن سفید سرگردانی به عبث تقلا میکرد تا توجه را از پستانهای آویخته اش برگیرد. و بالاخره دستها، قهوه ئی، مثل دست مومیائیهای مصر، برجستگی رگها را نشان میداد و به انگشتان استخوانی با ناخن های از ته چیده که با لاک قرمز تند رنگ آمیزی شده بود منتهی میشد. (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))) ادامه مطلب ...

¤داستان کوتاه سواره نظام¤

رگبار گلوله خاموشی دهکده را شکافت. زن های سراسیمه، کودکانشان را در پناه گرفتند. درها با شتاب بسته شد و صدای افتادن کلون ها به گوش آمد. پیرمردان که در کافه کوچک دهکده به دور میز بازی دومینو، سرگرم نشخوار زمان بودند با عجله بیرون ریختند و پراکنده شدند. اما خوآن کریسموس تومو به آستانه در خانه محقر خود نرسید: گلوله ئی از پشت در سرش جا گرفت و او را خشک و منقبض نقش زمین کرد. (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))) ادامه مطلب ...

¤داستان جن در مصر باستان¤

در تاریخ 1359 شمسی اتفاقی بوقوع پیوست که افکار عمومی مردم مصر را به خود معطوف کرد این اتفاق چنین بود : مرد سی وسه ساله ای به نام عبدلعزیز ملقب به ابوکف که در دوم راهنمایی ترک تحصیل کرده بود وبه نیروهای مسلح پیوست و در جنگ خونین جبهه کانال سوئز به ستون فقراتش ترکش اصابت کرد واین مجروحیت او منجر به فلج شدن دو پایش گردید ناچار جبهه راترک کرده به شهر خود بازگشت تادر کنار مادر وبرادرانش با پای فلج به زندگی خود ادامه دهد .در همان شب اول که از غم واندوه رنج می برد ناگاه زنی را دید که لباس سفید وبلندی پوشیده وسر را با پارچه سفیدی پیچیده در اولین دیدار او را همچون شبحی که بر دیوار نقش بسته باشد مشاهده کرد .زمانی نگذشت که همان شبح در نظرش مانند یک جسم جلوه نمود وبه بستر ابوکف نزدیک شد وگفت : ای جوان اسم من حاجت است وقادر هستم بزودی بیماری تورا درمان کنم لکن به یک شرط که بادختر من ازدواج کنی . ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))) ادامه مطلب ...