ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

¤داستان گلابتون قسمت اول¤

آسمان تازه روشن شده بود و خروس ها با آواز خود اهالی روستا را بیدار می کردند. در یکی از اتاق فوقانی خانه های پلکانی روستای فیروزکـُلا، نور زرد رنگی می درخشید که پنجرۀ آن نیمه باز بود. نسیم خنک صبح گاهی و بوی بارانی که دیشب تا سحر باریده بود از لای پنجرۀ چوبی وارد اتاق میشد.‎ ‎مراد روی یک پتوی کهنه دراز کشیده بود و به عکس خود روی دیوار زل زده بود و با قدرت تخیل خود آرزوهایش را ارضاء می کرد((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))) ادامه مطلب ...

¤داستان کوتاه کاخ کسری¤

وقتی کارگزاران انوشیروان ساسانی در حال بنا کردن کاخ کسری بودند به او اطلاع دادند که برای پیشبرد کار ناچارند برخی از خانه هایی که در نقشه بارگاه ساسانی قرار گرفته اند را نیز به قیمتی مناسب خریداری و سپس ویران کنند تا دیوار کاخ از آنجا بگذرد، اما در این میان پیرزنی هست که در خانه ای گلی و محقر زندگی می کند و علیرغم آنکه حاضر شده ایم منزلش را به صد برابر قیمت واقعی اش از او خریداری کنیم باز راضی نمی شود. چه باید کرد؟ انوشیروان گفت: “از من نپرسید که چه باید کرد! خودتان بروید و بنا به رسم عدالت و روح جوانمردی که همه ی ما ایرانیان داریم با او رفتار کنید”. کسانی که از ویرانه های کاخ کسرا (ایوان مداین) بر لب دجله ی عراق دیدن کرده اند حتما دیوار اصلی کاخ را هم دیده اند که در نقطه ای خاص به شکل عجیبی کج شده و پس از طی کردن مسیری اندک باز در خطی راست به جلو رفته است. این نقطه از دیوار همان جاییست که خانه ی پیرزن تنها بود و بنای کاخ را به احترام حقی که داشت کج ساختند تا خانه اش ویران نشود و تا روزی هم که زنده بود همسایه ی دیوار به دیوار پادشاه ماند. از آن زمان هزاران سال گذشته است اما دیوار کج کاخ کسری باقی مانده است تا نشانه ی روح جوانمردی مردم ایران و عدل پادشاهانشان در عهد ساسانی باشد. دیوار کج کاخ کسرا بر جای مانده است تا یادآور آن پیرزن تنها و نماد روح جوانمردی مردم ساسانی و نشانه ی عدل و عدالت انوشیروان باشد.

¤داستان کوتاه سرباز¤

چراغ زیادی از برو بچه‌ها تو چت روشن بود؛ دوستانی که ندیده بودم؛ صفحه پر از گفتگوهای نصفه نیمه بود. مامان از تو اتاق صدا زد: غزال... به باباجی زنگ زدی؟ - الان می‌زنم. مامان قرنطینه شده بود، به خاطر شیمی‌درمانی. وقتی مامان شیمی‌درمانی می‌شد، من به جاش، غروب ها زنگ می‌زدم به باباجی، بعضی شب ها هم می‌رفتم پیش شان. شماره ی باباجی را گرفتم. - الو... سلام باباجی... - ا لو... ا لو... شما کی هستی؟ از کجا زنگ می‌زنی؟ - منم باباجی... غزال. - کی؟ - غزال؟ - اه... غزال... خوبی بَبَ؟ - خوبم. تو خوبی؟ مادرجون خوبه؟ - الو...الو... ساعت شما چنده؟ - چهارونیم. - صبح به مریم می‌گم پاشو صبح شده... می‌گه شبه. زنگ زدم به انوشه، می‌گم صبحه یا شبه؟ می‌گه صبحه... می‌گم ببین مادرت چی می‌گه.... الان ساعت چنده بَبَ؟ - چهارونیم. (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))) ادامه مطلب ...

¤داستان کوتاه ام رستم¤

“شیرین” ملقب “ام رستم” دختر رستم بن شروین از سپهبدان خانان باوند در مازندران و همسر فخرالدوله دیلمی(۳۸۷ق. ـ ۳۶۶ق.) که پس از مرگ همسر به پادشاهی رسید. او اولین پادشاه زن ایرانی پس از ورود اسلام بود. او بر مازندران و گیلان، ری، همدان و اصفهان حکم می راند. به او خبر دادند سواری از سوی محمود غزنوی آمده است. سلطان محمود در نامه ی خود نوشته بود: باید خطبه و سکه به نام من کنی و خراج فرستی والا جنگ را آماده باشی. ام رستم، به پیک محمود گفت: اگر خواست سرور شما را نپذیرم چه خواهد شد؟ پیک گفت آنوقت محمود غزنوی سرزمین شما را براستی از آن خود خواهد کرد. ام رستم به پیک گفت: که پاسخ مرا همین گونه که می گویم به سرورتان بگویید: در عهد شوهرم همیشه می ترسیدم که محمود با سپاهش بیاید و کشور ما را نابود کند ولی امروز ترسم فرو ریخته است برای اینکه می بینم شخصی مانند محمود غزنوی که می گویند یک سلطانی باهوش و جوانمرد است برروی زنی شمشیر می کشد! به سرورتان بگویید اگر میهنم مورد یورش قرار گیرد با شمشیر از او پذیرایی خواهم نمود اگر محمود را شکست دهم تاریخ خواهد نوشت که محمود غزنوی را زن جنگاور کشت و اگر کشته شوم باز تاریخ یک سخن خواهد گفت: محمود غزنوی زنی را کشت. پاسخ هوشمندانه بانو ام رستم، سبب شد که محمود تا پایان زندگی خویش از لشکرکشی به ری خودداری کند. به سخن دانای ایرانی ارد بزرگ: “برآزندگان شادی را از بوته آتشدان پر اشک، بیرون خواهند کشید.” ام رستم پادشاه زن ایرانی هشتاد سال زندگی کرد و همواره مردمدار و نیکخو بود.

¤داستان آخرین غروب پاییزقسمت سوم¤

در این موقع دوباره بی اراده آهسته سرش را بطرف کوچه برگرداند و به آدم‌ها و درشکه ها و خرهایی که چیز بارشان بود و به لاشه گوشت‌هایی که از چنکک قصابی آویزان بود نگاه کرد. دلش می‌خواست او هم آزاد بود و مثل آن‌ها هر جا که دلش می‌خواست می‌رفت. دم دکان قصابی یک زن نشسته بود و بقچه سفیدی جلوش بود و خودش را توی چادر نماز راه راهی پیچیده بود و دم دکان چندک زده بود. نگاه اصغر که به او افتاد همان جا ماند. به نظرش رسید که مادر درست شکل همین زن است. او هم یک چادر نماز راه راه مثل همین داشت. اما از بالا که او را دید فورا دلش برای مادرش سوخت. هیچ وقت مادرش را این طور از بالا ندیده بود(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))) ادامه مطلب ...

¤داستان آخرین غروب پاییزقسمت دوم¤

کلاس خفه شد، آن همهمه کشیده و یک‌نواختی که همیشه بچه مدرسه‌ها سر کلاس به مسئولیت یک‌دیگر راه می‌اندازند بریده شد. هر یک از شاگردها سعی می‌کرد صورتی بی تقصیر و حق بجانب بخود بگیرد. نفس از کسی بیرون نمی آمد. اصغر سخت تکان خورد. دلش تاپ تاپ می‌کرد و بیخ گلو و سر زبانش تلخ شده بود. تمام شاگردها و کلاس دور سرش چرخ می‌خورد. فورا" پیش خودش خیال کرد: همین حال می‌زنه. خدایا. آن وقت شرمنده و ترسان سرش را انداخت پایین و دست‌های یخ کرده جوهریش را محکم تو هم فشار داد. باز فریاد معلم بلند شد. “اگه یک بار دیگه ببینم حواست به درس نیس همچنین می‌زنم تو سرت که مخت از دماغت بِجه بیرون، جونور گردن خرد!” (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))) ادامه مطلب ...