ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

¤داستان آخرین غروب پاییزقسمت اول¤

آفتاب بی‌گرمی و بخار بعد از ظهر پاییز بطور مایل از پشت شیشه‌های در، روی میز و نیمکت‌های زرد رنگ خط‌‌مخالی کلاس و لباس‌های خشن خاکستری شاگردها می‌تابید و حتی عرضه آن را نداشت که از سوز باد سردی که تک‌وتوک برگ‌های زغفرانی چنارهای خیابان و باغ بزرگ همسایه را از گل درخت می‌کند و در هوا پخش و پرا می‌کرد، اندکی بکاهد. شاگردها با صورت ترس آلود و کتک خورده شق و رق، ردیف پشت سر هم نشسته بودند و با چشمان وق زده و منتظر خودشان به معلم نگاه می‌کردند. ساختمان قیافه‌ها ناتمام بود و مثل این بود که هنوز دست‌کاری خالق را لازم داشتند تا تمام بشوند و مثل قیافه پدران‌شان گردند. یقیناً پیکر آن‌ها را مجسمه‌ساز ماهری ساخته بود اجازه نمی‌داد که کسی آن‌ها را از کارگاه او بیرون ببرد و به معرض تماشای مردم بگذارد. چون که از همه چیز گذشته بی‌مهارتی او را می‌رساند و برایش بدنامی داشت. مثل این بود که باید جای دماغ‌ها عوض می‌شد و یا در صورت‌ها خطوطی احداث می‌گردید. نگاه‌ها گنگ و بی‌نور بود(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))) ادامه مطلب ...

¤داستان آیینه شکسته قسمت دوم¤

من هم بدون اینکه جوابش را بدهم ، بطرف مترو رفتم . بخانه که برگشتم ، کوچه خلوت و پنجرة اطاق اودت خاموش بود . وارد اطاقم شدم ، چراغ را روشن کردم ، پنجره را باز کردم و چون خوابم نمیآمد مدتی کتاب خواندم . یک بعد از نص ف شب بود ، رفتم پنجره را به بندم و بخوابم . دیدم اودت آمده پائین پنجرة اطاقش پهلوی چراغ گاز در کوچه ایستاده . من از این حرکت او تعجب کردم، پنجره را به تغیر بستم . همینکه آمدم لباسم را دربیاورم ، ملتفت شدم که کیف منجق دوزی و دستکشهای اودت در جیبم است و میدانس تم که پول و کلید در خانه اش در کیفش است ، آنها را بهم بستم و از پنجره پائین انداختم. سه هفته گذشت و در تمام این مدت من با بی اعتنا ئی میکردم، پنجرة اطاق او که باز میشد من پنجرة اطاقم را می بستم . در ضمن برایم مسافرت به لندن پیش آمد . روز پیش از حرکتم به انگلیس سر پیچ کوچه ب ه اودت بر خوردم که کیف ویلن دستش بود و بطرف مترو پیش میرفت . بعد از سلام و تعارف من خبر مسافرتم را باو گفتم و از حر کت آنشب خودم نسبت باو عذر خواهی کردم(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))) ادامه مطلب ...

¤داستان آیینه شکسته قسمت اول¤

"اودت" مثل گلهای اول بهار تر و تازه بود با یک جفت چشم خمار برنگ آسمان و زلفهای بوری که همیشه یکدسته از آن روی گونه اش آویزان بود . ساعتهای دراز با نیم رخ ظریف رنگ پریده جلو پنجرة اطاقش می نشست . پاروی پایش می انداخت، رمان میخواند جورابش را وصله میزد و یا خامه دوزی میکرد ، مخصوصا " وقتیکه والس گریزری را در ویلن میزد، قلب من از جا کنده میشد. ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))) ادامه مطلب ...

¤آجـــــــی هنـــــــگـــــــامـــــــه¤

گالری تصاویر سوسا وب تولز ♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥ تــقـــــــدیـــــــم بـــــــه بــهتـــــــریـــــــن آجـــــــی دنـــیـــــــا "♥هنـــــــگـــــــامـــــــه خـــــــودم♥" کـــــــه بــیــشـــــــتـراز جـــــــونـــــــم دوســـتــــش دارم

¤سکوتو بشکن آهسته(زهره طغیانی)¤

دل من برگ پاییزه ، که زیر غصه می پوسه ¤¤لب پُر زهر این تقدیر داره زخمامو می بوسه ¤¤نفس از سینه بیرون شد از اون وقتی که غم اومد ¤¤ببین حتی تو این قحطی ، نشونی از تو کم اومد ¤¤لبالب بغض و فریادم میون این سکوت تو ¤¤چرا اسمم نشد یک بار ، کمی ذکر قنوت تو ؟ ¤¤چرا از غصه لبریزی ؟ مگه اون عشق سابق نیست ؟ ¤¤گریزونی از آغوشم دلم واسه تو لایق نیست ؟ ¤¤سبک میشم اگه حتی ، بگی احساسی پیدا نیست ¤¤سکوتو بشکن آهسته ؛ بگو توی دلت جا نیست ¤¤بذار یک شب دل آروم شه ؛نشه قهر تو کابوسش ¤¤اگه باغ دلت واشه ، میام آهسته پابوسش ¤¤نذار مرداب رسوا شم ؛ میون دشت تنهایی ¤¤بیا آغوشتو وا کن؛ تو که آبی دریایی گالری تصاویر سوسا وب تولز

¤سمفونی تقدیر(زهره طغیانی)¤

چه جوری میشه تنها بود! تو که هر لحظه باهامی ¤¤با نبض و تیک تاک ساعت همیشه وِرد لب هامی ¤¤هنوزم رنگ این خونه با نبض عشق تو پیداس ¤¤با ساز خنده ی کوکت توی شهر دلم غوغاس ¤¤شبیه خواب نیلوفر تو مرداب دل آرومی ¤¤بیا بشکن سکوتم رو ز لال پاک بارونی ¤¤تو این سمفونی تقدیر ببین تارم پُر آهنگه ¤¤برقص با ریتم قلب من خیالم با تو هم رنگه ¤¤چه جوری میشه پیدا شد! تا وقتی عشق تو خوابه ¤¤دلم درگیر این سرماس واسه فصل تو بی تابه ¤¤تو بازار شلوغِ درد دل من خیلی آشفته س بگیر این واژه رو از من که از هجران تو خسته س ¤¤هنوزم بی تو این شبهام پُر از تکرارِ لبخنده ¤¤دلم دیوونه میشه باز درو رو غصه می بنده گالری تصاویر سوسا وب تولز