-
¤داستان عشق ده ساله¤
دوشنبه 18 دیماه سال 1391 20:48
از در یکی از بزرگترین شرکتهای کامپیوتری در یکی از بهترین نقاط شهر بیرون میاد، با اینکه صاحب اون شرکت نیست، ولی حقوق خیلی خوبی میگیره و زندگی خوب و راحتی داره. حدود یک ماه می شه که با دختری که سال های سال دوست بوده، ازدواج کرده و از این بابت هم خیلی خوشحاله و با همدیگه لحظات خیلی خوب و به یاد موندنی رو می گذرونن! سوار...
-
¤داستان اهدا خون¤
دوشنبه 18 دیماه سال 1391 20:40
سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری جدی و نادری رنج میبرد. ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از خواهر پنج ساله خود بود که او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بود و هنوز نیاز به مراقبت پزشکی داشت. پزشک...
-
¤نامه عاشق به معشوق¤
دوشنبه 18 دیماه سال 1391 20:37
معشوقی، عاشق خود را به خانه دعوت کرد و کنار خود نشاند. عاشق بلافاصله تعداد زیادی نامه که قبلاً در زمان دوری و جدایی برای یارش نوشته بود، از جیب خود بیرون آورد و شروع به خواندن کرد. نامه ها پر از آه و ناله و سوز و گداز بود، خلاصه آنقدر خواند تا حوصله معشوق را سر برد. معشوق با نگاهی پر از تمسخر و تحقیر به او گفت: این...
-
¤فروشگاه کارت شارژ ایرانسل وهمراه اول¤
دوشنبه 18 دیماه سال 1391 02:46
-
¤ادکلن زنانه¤
یکشنبه 17 دیماه سال 1391 18:15
-
¤داستان حقیقی وغم انگیز¤
شنبه 16 دیماه سال 1391 21:27
در چشمانش نگرانی موج می زند. نگران گریه های بی تابی نگــار است. نگران حرف و حدیث هایی است که پشت سرش در آورده اند. نگران نگاه های سنگین نامردان روزگار است. نگران آزادی امیــر است و از همه بیشتر نگران این است که آیا برای فردا کار گیرش می آید یا باید سر گرسنه روی بالش بگذارد ! دستکش هایش را از دستانش در می آورد. پوست...
-
¤داستان دیویدوجن وارواح¤
شنبه 16 دیماه سال 1391 21:18
دیوید شولتز یک کشتی گیر مشهور بین المللی بود .علاقه او به ورزش و اشتیاقش به زندگی موجب شده بود تمام کسانی که او رامی شناختند از او بعنوان یه سفیر دوستی یاد کنند.حتی رقبای او دیوید را مثل یه رفیق دوست داشتند . در 26 ژانویه 1996 دیوید بدست جان دوپان که سرپرست مرکز اموزش کشتی ای که دیوید هفت سال در انجا اموزش دیده بود به...
-
¤داستان سه قطره خون قسمت چهارم¤
جمعه 15 دیماه سال 1391 15:58
تنها وقتی احساسات طبیعی نازی بیدار میشد و بجوش می آمد که سر خروس خونالودی به چنگش میافتاد و او را به یک جانور درنده تبدیل میکرد. چشمهای او درشتتر میشد و برق میزد، چنگالهایش از توی غلاف در میآمد و هر کس را که به او نزدیک میشد با خرخرهای طولانی تهدید می کرد. بعد، مثل چیزی که خودش را فریب بدهد، بازی در میآورد....
-
¤داستان سه قطره خون قسمت سوم¤
جمعه 15 دیماه سال 1391 15:47
دیروز بود در باغ قدم میزدیم. عباس همین شعر را میخواند، یک زن و یک مرد و یک دختر جوان به دیدن او آمدند. تا حالا پنج مرتبه است که میآیند. من آنها را دیده بودم و میشناختم، دختر جوان یکدسته گل آورده بود. آن دختر به من میخندید، پیدا بود که مرا دوست دارد، اصلا به هوای من آمده بود، صورت آبلهروی عباس که قشنگ نیست، اما...
-
¤داستان سه قطره خون قسمت دوم¤
جمعه 15 دیماه سال 1391 15:24
دو ماه پیش بود یک دیوانه را در آن زندان پائین حیاط انداخته بودند، با تیله شکسته شکم خودش را پاره کرد، رودههایش را بیرون کشیده بود با آنها بازی می کرد. میگفتند او قصاب بوده، به شکم پاره کردن عادت داشته. اما آن یکی دیگر که با ناخن چشم خودش را ترکانیده بود، دستهایش را از پشت بسته بودند. فریاد میکشید و خون به چشمش...
-
¤داستان سه قطره خون قسمت اول¤
جمعه 15 دیماه سال 1391 15:15
دیروز بود که اطاقم را جدا کردند، آیا همانطوری که ناظم وعده داد من حالا به کلی معالجه شدهام و هفتهی دیگر آزاد خواهم شد؟ آیا ناخوش بودهام؟ یک سال است، در تمام این مدت هرچه التماس میکردم کاغذ و قلم میخواستم به من نمیدادند. همیشه پیش خودم گمان میکردم هرساعتی که قلم و کاغذ به دستم بیفتد چقدر چیزها که خواهم نوشت، ولی...
-
¤سلام مــاهٍ مـــن¤
جمعه 15 دیماه سال 1391 15:09
سلام مــاهٍ مـــن! دیشب دلتنــگ شـــدم و رفـتـــم ســـراغ آسـمـــان امـــا هـــر چـــه گـشتـــم اثــری از مــاه نـبـــود کـــه نـبــود …! گـفتـــم بـیـــایــم ســراغ ِ خــودت .. احـوال مـهتــابیــت چـطـــور اســت ؟! چــه خبــر از تـمـــام خــوبـــی هــایــت و تـمـــام بـــدی هـــای مــن ؟! چـــه خبــر از تـمـــام...
-
¤قـاصـدک¤
جمعه 15 دیماه سال 1391 15:05
قـاصـدک آمــده بــود و چــه ســرگــردان بــود. گـفتـــم او را چـــه خبـــر آوردی؟ هیــچ نـگــفت گـفتـــم آیـا خــبری از کـــوی نگـــارم داری؟ لــب گـشـــود گـفــت ایـنـبـــار آمــدم تــاخــبری را ببـــرم! گــفــته آن یـــار کــه نــزد تــو بیـــایـم و بپـــرســم ازتــو زنــدگــی چیـسـت؟ عشــق کـجــاســت؟ و چـقـــدر...
-
¤داستان حس زیبای یک معلم¤
پنجشنبه 14 دیماه سال 1391 01:17
یک روز کاملاً معمولى تحصیلى بود . به طرح درسم نگاه کردم و دیدم کاملاً براى تدریس آماده ام . اولین کارى که باید مى کردم این بود که مشق هاى بچه ها را کنترل کنم و ببینم تکالیفشان را کامل انجام داده اند یا نه . هنگامى که نزدیک تروى رسیدم ، او با سر خمیده ، دفتر مشقش را جلوى من گذاشت و دیدم که تکالیفش را انجام نداده است ....
-
¤داستان هدیه سال نو قسمت چهارم¤
چهارشنبه 13 دیماه سال 1391 19:27
مرد جوان همانطور حیرتزده او را نگاه میکرد و هر دم بر میزان وحشت و نگرانی زن میافزود. دیگر چیزی نمانده بود که دلا شروع به گریه کند. سرانجام سکوت را شکست و با آهنگ گرفتهای که از آن اندوه و ندامت آشکار بود گفت: «چقدر عوض شدی... پس موهایت را کوتاه کردی و...» دلا به میان حرفش دوید: «آری عزیزم، کوتاه کردم و فروختم. حالا...
-
¤داستان هدیه سال نو قسمت سوم¤
چهارشنبه 13 دیماه سال 1391 19:20
برای شوهر محبوبش از آن بهتر ارمغانی ممکن نبود پیدا کرد. آن همه مغازههای مختلف را گشته بود تا سرانجام مطلوب خویش را در آن یافته بود. زنجیری بود ساده و قشنگ که به دست استاد ماهری از پلاتین ساخته شده و با ارزش چنان ساعتی که شوهرش آن را آن همه عزیز و گرامی میداشت مطابقت میکرد. به قدری ظریف و دلربا بود که «دلا» با یک...
-
¤داستان هدیه سال نو قسمت دوم¤
چهارشنبه 13 دیماه سال 1391 19:09
آن وقت دست برد و بند گیسوان را از هم گشود، در یک لحظه آبشاری از تارهای طلایی به روی شانههای فرو ریخت. در این کاشانه فقر زده و در بین افراد خانواده، فقط دو چیز وجود داشت که برای صاحبانشان غرور و مباهات فراوان ایجاد میکرد: یکی ساعت طلای جیبی «جیم» که از پدربزرگش به او به ارث رسیده بود و تنها دارایی کوچک قیمتی آن...
-
¤داستان هدیه سال نو قسمت اول¤
چهارشنبه 13 دیماه سال 1391 19:04
یک دلار و هشتاد و هفت سنت. همهاش همین بود ـ و شصت سنت آن هم سکههای یک سنتی بود؛ سکههایی که طی مدت درازی یک سنت و دو سنت درنتیجه چانه زدن با بقال و سبزیفروش و قصاب گرد هم آمده بود؛ سکههایی که با تحمل حرفهای کنایهآمیز فروشندهها و تهمتهای آنها به خست و دنائت و پولپرستی جمع شده بود و او همه این تلخیها را به...
-
¤داستان بچه شتر¤
چهارشنبه 13 دیماه سال 1391 18:58
آورده اند روزی میان یک ماده شتر و فرزندش گفت و گویی به شرح زیر صورت گرف : بچه شتر : مادر جون چند تا سوال برام پیش آمده است . آیا می تونم ازت بپرسم ؟ شتر مادر : حتما عزیزم . چیزی ناراحتت کرده است ؟ بچه شتر : چرا ما کوهان داریم ؟ شتر مادر : خوب پسرم . ما حیوانات صحرا هستیم . در کوهان آب و غذا ذخیره می کنیم تا در صحرا که...
-
¤مرگ همکار¤
چهارشنبه 13 دیماه سال 1391 18:55
یک روز وقتى کارمندان به اداره رسیدند ، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود : « دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت . شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مى شود دعوت مى کنیم . » در ابتدا ، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت...
-
¤داستان چرچیل سگ وخردل¤
چهارشنبه 13 دیماه سال 1391 18:52
آورده اند که در کنفرانس تهران روزی چرچیل ، روزولت و استالین بعد از میتینگ های پی در پی آن روز تاریخی ! برای خوردن شام با هم نشسته بودند . در کنار میز یکی از سگ های چرچیل ساکت نشسته بود و به آن ها نگاه می کرد ، چرچیل خطاب به همراهانش گفت ؛ چطوری میشه از این خردل تند به این سگ داد ؟ روزولت گفت من بلدم و مقداری گوشت...
-
¤داستان طنز قیمت مغز زن و مرد¤
سهشنبه 12 دیماه سال 1391 14:18
پشت درب اطاق عمل نگرانی موج میزد. بالاخره دکتر وارد شد، با نگاهی خسته، ناراحت و جدی ... پزشک جراح در حالی که قیافه نگرانی به خودش گرفته بود گفت :"متاسفم که باید حامل خبر بدی براتون باشم، تنها امیدی که در حال حاضر برای عزیزتون باقی مونده، پیوند مغزه." "این عمل، کاملا در مرحله أزمایش، ریسکی و خطرناکه ولی در عین حال راه...
-
¤داستان ازدواج زورکی¤
سهشنبه 12 دیماه سال 1391 14:14
زن سردش شد. چشم باز کرد. هنوز صبح نشده بود. شوهرش کنارش نخوابیده بود. از رختخواب بیرون رفت. باد پردهها را آهسته و بیصدا تکان میداد. پرده را کنار زد. خواست در بالکن را ببندد. بوی سیگار را حس کرد. به بالکن رفت. شوهرش را دید. در بالکن روی زمین نشسته بود و سیگاری به لب داشت. سوز سرما زن را در خود فرو برد و او مچالهتر...
-
¤داستان ماهی گیر وتابه کوچک¤
سهشنبه 12 دیماه سال 1391 14:09
دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند . یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود اما دیگری ماهیگیری نمی دانست . هر بار که مرد با تجربه یک ماهی بزرگ می گرفت ، آن را در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند ، اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آنرا به دریا پرتاب می کرد . ماهیگیر با تجربه...
-
¤داستان آزمون استخدامی¤
سهشنبه 12 دیماه سال 1391 14:04
یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت . بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت . پرسش این بود : شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید . از جلوی یک ایستگاه اتوبوس می گذرید . سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند ، یک پیرزن که در حال مرگ است . یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است . یک خانم یا آقا که در...
-
¤داستان ازدواج من و حمید قسمت سوم¤
دوشنبه 11 دیماه سال 1391 21:18
پسر عموی خارج رفته ام دوباره هوس دیار فرنگ کرد در شب مهمانی بدرقه دوباره خاطره مهمانی ورود او زنده شد و پسر عمو اینبار با احترام و بزرگی از او یاد می کرد . پسر عمو هنوز برای تامین مخارجش در خارج از کشور وابسته به عمو جان بود و اینکه حمید توانسته بود با دو بچه کوچک در آنجا بلافاصله کار پیدا کند حتی پول به ایران...
-
¤داستان ازدواج من و حمید قسمت دوم¤
دوشنبه 11 دیماه سال 1391 21:11
حمید این را گفت و بچه ها را در آغوش گرفت و رفت . پسر عمویم از سویی به خاطر گفتنداین جمله سرزنشم کرد واز سوی دیگر از اینکه همسرم اینقدر کم ظرفیت است مرا تحقیرنمود . او گفت اینجور گفتگو ها در فرهنگ خارجی ها بسیار مرسوم و جاافتاده است و همسر یک زن باشخصیت وجاافتاده ای مثل من نباید فردی چنین کم ظرفیت باشد . اما من همانجا...
-
¤داستان ازدواج من وحمید قسمت اول¤
دوشنبه 11 دیماه سال 1391 21:04
روزی که حمید از من خواستگاری کرد با شادی و شعف و با سراسیمگی آن را پذیرفتم. یافتن همسری مانند حمید با شرایط او شانسی بود که همیشه به سراغ من نمی آمد و من جزو معدود دخترانی بودم که توانسته بودم همسر پاک و نجیبی مانند حمید را پیدا کنم. "حمید مرد زندگی است و میتواند در سخت ترین شرایط زندگی همدم و همراه خوبی برای سفر...
-
¤داستان دیوونه¤
دوشنبه 11 دیماه سال 1391 20:51
اوایل حالش خوب بود ؛ نمیدونم چرا یهو زد به سرش. حالش اصلا طبیعی نبود .همش بهم نگاه میکرد و میخندید. به خودم گفتم : عجب غلطی کردم قبول کردم ها.... اما دیگه برای این حرفا دیر شده بود. باید تا برگشتن اونا از عروسی پیشش میموندم. خوب یه جورائی اونا هم حق داشتن که اونو با خودشون نبرن؛ اگه وسط جشن یهو میزد به سرش و دیوونه...
-
¤داستان قطار¤
دوشنبه 11 دیماه سال 1391 20:46
سوار که شدند جا مانده بود؛با دستی وبال گردنش. نشسته بود روی نیمکتی بی خیال هیاهوی مسافران و عابران.شنید که کسی گفت:((تمام شد آقا: رفتند.))شنید اما حرکت در بدنش نبود.پس نشست همانجا روی نیمکت چوبی رنگ پریده و دستش وبال گردنش بود.در راه که می دویدتکرار صحنه آخر،تصویر او بودکه می رفت تا تنهایی را به آغوش نگرانش باز...