-
¤داستان آخرین غروب پاییزقسمت اول¤
دوشنبه 9 بهمنماه سال 1391 20:21
آفتاب بیگرمی و بخار بعد از ظهر پاییز بطور مایل از پشت شیشههای در، روی میز و نیمکتهای زرد رنگ خطمخالی کلاس و لباسهای خشن خاکستری شاگردها میتابید و حتی عرضه آن را نداشت که از سوز باد سردی که تکوتوک برگهای زغفرانی چنارهای خیابان و باغ بزرگ همسایه را از گل درخت میکند و در هوا پخش و پرا میکرد، اندکی بکاهد....
-
¤داستان آیینه شکسته قسمت دوم¤
دوشنبه 9 بهمنماه سال 1391 20:09
من هم بدون اینکه جوابش را بدهم ، بطرف مترو رفتم . بخانه که برگشتم ، کوچه خلوت و پنجرة اطاق اودت خاموش بود . وارد اطاقم شدم ، چراغ را روشن کردم ، پنجره را باز کردم و چون خوابم نمیآمد مدتی کتاب خواندم . یک بعد از نص ف شب بود ، رفتم پنجره را به بندم و بخوابم . دیدم اودت آمده پائین پنجرة اطاقش پهلوی چراغ گاز در کوچه...
-
¤داستان آیینه شکسته قسمت اول¤
دوشنبه 9 بهمنماه سال 1391 20:00
"اودت" مثل گلهای اول بهار تر و تازه بود با یک جفت چشم خمار برنگ آسمان و زلفهای بوری که همیشه یکدسته از آن روی گونه اش آویزان بود . ساعتهای دراز با نیم رخ ظریف رنگ پریده جلو پنجرة اطاقش می نشست . پاروی پایش می انداخت، رمان میخواند جورابش را وصله میزد و یا خامه دوزی میکرد ، مخصوصا " وقتیکه والس گریزری را در ویلن میزد،...
-
¤آجـــــــی هنـــــــگـــــــامـــــــه¤
شنبه 7 بهمنماه سال 1391 21:55
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥ تــقـــــــدیـــــــم بـــــــه بــهتـــــــریـــــــن آجـــــــی دنـــیـــــــا "♥هنـــــــگـــــــامـــــــه خـــــــودم♥" کـــــــه بــیــشـــــــتـراز جـــــــونـــــــم دوســـتــــش دارم
-
¤سکوتو بشکن آهسته(زهره طغیانی)¤
شنبه 7 بهمنماه سال 1391 13:25
دل من برگ پاییزه ، که زیر غصه می پوسه ¤¤لب پُر زهر این تقدیر داره زخمامو می بوسه ¤¤نفس از سینه بیرون شد از اون وقتی که غم اومد ¤¤ببین حتی تو این قحطی ، نشونی از تو کم اومد ¤¤لبالب بغض و فریادم میون این سکوت تو ¤¤چرا اسمم نشد یک بار ، کمی ذکر قنوت تو ؟ ¤¤چرا از غصه لبریزی ؟ مگه اون عشق سابق نیست ؟ ¤¤گریزونی از آغوشم...
-
¤سمفونی تقدیر(زهره طغیانی)¤
شنبه 7 بهمنماه سال 1391 13:22
چه جوری میشه تنها بود! تو که هر لحظه باهامی ¤¤با نبض و تیک تاک ساعت همیشه وِرد لب هامی ¤¤هنوزم رنگ این خونه با نبض عشق تو پیداس ¤¤با ساز خنده ی کوکت توی شهر دلم غوغاس ¤¤شبیه خواب نیلوفر تو مرداب دل آرومی ¤¤بیا بشکن سکوتم رو ز لال پاک بارونی ¤¤تو این سمفونی تقدیر ببین تارم پُر آهنگه ¤¤برقص با ریتم قلب من خیالم با تو هم...
-
¤تو با این دل تبانی کن(زهره طغیانی)¤
شنبه 7 بهمنماه سال 1391 13:16
نگاهت ، نور این خانه ، بیا هم آشیانی کن ؛بیا با بوسه و لبخند ، تو با این دل تبانی کن ¤¤به شمشیــرِ تعابیـرِ قشنگ و پُر تب و تابت ؛ بیا از کلبه ی جانم ، از این پس پاسبانی کن ¤¤بیا فرهاد من باش و تو شیرین کن روانم را ؛تو وامق باش و نامم را چوعَذرا جاودانی کن ¤¤در این یلدای بی پایان، تو شورقصه هایم باش ؛هزارویک شبم باش و...
-
¤بود و نیست(زهره طغیانی)
شنبه 7 بهمنماه سال 1391 13:13
چشمهایت خیمه گاهم بود و نیست ¤¤بازوانت تکیه گاهم بود و نیست ¤¤دل به درگاه تو روی آورده بود ¤¤عشق تو پشت و پناهم بود و نیست ¤¤خاک پایت سرمه ی چشمان من ¤¤چشم تو سوی نگاهم بود و نیست ¤¤کوچه گرد شام غم بود این دلم ¤¤روی تو مهتابِ ماهم بود و نیست ¤¤برق چشمانت شرر می زد به دل ¤¤ شمع شب های سیاهم بود ونیست ¤¤لا ابالی بودم و...
-
¤نباشی هم طلوع میشه(زهره طغیانی)¤
شنبه 7 بهمنماه سال 1391 13:08
دلم خونه ، نمیتونم از این تردید راحت شم ¤¤شدم بازیگری ناشی میخواد دنیا که راحت شم ¤¤دلم خونه ، نمی خوام که ، بشم بازیچه ی دنیا ¤¤ببین دستامو ! میلرزه ¤¤نمونده شوقی از فردا ¤¤اگه مقصد مشخص نیست ، چرا باید که راهی شم؟¤¤ باید وایسم تو این زندون شاید با غصه فانی شم ¤¤نمیخوام حتی یک لحظه ، فریبم باز بدی آسون ¤¤فریبایی دیگه...
-
¤بیاباواژه ولبخند(زهره طغیانی)¤
پنجشنبه 5 بهمنماه سال 1391 15:48
کمی انصاف و لَختی عشــق ، برای خویش پیدا کن♥♥ کمی درد و غم و هجران ، تو از چشمت هویدا کن♥♥ سرود مرگ می خواند ، نفس های غریب عشق♥♥ در این سمفونی تقدیر ، صدایت را دمی جا کن♥♥ برای خواب نیلوفــــــر ، بخوان لالایی مرداب♥♥ به گلبرگ ترک خورده ، در این سرما، کمی \"ها\" کن♥♥ بخوان با تار پُر شورِ صبا ، ای بیـــدک مجنون !♥♥...
-
¤سایه(زهره طغیانی)¤
پنجشنبه 5 بهمنماه سال 1391 15:45
هوایِ جــــاریِ این مـــرز و بومی¤ تنم ، " بی تو " ، فقط گلدان خالی است♥♥ بگو این لحظه های سخت دوری ،¤ هوای شانه هایت در چه حالی است؟!♥♥ دعا کن ابر ها دیگر نبارند¤ بدون دست من ، چترت خیالی است♥♥ دلم ، شب کوچه گردِ بغض و فریاد¤ قدم های نگاهم ، لا ابالی است♥♥ دراین بی خطیِّ منحطِّ خورشید¤ کران عشق ما را بی زوالی است♥♥...
-
¤دیگرازاعجاز عشق خبری نیست(زهره طغیانی)¤
پنجشنبه 5 بهمنماه سال 1391 15:33
زن بود ولی مردانه دل داد مردانه دل باخت ... در توحش ثانیه های پر حسرتِ سالیانِ زنده به گوری . . . و نیست شد ؛ لابه لای رج های نخ نمای گلیم زیر پا وقتی عوض میشد ، که اوست یا گلیم ؛ که اینگونه به باد ضربه های چماق گرفته میشد از دستان اویی که روزی \" عشـــق \" خوانده میشد \" نفس \" .... اما ، در اتاق نمور و مِه گرفته ی...
-
¤گاهی بد میشوم¤
چهارشنبه 4 بهمنماه سال 1391 19:46
گاهی چنان بدم که مبادا ببینیم¤¤ حتی اگر به دیده رویا ببینیم¤¤ من صورتم که به صورت شعرم شبیه نیست¤¤ بر این گمان مباش که زیبا ببینم¤¤ شاعر شنیدنی ست ولی میل،میل ِ توست¤¤ آماده ای که بشنوی ام یا ببینیم ؟¤¤ این واژه ها صراحت ِ تنهایی من اند¤¤ با این همه مخواه که تنها ببینیم¤¤ مبهوت می شوی اگر از روزن ات شبی¤¤ بی خویش در...
-
¤جاده ی تنهایی¤
سهشنبه 3 بهمنماه سال 1391 21:30
تمام راهها را بسوی جاده ی تنهایی می پویم و در اضطراب گلبوته های جدایی , چشمانم را بسوی صداقت پروانه های شهر عشق , آذین می بندم . به تو فکر می کنم که چگونه در گلزار وجودم , آشیان کردی و بر تاروپود تنم حروف عشق را ترنم نمودی . پس باورم کن که به وسعت دریا و به اندازه ی زیبایی چشمانت هنوز در من شمعی روشن است . و من… در...
-
¤کسی را میخواهم نمیابمش¤
سهشنبه 3 بهمنماه سال 1391 21:26
کسی را میخواهم، نمییابمش میسازمش روی تصویر تو و تو با یک کلمه فرو میریزیاش تو هم کسی میخواهی، نمییابیش میسازیاش روی تصویر من و من نیز با یک کلمه … اصلا بیا چیز دیگری نسازیم و تن به زیبایی ابهام بسپاریم فراموش شویم در آنچه هست روی چمنهای هم دراز بکشیم به نیلوفرهامان فرصت پیچش بدهیم بگذار دستهایم در آغوش راز...
-
¤خواب وخیال¤
سهشنبه 3 بهمنماه سال 1391 21:22
خواب و خیال نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت رفت و از گریه ی توفانی ام...
-
¤وقتی از چشم توافتادم¤
سهشنبه 3 بهمنماه سال 1391 21:18
وقتی از چشم تو افتادم دل مستم شکست♥♥ عهد و پیمانی که روزی با دلت بستم شکست♥♥ ناگهان- دریا! تو را دیدم حواسم پرت شد♥♥ کوزه ام بی اختیار افتاد از دستم شکست♥♥ در دلم فریاد زد فرهاد و کوهستان شنید♥♥ هی صدا در کوه،هی “من عاشقت هستم” شکست♥♥ بعد ِ تو آیینه های شعر سنگم میزنند♥♥ دل به هر آیینه،هر آیینه ایی بستم شکست♥♥ عشق...
-
¤چرا گریه کنم؟¤
سهشنبه 3 بهمنماه سال 1391 21:15
چرا گریه کنم وقتی باران ابهت اشکهایم را پاک کرد و سرخی گونه هایم را به حساب روزگار ریخت. چرا گریه کنم وقتی او بغض عروسکی دارد و همیشه این منم که باید قطره قطره بمیرم. چرا گریه کنم وقتی بر بلندی این ساده زیستن زیر پا له شده ام. چرا گریه کنم وقتی باد بوی گریه دارد و برگ بوی مرگ. چرا گریه کنم وقتی عاشق شدن را بلد نیستم...
-
¤داستان دایی ممد قسمت سوم¤
دوشنبه 2 بهمنماه سال 1391 19:47
دایی ممد به شب تاریک و انبوه نخلهای بغل جاده که تو تاریکی قد کشیده بودند نگاه میکرد و سر تکان میداد. یاد خواهرش که میافتاد حس میکرد انگار فقط اسم او برایش مانده است. مدتها بود که او و گلی را از دست داده بود. همیشه از آنها جدا بود. وقتی میآمدند که پهلوی او بمانند مثل وزنهای، سنگینی شان را روی دوشش احساس میکرد....
-
¤داستان دایی ممدقسمت دوم¤
دوشنبه 2 بهمنماه سال 1391 19:40
نیمههای شب بود که صدای در از خواب پراندش. تو حیاط خوابیده بود. وقتی رفت کلون در را کشید، حاجی، شوهر گلی، را پشت در دید. «دایی لباساتو بپوش و بیا بیرون!» حاجی کلاهش را از سرش برداشته بود و دستش گرفته بود. دایی ممد هراسان شد: «چه خبر شده حالا؟ نمیخوای بیای تو؟» و نگاهش را چرخاند به سمت تاریکی، و سر کوچه دماغ پیکاب را...
-
¤داستان دایی ممدقسمت اول¤
دوشنبه 2 بهمنماه سال 1391 19:33
دایی ممد در را که باز کرد پیشانی یاسین را بوسید و راست رفت توی ایوان و سه کنج دیوار روی زمین چندک زد. قوطی سیگارش را از جیب درآورد و از یاسین پرسید: «ننهات خونه نیست؟» یاسین سر تا پا خاکی بود. گفت: «از صب تا حالا رفته بازار ماهی فروشا، شاید یکی دو ساعتی طول بده» و مشغول کارش شد. کلّه کبوترها را رفت و روب میکرد. دائی...
-
¤داستان کوتاه کشیک شبانه¤
دوشنبه 2 بهمنماه سال 1391 19:18
درست از دوازده شب به بعد، وقتی چراغ راهروها خاموش میشد و نظافتچی از شستن پله ها فارغ میشد، آرامشی که در انتظارش بودم از راه میرسید. او بعد از چند سرفهة کوتاه و بلند چراغ خواب راهروها را روشن میکرد و به اتاقک خود میرفت. آن وقت اول زنگ ساعت دیواری در طبقه بالا به صدا در میآمد. بعد بادی آرام در میان شاخه ها...
-
¤داستان کوتاه آموزش شطرنج پیرمرد¤
جمعه 29 دیماه سال 1391 12:35
مددکار بین نگاه پیرمرد و پنجره فاصله انداخت . پیرمرد چشم هایش را بست ! مددکار : ببین پیرمرد ! برای آخرین بار می گم ، خوب گوش کن تا یاد بگیری . آخه تا کی می خوای به این پنجره زل بزنی ؟ اگه این بازی را یاد بگیری ، هم از شر این پنجره راحت می شی ، هم می تونی با این هم سن و سال های خودت بازی کنی . مثل اون دوتا . می بینی ؟...
-
¤داستان اخبار بد را به تدریج بگویید¤
جمعه 29 دیماه سال 1391 12:32
داستان زیر را آرت بو خوالد طنز نویس پر آوازه آمریکایی در تایید اینکه نباید اخبار ناگوار را به یک باره به شنونده گفت تعریف می کند : مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود . پس از مراجعه پرسید : - جرج از خانه چه خبر ؟ - خبر خوشی ندارم قربان سگ شما مرد . - سگ بیچاره پس او مرد . چه چیز باعث مرگ او شد ؟ -...
-
¤داستان کوتاه اراده¤
جمعه 29 دیماه سال 1391 12:29
دوستم هانس زیمر حادثه شدیدی با موتور سیکلت داشت و دست چپش از کار افتاد . " خوشبختانه من راست دستم " او این را در حالی گفت که داشت با مهارت بریم یک فنجان چای می ریخت . " چیز هایی که می توانم با یک دست انجام دهم شگفت آور است . " با وجود آن که انگشت های دستش را از دست داده بود در کم تر از یک سال آموخت که با یک هواپیما...
-
¤داستان بچه یک دست¤
جمعه 29 دیماه سال 1391 12:26
کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود ، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد . پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه ها ببیند . در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک...
-
¤داستان نگذارزنجیرعشق به توختم بشه¤
جمعه 29 دیماه سال 1391 12:24
یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود .اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود. اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم. زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست . وقتی که او...
-
¤داستان کوتاه سیب زمینی ونفرت¤
چهارشنبه 27 دیماه سال 1391 21:36
یادم میاد اول دبستان که بودم، روزی معلم مون به بچه های کلاس گفت که می خواد به ما یه بازی یاد بده. او از ما خواست که فردا هر کدوم یک کیسه پلاستیکی برداشته و درون اون به تعداد آدمایی که از اونها بدمون میاد، سیب زمینی ریخته و با خودمون به دبستان ببریم. فردای اون روز، کلاس ما تماشایی بود. بچه ها با کیسه های پلاستیکی اومده...
-
¤داستان کوتاه دخترخسته¤
چهارشنبه 27 دیماه سال 1391 21:33
دختری از سختی های زندگی به پدرش گله می کرد. از زندگی خسته شده بود و نمی دانست چه کند؟ بلافاصله پس از اینکه یک مشکل را حل شده می دید مشکل دیگری سر راهش آشکار می شد و قصد داشت خود را تسلیم زندگی کند. پدر که آشپز ماهری بود او را به آشپز خانه برد. سه قابلمه را پر از آب کرد و آن ها را جوشاند. سپس در اولی تعدادی هویج در...
-
¤داستان کوتاه ای آیینه من مال خداهستم¤
چهارشنبه 27 دیماه سال 1391 21:29
چندین سال پیش بود. ما در یک خانواده خیلی فقیر در یک دهکده دور افتاده به نام "روکی"، توی یک کلبه کوچک زندگی می کردیم. روزها در مزرعه کار می کردیم و شبها از خستگی زود خوابمان می برد. کلبه ما نه اتاقی داشت، نه اسباب و اثاثیه ای و نه حتی نه نور کافی. از برداشت محصول هم فقط آنقدر گیرمان می آمد که شکم پدر و مادر و سه تا بچه...