ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

¤داستان کوتاه"تنهایی حقیقی"¤؛

ازمدرسه اومدم خونه دیدم درخونه بازه وطبق معمول سروصدای مامان وباباچهارتاکوچه اون طرف ترمیرسید،رفتم داخل ودر روبستم مامانم بدون روسری دویدتوحیاط گوشه لبش خونی بودوچشاش خیس،بدوبدو خودمو انداختم بغلش ومحکم فشارش دادم ازاشکای اون منم گریم گرفت،طاقت اشکاشونداشتم خب این برای هربچه ای عادی بود،سرموبلندکردم توصورت مهربونش ترس رومیدیدم،بابام همچنان داشت بدوبیراه میگفت،توهمین احوال بودیم که مامانم یهوازجاش بلندشدودستموگرفت وبردگوشه حیاط،برگشتم دیدم بابام با عصبانیت داره میره بیرون،وسطای حیاط یه نگاه خشک وپرمعنی به مامان انداخت وزیرلب یه چیزایی گفت ورفت بیرون وپشت سرش در روکوبید. (((( بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید )))) ادامه مطلب ...

¤داستان کوتاه فقط بخاطر یک لبخند¤

در ایوان خانه خاطراتش نشسته بود . خانه ای که آشیانه چهل ساله اوست در حاشیه جنگل در ارتفاعات زیبای مازندران . در دهکده ای که مشرف به دره ایست که در پایین ترین نقطه آن جاده ای انبوه ادم ها را در یک لوپ بسته میبرد و می اورد و پیرزن از ایوان خانه اش هر روز آن را میبیند ، تکرار و باز هم تکرار . گاهی چشمانش را میبندد و سفری خیال انگیز به گذشته میکند روز عروسیش که به این خانه امده بود . دهکده آباد . مردم شاد . امید بسیار . یادش امد که پسرش را در این خانه به دنیا اورده بود و بعد دو دختر . پسرش تهران بود . یک دختر سالهاست به خارج رفته است و دختر کوچکش در کنار ساحل برای خود زندگی ساخته است . او مدتهاست که تنهاست . ان شب برای اولین بار صدای زوزه شغال ها را بلند تر شنید . هر مناسبتی که شده بود سعی کرده بود بچه هایش را به ده بیاورد . اما دیگر کسی رغبتی به طبیعت ندارد . همه اسیر امواج شده اند . پیرزن فکری کرد . مشهدی حسن را صدا کرد . به شدت خود را به بیماری زده بود . بچه ها یکی یکی سراسیمه امدند . شوق دیدار مادر را به فراموشی سپرد و بیماری را از یادش برد . ترفند خوبی بود . قلب تنها و دل خسته مادر همراه با سالخوردگی از یادش برد که این ترفند را یک دو یا سه بار می توان به کاربرد . دیگر فرزندان از این خبر نگران نمی شدند . او همچنان از ایوان به منظره نگاه میکرد .مشتی حسن را صدا کرد . او هم این بار نیامد . دو روز بعد وقتی بی بی فاطمه از پیرزن خبر گرفت ، دو روز بود که در ایوان برای ابد منظره شده بود ! انگار اینبار بیماری و نیاز جسمی واقعی بود !!!!!

¤داستان کوتاه روزای سرد نبودن¤

دختری که تموم زندگی پسرک گوشه نشین بود خیلی راحت دلبند هم شدند و خیلی راحت دخترک رفت در یکی از همین سالهای گذشته یه دختر عمو با پسر عموش قول وقرارایی میزارند که تاثیر خیلی زیادی روی رفتار پسرک داشت قول هایی که می توانم بگویم امروز دیروز پسرک و آینده اش را گرفت خیلی راحت با دیدن هم عاشق هم میشن به طوری که وقتی دخترک در راه مسافرت مشهد مجبور به برگشتن می کنه و بهش خبر میدن که اگه بر نگرده پسر عموش میمیره . پسر عمو که علاقه خیلی زیاد جلو چشماشو بسته بود وقتی می فهمه دختر عموش به مسافرت رفته و تنها شده دست به اعتصاب غذا می زنه و این اعتصاب به نظر اطرافیان خیلی نباید طول بکشد که می کشد و بیشتر از 168 ساعت گرسنگی مطلق بوده است و آنجایی که پسرک بدون دختر عمو توان و طاقت نداشت امروز 168 ساعت رکورد اعتصاب غذا را شکست و به 177ساعت بالا برد در طول این مدت دکتر ها خانواده پسرک را نا امید کرد که پسر شما دچار افسردگی زیان آوری شده است و اگر تا چند ساعت دیگر لب به غذا نزند جان خود را از دست می دهد پسرک دچار کم خونی و فشار خون شده بود و هر لحظه امکان مرگش بود اما ناگهان دختر عمو از راه میرسد و برق خستگی گرسنگی کم خونی فشار خون از دیدگان پسرک می پرد و مثل روز اول زل زل به دختر عمویش خیره می شود و اولین لقمه دهنش را از دست اون بعد از 183 ساعت نیم می خورد ...خلاصه این ماندن دختر عمو زیاد دوام نیاورد و بعد از چند ماه رفت و بر نگشت که 5روز بعد خبر مرگ پسر عمویش لباس عروس سفیدش را سیاه پوش می کند و دیگر هیچ وقت به آنجایی که قبلا می توانست آرامبخش پسر عمویش باشد بر نگشت و به زندگی خودش ادامه داد . . .

¤داستان کوتاه دختر هوس باز¤

هر روز با یک نفر در حیاط دانشگاه بود.در کل دانشگاه بد نام بود و همه ازش بد می گفتند.نمی دونید وقتی در موردش حرف بدی می شنیدم چطور آتیش می گرفتم اما راستش حرف هایشان دروغ نبود.فقط خدا و دوستم مرتضی می دونستند من ازش خوشم میاد.البته نه مثل پسرای دیگه که از اون خوششون میومد،نمی دونم چطور براتون بگم که جنس دوست داشتنم فرق داشت.مرتضی گفت:چرا ازش خوشت میاد؟نگاهی کردم و گفتم:معصومه! دیگه هیچی نگفت و سوالی نپرسید و رفت.فردا بهم گفت:برو جلو،نترس .واگه ازش خوشت میاد باهاش ازدواج کن. گفتم:آخه بد نام هستش،تازه گناهکار هم هستش.من خودم دارم می بینم.مرتضی گفت:خودت مگه نگفتی :معصومه!بهش گفتم:منظورم این بود،چشماش معصومه.تازه مردم چی میگن!میگن یه دختر هوس باز و بدنام رو گرفته.با حرف مردم چی کار کنم؟!؟!تازه از کجا بهش بعد ازدواج اعتماد داشته باشم؟!؟!؟! و با سابقش چیکار کنم؟!؟!؟! ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))) ادامه مطلب ...

¤ داستان کوتاه دیوار ¤

-آن طرف ها....نه خیلی دور از اینجا...در کوچه ی باریکی که انتهایش پیدا نبود راه می رفتم...زمین ناهموار و پر از خرده سنگ های ریز و درشت کف پایم فرو می رفت.دست روی زبری دیوارها می کشیدم.شاخه های بلند و افتاده ی درخت های میوه می رفت توی چشمم...خسته که می شدم همان جا می ایستادم و روی زمین سخت می نشستم و به آسمان خیره می ماندم.شوق مرموزی داشت.دستم را مثل قلمو می بردم درون آبرنگ آبی و می غلتاندم و می غلتاندم...ابروباد جالبی از آب در می آمد...آن روزها دوستی عجیبی با تنهایی داشتم.گاه و بی گاه سرزده سرو کله اش پیدا می شد کنارم مینشست و سر گفتگو را باز می کرد.: -حالت چطوره رفیق آن موقع بود که کمی می خندیدم و پاسخ می دادم -حال من؟!...خود تو....راستی چرا اسم تو را گذاشتند تنهایی!!تو از من هم بدبخت تری...متاسفم که کاری از دستم برایت بر نمی آید...سراغ هر کس می روی با جیغ و نفرت تو را به عقب هل می دهند...میدانند کی از راه می رسی هرچه می خواهند می گویند..مثل کاردی که به استخوان رسیده باشد...درد را نمی شود از تو پنهان کرد. ..این طور که خودت را به من می چسبانی دلم به حالت می سوزد...چقدر عذاب می کشی...بخار می شوی...بلند شو..برویم یک قدمی این اطراف بزنیم. کمی مکث کرد.آهی کشید.جرعه ای از فنجان چای سردشده اش نوشید و ادامه داد: -ساعت های جالبی بودند...طفلک تنهایی رنگ و رویش پریده بود...نا نداشت همین طور پاهایش را روی زمین می کشید..هر دو گذر یک برگ را که در جوی آب افتاده بود و دنبال می کردیم..خیلی دست و پا می زد...حال هیچ کداممان خوب نبود..چند باری لباسم را از روی شانه ام پایین کشیدم...جای بیست و هفت هشت بخیه را نشانش دادم...هر دو به هم زل زده بودیم.او به داستانم که هر بار تغییر می کرد گوش می سپرد..ما دیگر هیچ چیز نداشتیم.... صدای زنگ در حرفش را قطع کرد.پلک نمی زد.پس از لحظه ای درنگ از روبه روی دیوار کرم رنگ با چند ترک در گوشه کنارش برخاست.یک روز تنهایی رفته بود..بدون هیچ هشداری