ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

¤داستان یک جشن¤

وقتی به ایستگاه رسید اتوبوس رفته بود ........ باید منتظر اتوبوس بعدی می ماند ، چند ساعت ؟ چند روز ؟ چند سال ؟ ترجیح داد بقیه راه را پیاده برود کاش کسی بود که به اومیگفت دیر شده است کاش آدمها میدانستند که وقتی دیر شود چاره ای نیست باید راه حل دیگری اندیشید . باید یک بغل گل سرخ را پیاده میبرد در هوای سرد زمستان ... فاصله کوتاه بود !!!! ...... از زمین تا ناکجا آباد ................. جشن تمام شده بود و او هنوز نرسیده بود میدانست به جشن دعوت نشده اما یک بغل گل سرخ زیر سرمای زمستان متاعی باارزش بود در این روزگار ..... رسید ....،شب به پایان رسیده بود جشن هم !!! و تمام درها بسته بود .... کسی بودنش را ندید ! یک بغل گل سرخ ماند در دستهایش زیر ریزش برف .... و منتظر ماند تا صبح .... چند ساعت ؟ چند روز ؟ چند سال ؟ شاید فراموش کرده بود که دیر شده خیلی دیر ........ اما او اندیشید : ناگهان چقدر زود دیر میشود تا نگاه میکنی وقت رفتن است . و آرام آرام روی گلهای سرخ یخ زده اشک ریخت

¤داستان کوتاه بچه های خیابان¤

کودک دستان کوچک خود را به روی شیشه ماشین کشید و چند ضربه اهسته به شیشه زد تا راننده را متوجه خود کند. راننده در سرمای کولر مشغول گوش کردن به اهنگی که پخش می شد بود . بی انکه حتی نگاهی به طرف کودک بیاندازد. در همین حال ماشین رانیم متر جلو تر برد تا از دسترس کودک دور شود. کودک که نیم تنه ی خود را به شیشه ی راننده چسبانده بود بی انکه جدا شود با ماشین حرکت کرد و مجددا و به ارامی روی شیشه چند ضربه اهسته زد و با نگاهی ملتمسانه منتظر جواب حتی یک نگاه محبت امیز ماند . راننده پشتش را به کودک کرد و در حالیکه سرش را به شیشه می چسباند دست چپ خود را زیر سر حمایل کرد کودک دوباره چند ضربه اهسته به شیشه زد و در حالیکه تنه ی خود را از بدنه ماشین جدا می کرد نگاه خود را به داخل ماشین چرخاند تا شاید نگاهش با نگاهی تلاقی کند. اما نه نگاهی بود نه دست محبتی تا او را به اجتماع متصل کند. کودک بود ولی انگار که نبود . چراغ که سبز شد ماشین به سرعت رفت و از دید کودک محو شد و کودک در وسط چهار راه ماند تا دوباره و دوباره غریبی را با سبز شدن چراغ حس کند . چراغ سبز راهنمایی برای رانندگان رفتن رها شدن و اجازه عبور از خط است اما برای کودکی که در چهارراه با یک تکه دستمال کثیف خود را روی شیشه ماشین های متوقف شده می کشد تا دستش به اخر شیشه برسد رفتن امید و رها شدن در غربت وخیره شدن به زمین و اسفالت سیاه خیابان است. چراغ قرمز برای او ایجاد امیدی دوباره است از نوعی دیگر هر چند بی فر جام اما امید در هر شکل ان زیباست. نقش ما در این امید هر چند مبهم و هدایت ان به امیدی خوش فرجام چیست ؟

¤داستان کوتاه مرگ درآغوش خداوند¤

روزی دختری از یک مرد روحانی می خواهد به منزلشان بیاید و به همراه پدرش به دعا بپردازد. وقتی روحانی وارد منزل می شود مردی را می بیند که بر روی تخت دراز کشیده و یک صندلی خالی نیز کنار تخت وی قرار دارد. پیرمرد با دیدن مرد روحانی گفت : شما چه کسی هستید ؟ و اینجا چه می کنید ؟ روحانی خودش را معرفی کرد و گفت : من در اینجا یک صندلی خالی می بینم ، گمان می کردم منتظر آمدن من هستید. پیرمرد گفت : آه بله … صندلی … خواهش می کنم بفرمایید بنشینید ؛ لطفا در را هم ببندید. مرد روحانی با تامل و در حالی که گیج شده بود در را بست. پیرمرد گفت : من هرگز مطلبی را که می خواهم به شما بگویم به کسی حتی دخترم نگفته ام. راستش در تمام زندگی اهل عبادت و دعا نبودم تا اینکه چهار سال پیش بهترین دوستم به دیدنم آمد ؛ او به من گفت : “دوست من فکر می کنم دعا یک مکالمه ساده با خداوند است. روی یک صندلی بنشین ، یک صندلی خالی هم روبرویت قرار بده. با اعتقاد فرض کن که خداوند بر صندلی نشسته است ، این موضوع خیالی نیست چون خدا وعده داده است که من همیشه با شما هستم ، سپس با او درد دل کن ، درست به طریقی که هم اکنون با من صحبت می کنی.” من چندبار این کار را انجام دادم و آنقدر برایم جالب بود که هر روز چند بار این کار را انجام می دهم. مرد روحانی عمیقا تحت تاثیر داستان پیرمرد قرار گرفت و مایل شد تا پیرمرد به صحبت هایش ادامه دهد. پس از آن با همدیگر به دعا پرداختند و مرد روحانی به خانه اش بازگشت. دو شب بعد دختر به مرد روحانی تلفن زد و خبر مرگ پدرش را به او اطلاع داد. مرد روحانی پس از عرض تسلیت پرسید : آیا او در آرامش مرد ؟ دختر گفت : بله ، وقتی می خواستم از خانه بیرون بروم مرا صدا زد تا پیش او بروم ، دست مرا در دست گرفت و بوسید. وقتی که نیم ساعت بعد از فروشگاه برگشتم ، متوجه شدم که او مرده است اما نکته عجیبی در مورد مرگ پدرم وجود دارد. معلوم بود که او قبل از مرگش خم شده و سرش را روی صندلی کنار تختش گذاشته است !!! آیا شما دلیل این کار او را می توانید حدس بزنید ؟ مرد روحانی در حالی که اشک هایش را پاک می کرد گفت : ای کاش ما هم می توانستیم مثل او از این دنیا برویم

¤داستان کوتاه همه ما رفتنی هستیم¤

گفت : دارم میمیرم ! گفتم : دکتر دیگه ای ؟!؟! خارج از کشور ؟ گفت : نه ! همه اتفاق نظر دارن ، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد … گفتم : خدا کریمه ، ایشالله که بهت سلامتی میده ! با تعجب نگاه کرد و گفت : یعنی اگه من بمیرم ، خدا کریم نیست ؟ گفتم : راست میگی ، حالا سوالت چیه ؟ گفت : من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم ! به خودم گفتم “تا کی منتظر مرگ باشم ؟” ؛ خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون و مثل همه شروع به کار کردم ؛ خیلی مهربون شدم ، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد ؛ با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن ! آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه … سرتو درد نیارم ، من کار میکردم اما حرص نداشتم ؛ بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم ، ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم ، گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب و کتاب کنم کمک میکردم ، مثل پیرمردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم … الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد ولی حالا سوالم اینه که من فقط به خاطر مرگ خوب شدم ؟؟؟ آیا خدا این خوب شدن رو قبول میکنه ؟ گفتم : آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه … آروم آروم خداحافظی کرد و همینجوری که داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری ؟ گفت : معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز !!! با تعجب گفتم : مگه بیماریت چیه ؟ گفت: بیمار نیستم ! هم کفرم داشت درمیومد و هم از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم ، گفتم : پس چی ؟ گفت : فهمیدم مردنیَم … رفتم دکتر گفتم میتونید کاری کنید که من نمیرم ؟ گفتن : نه ! گفتم : خارج چی ؟ و باز گفتن : نه ! خلاصه ما رفتنی هستیم کِیِش فرقی داره مگه ؟ و با لبخندی رفت …

¤داستان کوتاه چشمان منتظر¤

زیاد مهم نبود از کجا به خونه میرسیدم به خاطر همین روزی یه مسیر واسه خودم انتخاب میکردم , اینقدر ذهنم درگیر بود که اصلا متوجه نمیشدم چه جوری میرسیدم خونه , به ندرت به اطراف دقت میکردم . بعدازظهر یه روز داشتم کم کم به خونه میرسیدم یه پیرزن بانمک نظر منو جلب کرد که جلوی در خونش ایستاده بود . وقتی نگاهش کردم دیدم زل زده به من و معصومانه چشم دوخته به من, بی اعتنا رد شدم . فردای اون روز ناخودآگاه دوباره از همون مسیر رد شدم که دوباره اون حاج خانوم ُ دیدم ,این دفعه دوباره چشماش به سمت من بود , گفتم زشت میشه اگه سلام نکنم. بهش سلام کردم ولی جواب نداد, فقط نگاه میکرد من کل شبُ به پیرزن فکر میکردم . فردا شد و من از جلوی خونش رفتم ولی این دفعه اختیار از خودم بود. بیشتر دقت کردم تو چشماش اضطراب داشت مثل اینکه منتظر کسی بود ,به سر کوچه خیره میشد اول فکر کردم منتظر نوه ی کوچولوشه که رفته تو کوچه بازی کنه ولی اصلا بچه ای تو کوچه نبود . روزها همینجوری میرفت و من هر دفعه به چیزی فکر میکردم . معلوم بود منتظر است ولی منتظر چی نمیدونم . منتظر فرزندش که به جنگ رفته ولی هرگز برنگشته ؟ منتظر دخترش که خیلی وقته بهش سر نزده؟ منتظر دوست های قدیمی؟ و ... دیگه مسیرم معلوم بود کوچه حاج خانوم , روزی نبود که نبینمش . دوست داشتنی بود. گذشت تا چند روز در خانه بسته بود و ندیدمش . دلم براش یه ذره شده بود . امروز بالاخره فهمیدم منتظر چه کسی بود که از سرکوچه بیاد , اشک نمیذاشت راحت جلومو ببینم , پارچه ی سیاهی به در خونه زده شده بود و روی اعلامیه نوشته بود > پس ازمدت ها چشم انتظاری به پایان رسید

¤داستان کوتاه صدای دلنشین مادر¤

دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب می‌گشتم. که مامان صدا زد امیر جان مامان بپر سه تا سنگک بگیر. اصلا حوصله نداشتم گفتم من که پریروز نون گرفتم. مامان گفت خوب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان هیچی نون نداریم. گفتم چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟ مامان گفت می‌دونی که بابا نون لواش دوست نداره. گفتم صف سنگگ شلوغه. اگه نون می‌خواهید لواش می‌خرم. مامان اصرار کرد سنگک بخر، قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت بس کن تنبلی نکن مامان حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا. … این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم. دیروز هم کلی برای خرید بیرون از خونه علاف شده بودم. داد زدم من اصلا نونوایی نمیرم. هر کاری می‌خوای بکن! داشتم فکر می‌کردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک می‌کنم باز هم باید این حرف و کنایه‌ها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی. حالا مامان مجبور میشه به جای نون برنج درسته کنه. این طوری بهترم هست((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))) ادامه مطلب ...