ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

¤‏ داستان کوتاه رد پا ¤

همه ی وسایل اتاق نشیمن با یک میز و تلویزیون..یک فرش قرمز رنگ..و سه پشتی زهوار در رفته ی کهنه..چند تابلوی ارزان قیمت...یک ساعت دیواری با شماره های درشت و یک گلدان با گل های مصنوعی سر جمع می آمد.سینی گرد آهنی انباشته شده از لوبیا سبز پاک نشده پیش رویش...در حالی که به یکی از پشتی ها تکیه داده بود و دستش به سبزی لوبیاها آغشته بود از پنجره به بیرون نگاه کرد.پرده ی توری را کنار زده بود و بخوبی می توانست توفان خاک را ببیند که چطور همه شان را زیر خود دفن می کرد.سرش را برگرداند و مانی را دید که با ماشینش از سر اتاق تا تهش قل می خورد.سه سال خورده اش بود.مدام لبخند می زد...دستش را دور گردنش می انداخت و موهای ساده اش را که از پشت دم اسبی کرده بود کنا می زد و می گفت: -مامان! -جان مامان! -آب می خوام! می دانست که سه روزی می شد آب قطع شده بود.به سنگینی بر می خاست و از ته آشپزخانه در یکی از دبه های آب را باز کرد.سپس لیوانی در دست های مانی قرار می گرفت.گرم و شور.اخم می کرد..به زور چند قلب می خورد و می دوید سمت بازی اش.آن وقت خودش می ماند و آن همه دبه های آب بدمزه.پدرام دیگر باید بر می گشت...با روغن یا بی روغن!می دانست از فرط گرما و خاک و قحطی روغن همه کلافه و عصبی اند...حتی حاضرند برای یک شیشه با هم کشتی بگیرند!خونش از شدت نگرانی جوش می زد. مانی و پدرام املت را تا ته با هم می خوردند.سبزی و آب را بیشتر پیش رویشان گذاشت.پدرام لقمه برایش گرفت:تو هم بخور.... شام را که خوردند مانی و پدرش دراز به دراز افتادند و در یک لحظه با هم خوابیدند.شیرین کنار پنجره رفت.پرده را کنار کشید.باد نمی وزید.با چشمانی خیره به جای پای باقی مانده ی پدارم روی خاک انباشته شده در حیاط نگریست

¤‏ ‏داستان کوتاه لالایی تب دار¤

صدای گرفته ای سرفه کنان از پشت گوشی تلفن شنیده می شد: -بدجوری تب کردم..اگر دستت را روی پیشانی ام می گذاشتی می دیدی داغ داغ شده...این روزه تعطیلی هیچکس هم نیست به داد آدم برسد..دست از پا درازتر برگشتم خانه!!آلرژی فصلی لعنتی هم زده بالا...نمی توانم درست نفس بکشم. -اصلا چرا جلو کولر خوابیدی..بچه ای !!بیست و چند سالت شده!! -یادت رفته خواهر من..این جا جنوب است..زیر باد کولر نباشی کباب می شوی!! -کاش کاری از دستم بر می آمد...پشت این همه فاصله چند موج است که به از دورافتادگی ده سالیمان پایان داد...آخرین باری که تو را دیدم خیلی بچه بودی!!چند ماهی کوچکتر از من...آن موقع هم رفتارهایت شبیه به مردهای بزرگسال بود...با جثه ای کوچک پوستی تیره لبخندی دردناک و دانه های درشت عرق که از شقیقه هایت می ریخت...راستی این همه سال چه می کردی؟چرا پی ام نگشتی!!این همه راه تا تهران می کوبیدی و حتی یک خبر هم نمی دادی -هیچ راه تماسی نداشتم..نمی شد از کسی بپرسم...می ترسیدم حرف و حدیثی برایت پیش بیاید...خودت بهتر از من می دانی ...خیلی ها مثل پدرت این طور رابطه ها را نمی فهمند...شیر خوردن من از مادر تو.......بگذریم...نازی تو دیگر حسابی بچه ی تهران شده ای... چند سرفه ی محکم خشک -سهند با خودت چه کردی..... -اصلا تقصیر توست...به من فشار آوردی ...دیدی مریض شدم....یکهو بعد از ده سال سر و کله ات در فیس بوکم پیدا شد و شماره ام را گرفتی...دلت هوای باغچه ی قدیمی خانیمان را کرد...یک مهندس مکانیک و بیل زدن!!!من ماندم و تنبلی و شب و کولر و این سینه ی خشک.... -وقت کردی خودت را لوس کن...خیلی خوب تسلیم...بگو چه کار دوست داری بکنم داداش کوچولو!! -لالایی بخوان...همیشه دوست داشتم با صدای لالایی بخوابم.... -باشد...اما مواظب باش خواب از سرت نپرد.....لالا...لالا...لالایی . . .

¤ داستان کوتاه مبهم ¤

بوی برنج تازه دم کرده از دم در به مشام می رسید.درب بالکن نیمه باز بود و پرده موج های نرم آرامی داشت.پیش روی آینه ایستاد.دستی به موهایش کشید.ته ریشش در آمده بود و نمی گذاشت زخم چند روزه ی زوی آرواره اش پیدا شود.اما کبودی بالای چشمش یا زخم بالای ابروی چپش حسابی توی ذوق می زد.همین طور پای گاز رفت درب قابلمه را برداشت و به غذا ناخنک زد.اگر بنفشه اینجا بود حتما جیغ و دادش بالا می رفت.صدای دوش آب می آمد و آواز خواندن جادوگر شهر اوز!!! در حالی که حوله را دور سرش پیچیده بود پاورچین پاورچین از حمام بیرون آمد.سرکی به اتاق خواب کشید.سهراب به شکل همیشگی ساق دستش را روی چشم هایش گذاشته و در خواب فرو رفته بود.رشته ای از موی مشکی اش از لای حوله بیرون زده مثل آویز لوستری روشن بروی گردنش می درخشید.در چهره اش هنوز قطره های درشت آب دیده می شد.کمی جلوتر رفت و پتو را روی سهراب کشید. "ظاهرا با من حرف نمی زند...محلم نمی گذارد..اما این طور برای من می جنگد..صورتش را وسط میدان می برد و له می کند...مبادا یکدفعه غصه ی خشونت های روزمره روزهای هر روز تکراری را بخورم...تا هر روز سراغ تجربه های نو و هیجان انگیز بروم!!نم دانم چرا دلم به رحم نمی آید...همین طور پشت سر هم او را بیشتر در پهن می غلتانم!!...اصلا چرا تحمل می کند...که ثابت کند آدم خیلی خوبی ست و من یک پست فطرت!!این طور ها هم نیست...نمی توانم انقدرها هم بیخود باشم که او نشان می دهد.....از قربانی ها متنفرم!!.....او همیشه خودش را به شکل یک قربانی در می آورد..!!..پس دیگر از او خوشم نمی آید.....چه فکر احمقانه ای....خدای من....حس می کنم کم کم دارم دیوانه می شوم!! از نیمه شب می گذشت.از لای در بنفشه را می دید که کنج دیوار نشیمن پشت تلفن از پیریز کشیده شده پچ پچ می کرد.از شدت خشم و غرور در هم شکسته چشم هایش را نازک کرد.محکم به پیشانی اش کوبید.رنگ پریده بود.سرفه ای بلند کرد.صدای در که بلند شد بلافاصله خودش را به خواب زد. پشت میز صبحانه روبرویش نشست.آرایش روشنی کرده بود و آرام نفس می کشید. -نپرسیدی دیشب نصفه شب با کی حرف می زدم... -با هیچکس!...تلفن را همیشه شب ا از پیریز می کشی.. صدای خنده ی بنفشه درآمد بعد با پوزخندی گفت: -امشب دیگر حتما زنگ می زنم....به کسی که تنها بتواند گوش دهد..از نیمه های شب تا خود صبح... -به من مربوط نمی شود... بنفشه از پنجره نگاهی به بیرون انداخت.آسمان ابری بود.شاخه ها حتی سک برگ هم نداشتند.باد نیمه سردی از میان کوچه ها می دوید. -به گمانم باران بیاید. سهراب برخاست.کیسه ی آشغال ها را برداشت و به سرعت ناپدید شد.بنفشه می توانست مویه های درونش را بشنود.اما این تنها راه بود.اگر این ها را نمی گفت نمی سوزاندش سهراب به محض شنیدن صدایش با دست گوش هایش را می گرفت و می گذاشت و می رفت...اگر خیلی خوش شانس بود بیست سال دیگر باز می گشت..معذرت می خواست و باز ترکش می کرد

¤داستان کوتاه جرأت¤

دیشب خوابش را دید.تو خواب دید ازدواج کرده و حلقه تودستش انداخته .یک دفعه از خواب پرید .دیگه تا صبح خوابش نبرد.هراسان و غمناک شده بود .باران اشکش جاری شد. با خود گفت :اگه ازدواج کرده باشه؟ اگه واقعیت داشته باشه؟ هی خودش را شرزنش می کرد.با خود گفت:ای کاش جرأتش را داشتم وبه او می گفتم که دوستش دارم و غم این عشق را در قلبم حمل نمی کردم. منتظر بود تا زودتر صبح شودواورا ببیند.وارد اتاق کارش شد.سلام کرد. دست چپش را بالاآوردوقتی دید حلقه ای نیست نفس راحتی کشید. هنوز تودلش اضطراب ونگرانی بود. عشقش به او گفت:می تونم یک سؤال خصوصی بپرسم . گفت:بفرمایید. چرا تاحالا ازدواج نکرده اید؟ نمی دانستم چرا این سؤال را پرسید!با کمی مکث گفتم :آخه کسی را دوست دارم که جرأت گفتنش را ندارم. شما چرا ؟ گفت :من کسی را دوست دارم که جرأت گفتنش را دارم. گفتم :دیشب خوابتان را دیدم.در خواب دیدم ازدواج کرده اید. گفت :تو فکرشم. نفسم بندآمده بود.انگار یکی از پشت داشت خفه ام می کرد.تف دهنم را قورت دادم گفتم :با کی؟ نفس بلندی کشید وگفت:با شما . . . ¤( N A H I D )¤

¤داستان کوتاه گلبهار¤

داغونم، به بن بست خوردم، از وقتی چشمام رو باز کردم دنیا باهام بی‌رحم بوده، از همون اول با محدودیت شروع شد، با سختی شروع شد، با همه فرق داشتم، ولی اون روزا چیزی حالیم نبود، نمی‌دیدم نگاهای سنگین دیگران رو، ضعفم رو نمی‌دیدم، شاد بودم، خیلی خوب بود، ولی اوضاعم اونجوری نموند، بدنم تغیان کرد، دیگه به اختیار من نبود، روز به روز ضعیف تر میشد، نگاهای سنگین رو کم کم حس کردم، هر روز به سنگینی شون اضافه تر می‌شد، باورم شد که من از جنس این مردم نیستم، فهمیدم مردم من رو جزو خودشون قبول نمی‌کنن، برای بعضی‌ها سرگرمی بودم، جالب بودم براشون، هرچیزی بودم جز یه آدم، حیوون هم نبودم، شاید یه هیولا بودم، اوضاعم همینجوری بود و بهش عادت کرده بودم، تا اینکه یه روز یه نفر پیداش شد، گفت «این آدمه که اینجا نشسته»، دلم ریخت، شدم بنده‌ی حرفش، شدم خراب رفتارش، از جنس این مردم نبود، فرق داشت، حداقل برای من فرق داشت، آدم نبود، فرشته بود، فرشته‌ی نجات بود، بچه بود، ولی بزرگ بود، دختر بود، ولی مرد بود، وابسته‌م کرد، اهلی‌م کرد، عاشقم کرد، با همون یه جمله‌ش، عشقی رو که به خودم حرام کرده بودم مال خودش کرد، ولی باز این تفاوت لعنتی، نمی‌تونم، اسیرشم، بازم نمی‌تونم

¤داستان یک عاشقانه ساده¤

حوالی غروب بود. ساعت کاری خورشید داشت تمام می شد. کنار دریا چادر زده بودند و آتشی روشن کرده بودند. دختر کنار آتش مشغول درست کردن غذا و پسر کنار در چادر ، دست به سینه، نشسته و به گذشتشان فکر می کند؛ به اولین روز آشنایی. دخترها در فاصله ی زیادی از هم ایستاده اند و باهم بدمیتون بازی می کنند. البته، بازی که نه، با راکت هایشان ادا در آورده و همدیگر را مسخره می کنند و صدای قهقهه شان تمام پارک را پرکرده است. کمی آن طرف تر، دو پسر به دور خود می چرخند:«آخه پارک به این بزرگی 4 تا تابلو نداره که راهو نشون...» _ «اه یه لحظه ساکت باش. پیداش می کنیم دیگه. اصن برو از اون دخترا بپرس.» _ « برو بابا. الان یه تابلویی چیزی...» _ « لوس نشو. اینجوری تا فردا صبح هم پیدا نمی کنیم.» _ «خیلی خب.» پسر به سمت دخترها که تازه می خواهند بازی واقعی شان را شروع کنند، راه می افتد. «ببخشید، خانم...» دختری که شال و مانتوی سبز دارد؛ به سمت او برمی گردد. موهای سرخ آتشینش را کنار می زند و می گوید:«بفرمایید.» آتش موی دخترک، به گونه های پسر می دود و آن را گلگون می کند. زبانش بند می آید و با خجالت می گوید:« ببببخشید. شما می دونین سرویس بهداشتی کجاس؟» دخترهم که خجالت کشیده، شالش را مرتب می کند و راه را به او نشان می دهد. پسر به سمت دوستش بر می گردد. دوستش چشمکی به او می زند و می گوید:« نمی دونی قیافت چقدر ضایس. عاشق شدی؟» پسر موهایش را از جلوی پیشانی اش کنار می زند و با لبخندی ساختگی میگوید:«مثله اینکه ..» دختر سرش را از روی آتش بلند کرده و به همسرش نگاه می کند که غرق در افکارش است. موهای سرخش را کنار زده و میگوید:«به چی فکر می کنی؟» پسر بلند می شود و به سمت همسرش می رود. شانه هایش را می فشارد و می گوید:«دوستت دارم؛ گل گلدون من.» سپس سه تارش را برمی دارد و روی صندلی می نشیند؛ و آواز گل گلدون سر می دهد. دخترک می ایستد. نسیمی که از سوی دریا می وزد؛ موهایش را به پرواز در می آورد. آوای سه تار در ساحل می پیچد. از آن شب فقط سایه ای تیره از نیمرخ دختر می ماند ، بر پس زمینه ی آسمان سرخ غروب و دریای پشت سرشان. و صدای پسرکی با سه تار در دستش که با عشق می خواند: گوشه ی آسمون پر رنگین کمون من مثه تاریکی تو مثل مهتاب اگه باد از سره زلف تو نگذره من میرم گم میشم تو جنگل خواب....