ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

¤داستان کوتاه همه ما رفتنی هستیم¤

گفت : دارم میمیرم ! گفتم : دکتر دیگه ای ؟!؟! خارج از کشور ؟ گفت : نه ! همه اتفاق نظر دارن ، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد … گفتم : خدا کریمه ، ایشالله که بهت سلامتی میده ! با تعجب نگاه کرد و گفت : یعنی اگه من بمیرم ، خدا کریم نیست ؟ گفتم : راست میگی ، حالا سوالت چیه ؟ گفت : من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم ! به خودم گفتم “تا کی منتظر مرگ باشم ؟” ؛ خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون و مثل همه شروع به کار کردم ؛ خیلی مهربون شدم ، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد ؛ با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن ! آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه … سرتو درد نیارم ، من کار میکردم اما حرص نداشتم ؛ بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم ، ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم ، گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب و کتاب کنم کمک میکردم ، مثل پیرمردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم … الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد ولی حالا سوالم اینه که من فقط به خاطر مرگ خوب شدم ؟؟؟ آیا خدا این خوب شدن رو قبول میکنه ؟ گفتم : آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه … آروم آروم خداحافظی کرد و همینجوری که داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری ؟ گفت : معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز !!! با تعجب گفتم : مگه بیماریت چیه ؟ گفت: بیمار نیستم ! هم کفرم داشت درمیومد و هم از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم ، گفتم : پس چی ؟ گفت : فهمیدم مردنیَم … رفتم دکتر گفتم میتونید کاری کنید که من نمیرم ؟ گفتن : نه ! گفتم : خارج چی ؟ و باز گفتن : نه ! خلاصه ما رفتنی هستیم کِیِش فرقی داره مگه ؟ و با لبخندی رفت …

¤داستان کوتاه چشمان منتظر¤

زیاد مهم نبود از کجا به خونه میرسیدم به خاطر همین روزی یه مسیر واسه خودم انتخاب میکردم , اینقدر ذهنم درگیر بود که اصلا متوجه نمیشدم چه جوری میرسیدم خونه , به ندرت به اطراف دقت میکردم . بعدازظهر یه روز داشتم کم کم به خونه میرسیدم یه پیرزن بانمک نظر منو جلب کرد که جلوی در خونش ایستاده بود . وقتی نگاهش کردم دیدم زل زده به من و معصومانه چشم دوخته به من, بی اعتنا رد شدم . فردای اون روز ناخودآگاه دوباره از همون مسیر رد شدم که دوباره اون حاج خانوم ُ دیدم ,این دفعه دوباره چشماش به سمت من بود , گفتم زشت میشه اگه سلام نکنم. بهش سلام کردم ولی جواب نداد, فقط نگاه میکرد من کل شبُ به پیرزن فکر میکردم . فردا شد و من از جلوی خونش رفتم ولی این دفعه اختیار از خودم بود. بیشتر دقت کردم تو چشماش اضطراب داشت مثل اینکه منتظر کسی بود ,به سر کوچه خیره میشد اول فکر کردم منتظر نوه ی کوچولوشه که رفته تو کوچه بازی کنه ولی اصلا بچه ای تو کوچه نبود . روزها همینجوری میرفت و من هر دفعه به چیزی فکر میکردم . معلوم بود منتظر است ولی منتظر چی نمیدونم . منتظر فرزندش که به جنگ رفته ولی هرگز برنگشته ؟ منتظر دخترش که خیلی وقته بهش سر نزده؟ منتظر دوست های قدیمی؟ و ... دیگه مسیرم معلوم بود کوچه حاج خانوم , روزی نبود که نبینمش . دوست داشتنی بود. گذشت تا چند روز در خانه بسته بود و ندیدمش . دلم براش یه ذره شده بود . امروز بالاخره فهمیدم منتظر چه کسی بود که از سرکوچه بیاد , اشک نمیذاشت راحت جلومو ببینم , پارچه ی سیاهی به در خونه زده شده بود و روی اعلامیه نوشته بود > پس ازمدت ها چشم انتظاری به پایان رسید

¤داستان کوتاه صدای دلنشین مادر¤

دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب می‌گشتم. که مامان صدا زد امیر جان مامان بپر سه تا سنگک بگیر. اصلا حوصله نداشتم گفتم من که پریروز نون گرفتم. مامان گفت خوب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان هیچی نون نداریم. گفتم چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟ مامان گفت می‌دونی که بابا نون لواش دوست نداره. گفتم صف سنگگ شلوغه. اگه نون می‌خواهید لواش می‌خرم. مامان اصرار کرد سنگک بخر، قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت بس کن تنبلی نکن مامان حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا. … این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم. دیروز هم کلی برای خرید بیرون از خونه علاف شده بودم. داد زدم من اصلا نونوایی نمیرم. هر کاری می‌خوای بکن! داشتم فکر می‌کردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک می‌کنم باز هم باید این حرف و کنایه‌ها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی. حالا مامان مجبور میشه به جای نون برنج درسته کنه. این طوری بهترم هست((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))) ادامه مطلب ...

¤داستان کوتاه " ارثیه پدری "¤

چه جوری بهش میگفتم به خاطر ارثیه پدری دارم بهش نه میگم نه بخاطر زبان دیگه اونقدر عربی یاد گرفته بودم که بتونم منظورمو برسونم و حرف بزنم و اونم تو این مدت اونقدر فارسی یاد گرفته بود که بتونه حرفشو به فارسی بگه دیگه حافظ میخوند.ابتدای آشنایی قاطی میگفتیم یک کلمه ازاین ور یک کلمه از اونور و بلاخره حرف میزدیم. اماحالا نه تو این 3 ماه آشنایی و 4 سفرش به ایران تقریبا دیگر راحت حرف میزدیم نه نمی خواستم علت واقعی رو بفهمه شاید چون بعدش احساس حقارت میکردم که به علت همان اندیشه ای که ظاهرا قبولش ندارم و بارها در ردش حرفها گفته وشعارها داده بودم الان دارم ردش میکنم او که به اندازه یک کودک در ابراز عشقش راستگو بود و برای اثبات عشقش حاضر شده بود پوشش را عوض کند و نیز از شغلش در گارد ویژه دست بر دارد و فکر میکرد من مسلمانم نمیتوانست درک کند که نژاد پرستی و اندیشه برتری قومی چگونه میتواند دلیل واقعی رد تقاضای ازدواجش می باشد. ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))) ادامه مطلب ...

¤داستان کوتاه پرواز پرنده ها¤

با مامانم الان از بیمارستان اومدیم بیرون. باید زود برگردیم شهرمون. خونه مون اونورِ مرزه. عجیب بود! پرستاراش خیلی مهربون بودن. چقدر دکتره با من شوخی میکرد. همش میخواست منو بخندونه. مامانم میگه اون بابامو خوب کرد. وگرنه بابام می مُرد. بابام خوشحال شد تا منو دید. بغلم کرد. منو بوسید. درگوشم گفت، برایِ من هم میخواد یک دوربین بخره. خودش چند تا داره. اما بیشترشون خراب شدن. سربازا زدن شکستن. اونها خیلی بداخلاقن. با دوستایِ بابام که میرن دمِ دیواردعوا میکنن. می جنگن. سربازا با تفنگ اونها رو میزنن. گاهی وقتا بابام با دوستاش و خیلی مردمای دیگه میرن دمِ دیوار که بگن دیوارو نمیخوان. چون خونه هاشون، زمینهاشون، درختایِ میوشون، همش مونده اونورِ دیوار. بچه هاشون رو هم میبرن. بچه ها به سربازها سنگ میزنن. بابام همیشه میره از اونها فیلم میگیره. گاهی منم با خودش میبره. من دوست ندارم سنگ پرت کنم. خیلی میترسم. اما بابام میگه باید شجاع باشم. نترسم. مامانم دوست نداره بابام میره فیلم میگیره، منم با خودش میبره. میگه کشته میشیم. چند روز پیش هم اونجا بودیم. سربازا نمیگذاشتن بابام فیلم بگیره. یک تیر زدن به دلِ بابام. خیلی خون اومد ازش. بابام داشت می مُرد. بیمارستان شهرمون بابامو قبول نکرد. چون بابام «مجاهد» نیست. از تفنک بدش میاد. بابام میگه تفنگِ اون دوربینشه. یک ماشین آمبولانس اومد بابام رو آورد اینورِ مرز. چقد بیمارستانهایِ اسراییل تروتمیزن! جونمی! بابام میخواد یک دوربین هم برایِ من بگیره. منم میخوام فیلم بسازم. مثلِ بابام. اما، من دلم میخواد، از پرنده ها فیلم بگیرم. از پروازاشون

¤داستان کوتاه مردکوچک¤

پسرک پشت ویترین مغازه ایستاده بود و با حسرت عجیبی به اجناس درون آن نگاه می کرد.جعبه آدامس تو دستاشو این دست اون دست می کرد و نگاشو از این سر ویترین تا اون سر ویترین می چرخوند و وقتی به کاغذ نوشته های روی ویترین می رسید به تلخی مکث می کرد:"حراج بی سابقه به مناسبت روز پدر"، "انواع کادو مناسب برای باباهای خوش سلیقه شما موجود است" ، "واسه بابا جونت چی کادو گرفتی؟"و .............. چند دقیقه ایستاد و با بغض راه افتاد که بره. طاقت نیاوردم و رفتم جلو. - سلام آقا کوچولو! اسمت چیه؟ با تردید نگام کرد و گفت: سلام.............علی ........... علی آقا - به به ! چه اسم قشنگی! چی شد علی آقا؟ کادوهای مغازه ما لیاقت نداشتن کادوی بابای شما بشن؟ کادوهای بهتری هم تو مغازه داریم ها..... - .................... - راستی می دونستی ما به آقا پسرای گلی مثل تو تخفیف خوبی می دیم؟ تازه قسطی هم می تونی خرید کنی. یا........ - ممنون آقا! پول دارم! کادوهای شماهم خیلی قشنگن! اما............ - اما چی؟ بابایی خیلی مشکل پسنده؟ اشکال نداره اگه نپسندید بیار عوضش می کنیم. البته فقط برا علی آقای گل! - نه! اما بابام نیست. - اشکال نداره نگهش دار وقتی اومد بهش بده تازه خیلی هم خوب می شه. اون سوغاتیاتو میده تو هم کادوشو. - اما بابام برنمی گرده. آخه رفته پیش خدا! و در حالیکه سعی میکرد بغض مردونشو فرو ببره اشک گوشه چشماشو پاک کرد و راه افتاد...... صداش کردم: علی آقا! علی آقا! برگشت و نگام کرد. - بیا! کارت دارم! و تا برگرده رفتم از تو مغازه یه کادوی کوچیک آوردم. - ممنونم آقا! اما گفتم که من بابا ندارم. _ می دونم! خدا بیامرزدش. اما مگه تو الان مرد خونه نیستی؟ روزت مبارک مرد کوچک!