ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

داستان کوتاه آقای راننده ی من!!!

دیرم شده بود.سریعا لباس هایم را پوشیدم وخودم را به سرخیابان رساندم.خیلی منتظر تاکسی شدم.بالاخره ماشینی نگه داشت وسوار آن شدم و به طرف محل کارم به راه افتادم.طبق عادت قبلی تاسوار شدم در کیفم راباز کردم تاکیف پولم را برای دادن کرایه در بیاورم .چشمتان روز بد نبینه!فکر می کنید چه اتفاقی افتاده بود؟خدا به هیچکس نصیب نکنه.انگار آسمان باز شد واز اون بالا آبسرد تو سر من ریختند.هی خودم را سرزنش می کردم!حواست کجاست ؟اول فکر کردم اشتباه می کنم .وقتی کیفم را خوب گشتم دیدم بله نیست!واقعا نیست! کیف پولم نبود!یکبار دیگه بادقت گشتم نبود که نبود. تازه یادم افتاد دیروزکه از ماشین پیاده شدم اون را در نایلونی که دستم بود گذاشتم وخلاصه اینکه هیچ پولی درکیف من نبود.مانده بودم به راننده چی بگویم.شما بودید چکار می کردید؟ شاید اون فکر می کرد من دارم دروغ می گویم وچون می خواهم پولش راندهم این حرف را می گویم.شاید هم وسط راه من راپیاده می کرد ومی گفت خودت برو. همین که کیفم را می گشتم چشمم به چیز جالبی افتاد که فکری به نظرم رسید. بهترین شانسی که اوردم این بود که عابر بانکم در کیف پولم نبود. آب دهانم را قورت دادم وباخجالت به راننده گفتم: ببخشید من کیف پولم راجا گذاشتم .مردم وزنده شدم تااین جمله راگفتم . راننده من را از آینه ماشین نگاهی کردو پس از چند دقیقه سکوت گفت:اشکال نداره خانم اصلاقابل شما رانداره. گفتم:اگه امکان داره بانکی دیدید نگه دارید تا من از عابرم پول بگیرم.راننده گفت :خانم من که گفتم قابل شما را نداره مهمان من. گفتم:نه!نه!ناراحت می شوم.بالاخره راننده بانکی نگه داشت و از عابرم پول گرفتم وپولش را دادم . راستی اگه این اتفاق برای شما می افتاد چکار می کردید؟من توصیه می کنم اول حواستون را جمع کنید تا کیف پول تون را جا نگذارید.بعد از آن هم توصیه می کنم در جاهایی از کیفتان غیر کیف پولتان پولی را برای روز مبادا بگذارید

فــقــط بـگــویــم مــــن زنــم

مــن مــوجـــود ظــــریـفـی هـسـتــم کـه خـــدا آفـــریــد تــا نـشــان دهـــد گــوشــه ای از زیـبــایـیـی آفـــریـنـشــش را مــن نــه هــــدف نـگـــاه گـنــه آلـــود پـســرکــانــم نــه وسـیــلــه شــادمــانــی نـیــمــه شــــب مــــردان مـــن یـک زنــم ! مــوجــودی بــه اسـتـقــامــت کــوه کــه هــرگــز خــورد نـمـیـشــود کــوهــی کــه چــشــمــه هـــای جـــوشــان مـحـبـتـــش هــــرگـــز خــشــک نـمـیــشــونــد ای مــرد کــه ایـنـگــونــه بــه خــود مــیـبـالــی ازیــاد مــبــر کــه مــن بــه پـــاس تـحــمـل تــودر بـطــن وجـــودم بـهــشــت فـــرش زیـــر پــایـم شـــد مــن یـک زنــم یـک "مــــادرم" مــن یـک انـســانــم !

¤داستان کوتاه"تنهایی حقیقی"¤؛

ازمدرسه اومدم خونه دیدم درخونه بازه وطبق معمول سروصدای مامان وباباچهارتاکوچه اون طرف ترمیرسید،رفتم داخل ودر روبستم مامانم بدون روسری دویدتوحیاط گوشه لبش خونی بودوچشاش خیس،بدوبدو خودمو انداختم بغلش ومحکم فشارش دادم ازاشکای اون منم گریم گرفت،طاقت اشکاشونداشتم خب این برای هربچه ای عادی بود،سرموبلندکردم توصورت مهربونش ترس رومیدیدم،بابام همچنان داشت بدوبیراه میگفت،توهمین احوال بودیم که مامانم یهوازجاش بلندشدودستموگرفت وبردگوشه حیاط،برگشتم دیدم بابام با عصبانیت داره میره بیرون،وسطای حیاط یه نگاه خشک وپرمعنی به مامان انداخت وزیرلب یه چیزایی گفت ورفت بیرون وپشت سرش در روکوبید. (((( بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید )))) ادامه مطلب ...

¤داستان کوتاه فقط بخاطر یک لبخند¤

در ایوان خانه خاطراتش نشسته بود . خانه ای که آشیانه چهل ساله اوست در حاشیه جنگل در ارتفاعات زیبای مازندران . در دهکده ای که مشرف به دره ایست که در پایین ترین نقطه آن جاده ای انبوه ادم ها را در یک لوپ بسته میبرد و می اورد و پیرزن از ایوان خانه اش هر روز آن را میبیند ، تکرار و باز هم تکرار . گاهی چشمانش را میبندد و سفری خیال انگیز به گذشته میکند روز عروسیش که به این خانه امده بود . دهکده آباد . مردم شاد . امید بسیار . یادش امد که پسرش را در این خانه به دنیا اورده بود و بعد دو دختر . پسرش تهران بود . یک دختر سالهاست به خارج رفته است و دختر کوچکش در کنار ساحل برای خود زندگی ساخته است . او مدتهاست که تنهاست . ان شب برای اولین بار صدای زوزه شغال ها را بلند تر شنید . هر مناسبتی که شده بود سعی کرده بود بچه هایش را به ده بیاورد . اما دیگر کسی رغبتی به طبیعت ندارد . همه اسیر امواج شده اند . پیرزن فکری کرد . مشهدی حسن را صدا کرد . به شدت خود را به بیماری زده بود . بچه ها یکی یکی سراسیمه امدند . شوق دیدار مادر را به فراموشی سپرد و بیماری را از یادش برد . ترفند خوبی بود . قلب تنها و دل خسته مادر همراه با سالخوردگی از یادش برد که این ترفند را یک دو یا سه بار می توان به کاربرد . دیگر فرزندان از این خبر نگران نمی شدند . او همچنان از ایوان به منظره نگاه میکرد .مشتی حسن را صدا کرد . او هم این بار نیامد . دو روز بعد وقتی بی بی فاطمه از پیرزن خبر گرفت ، دو روز بود که در ایوان برای ابد منظره شده بود ! انگار اینبار بیماری و نیاز جسمی واقعی بود !!!!!

¤داستان کوتاه روزای سرد نبودن¤

دختری که تموم زندگی پسرک گوشه نشین بود خیلی راحت دلبند هم شدند و خیلی راحت دخترک رفت در یکی از همین سالهای گذشته یه دختر عمو با پسر عموش قول وقرارایی میزارند که تاثیر خیلی زیادی روی رفتار پسرک داشت قول هایی که می توانم بگویم امروز دیروز پسرک و آینده اش را گرفت خیلی راحت با دیدن هم عاشق هم میشن به طوری که وقتی دخترک در راه مسافرت مشهد مجبور به برگشتن می کنه و بهش خبر میدن که اگه بر نگرده پسر عموش میمیره . پسر عمو که علاقه خیلی زیاد جلو چشماشو بسته بود وقتی می فهمه دختر عموش به مسافرت رفته و تنها شده دست به اعتصاب غذا می زنه و این اعتصاب به نظر اطرافیان خیلی نباید طول بکشد که می کشد و بیشتر از 168 ساعت گرسنگی مطلق بوده است و آنجایی که پسرک بدون دختر عمو توان و طاقت نداشت امروز 168 ساعت رکورد اعتصاب غذا را شکست و به 177ساعت بالا برد در طول این مدت دکتر ها خانواده پسرک را نا امید کرد که پسر شما دچار افسردگی زیان آوری شده است و اگر تا چند ساعت دیگر لب به غذا نزند جان خود را از دست می دهد پسرک دچار کم خونی و فشار خون شده بود و هر لحظه امکان مرگش بود اما ناگهان دختر عمو از راه میرسد و برق خستگی گرسنگی کم خونی فشار خون از دیدگان پسرک می پرد و مثل روز اول زل زل به دختر عمویش خیره می شود و اولین لقمه دهنش را از دست اون بعد از 183 ساعت نیم می خورد ...خلاصه این ماندن دختر عمو زیاد دوام نیاورد و بعد از چند ماه رفت و بر نگشت که 5روز بعد خبر مرگ پسر عمویش لباس عروس سفیدش را سیاه پوش می کند و دیگر هیچ وقت به آنجایی که قبلا می توانست آرامبخش پسر عمویش باشد بر نگشت و به زندگی خودش ادامه داد . . .