ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

داستانک طنز ازشادی جون

مردی تمام عمر خود رو صرف پول درآوردن و پس انداز کردن نموده و فقط مقداری بسیار اندکی از در آمدش را صرف معاش خود می کرد و در واقع همسر خود را نیز در این مکنت و بدبختی با خود شریک نموده بود.
تا اینکه روزی از روزها او به بستر مرگ افتاد و دیگر برایش مسلم گردید که حتما رفتنی است.
بنابراین در لحظات آخر، همسرش را نزد خود خواند. از او خواست در آخر عمری قولی برای او بدهد و آن این بود که تمامی پول هایش را داخل صندوقی گذاشته و در کنار جسد وی در تابوت قرارداده تا او بتواند در آن دنیا آنها را خرج کند.
همسرش در حالی که با نگاهی شفقت انگیز به شوهر در حال نزع می نگریست، قسم خورد که به قولش وفا کند.
در روز تشییع و درست وقتی که تمامی مقدمات فراهم شده بود و مامورین گورستان می خواستند میخ های تابوت را بکوبند، زن فریادی کشید و گفت: صبر کنید یک سفارش او مانده که باید به اجرا بگذارم.
سپس کیسه سیاهی را از کیفش بیرون آورده و آن را داخل صندوق کوچک درون تابوت قرار داد.
خواهر خانم که از شرح ما وقع خبردار بود با لحنی سرزنش آمیز به همسر متوفی گفت: مگه عقل از سرت پریده؟ این چه کاری بود که کردی؟ آخه شوهرت اون پول ها رو چه جوری میتونه تو اون دنیا خرج کنه؟
زن پاسخ داد: من فردی با ایمان هستم و قولی را که به همسرم دادم هیچ وقت فراموش نکرده ام.
اما برای راحتی او، تمامی پول ها رو به حساب خودم واریز کردم و براش یه چک صادر کردم که بعد از نقد کردنش، بتونه خرجشون کنه.

¤داستان کوتاه"تنهایی حقیقی"¤؛

ازمدرسه اومدم خونه دیدم درخونه بازه وطبق معمول سروصدای مامان وباباچهارتاکوچه اون طرف ترمیرسید،رفتم داخل ودر روبستم مامانم بدون روسری دویدتوحیاط گوشه لبش خونی بودوچشاش خیس،بدوبدو خودمو انداختم بغلش ومحکم فشارش دادم ازاشکای اون منم گریم گرفت،طاقت اشکاشونداشتم خب این برای هربچه ای عادی بود،سرموبلندکردم توصورت مهربونش ترس رومیدیدم،بابام همچنان داشت بدوبیراه میگفت،توهمین احوال بودیم که مامانم یهوازجاش بلندشدودستموگرفت وبردگوشه حیاط،برگشتم دیدم بابام با عصبانیت داره میره بیرون،وسطای حیاط یه نگاه خشک وپرمعنی به مامان انداخت وزیرلب یه چیزایی گفت ورفت بیرون وپشت سرش در روکوبید. (((( بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید )))) ادامه مطلب ...

¤داستان کوتاه دختر هوس باز¤

هر روز با یک نفر در حیاط دانشگاه بود.در کل دانشگاه بد نام بود و همه ازش بد می گفتند.نمی دونید وقتی در موردش حرف بدی می شنیدم چطور آتیش می گرفتم اما راستش حرف هایشان دروغ نبود.فقط خدا و دوستم مرتضی می دونستند من ازش خوشم میاد.البته نه مثل پسرای دیگه که از اون خوششون میومد،نمی دونم چطور براتون بگم که جنس دوست داشتنم فرق داشت.مرتضی گفت:چرا ازش خوشت میاد؟نگاهی کردم و گفتم:معصومه! دیگه هیچی نگفت و سوالی نپرسید و رفت.فردا بهم گفت:برو جلو،نترس .واگه ازش خوشت میاد باهاش ازدواج کن. گفتم:آخه بد نام هستش،تازه گناهکار هم هستش.من خودم دارم می بینم.مرتضی گفت:خودت مگه نگفتی :معصومه!بهش گفتم:منظورم این بود،چشماش معصومه.تازه مردم چی میگن!میگن یه دختر هوس باز و بدنام رو گرفته.با حرف مردم چی کار کنم؟!؟!تازه از کجا بهش بعد ازدواج اعتماد داشته باشم؟!؟!؟! و با سابقش چیکار کنم؟!؟!؟! ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))) ادامه مطلب ...

¤ داستان کوتاه دیوار ¤

-آن طرف ها....نه خیلی دور از اینجا...در کوچه ی باریکی که انتهایش پیدا نبود راه می رفتم...زمین ناهموار و پر از خرده سنگ های ریز و درشت کف پایم فرو می رفت.دست روی زبری دیوارها می کشیدم.شاخه های بلند و افتاده ی درخت های میوه می رفت توی چشمم...خسته که می شدم همان جا می ایستادم و روی زمین سخت می نشستم و به آسمان خیره می ماندم.شوق مرموزی داشت.دستم را مثل قلمو می بردم درون آبرنگ آبی و می غلتاندم و می غلتاندم...ابروباد جالبی از آب در می آمد...آن روزها دوستی عجیبی با تنهایی داشتم.گاه و بی گاه سرزده سرو کله اش پیدا می شد کنارم مینشست و سر گفتگو را باز می کرد.: -حالت چطوره رفیق آن موقع بود که کمی می خندیدم و پاسخ می دادم -حال من؟!...خود تو....راستی چرا اسم تو را گذاشتند تنهایی!!تو از من هم بدبخت تری...متاسفم که کاری از دستم برایت بر نمی آید...سراغ هر کس می روی با جیغ و نفرت تو را به عقب هل می دهند...میدانند کی از راه می رسی هرچه می خواهند می گویند..مثل کاردی که به استخوان رسیده باشد...درد را نمی شود از تو پنهان کرد. ..این طور که خودت را به من می چسبانی دلم به حالت می سوزد...چقدر عذاب می کشی...بخار می شوی...بلند شو..برویم یک قدمی این اطراف بزنیم. کمی مکث کرد.آهی کشید.جرعه ای از فنجان چای سردشده اش نوشید و ادامه داد: -ساعت های جالبی بودند...طفلک تنهایی رنگ و رویش پریده بود...نا نداشت همین طور پاهایش را روی زمین می کشید..هر دو گذر یک برگ را که در جوی آب افتاده بود و دنبال می کردیم..خیلی دست و پا می زد...حال هیچ کداممان خوب نبود..چند باری لباسم را از روی شانه ام پایین کشیدم...جای بیست و هفت هشت بخیه را نشانش دادم...هر دو به هم زل زده بودیم.او به داستانم که هر بار تغییر می کرد گوش می سپرد..ما دیگر هیچ چیز نداشتیم.... صدای زنگ در حرفش را قطع کرد.پلک نمی زد.پس از لحظه ای درنگ از روبه روی دیوار کرم رنگ با چند ترک در گوشه کنارش برخاست.یک روز تنهایی رفته بود..بدون هیچ هشداری

¤‏ داستان کوتاه رد پا ¤

همه ی وسایل اتاق نشیمن با یک میز و تلویزیون..یک فرش قرمز رنگ..و سه پشتی زهوار در رفته ی کهنه..چند تابلوی ارزان قیمت...یک ساعت دیواری با شماره های درشت و یک گلدان با گل های مصنوعی سر جمع می آمد.سینی گرد آهنی انباشته شده از لوبیا سبز پاک نشده پیش رویش...در حالی که به یکی از پشتی ها تکیه داده بود و دستش به سبزی لوبیاها آغشته بود از پنجره به بیرون نگاه کرد.پرده ی توری را کنار زده بود و بخوبی می توانست توفان خاک را ببیند که چطور همه شان را زیر خود دفن می کرد.سرش را برگرداند و مانی را دید که با ماشینش از سر اتاق تا تهش قل می خورد.سه سال خورده اش بود.مدام لبخند می زد...دستش را دور گردنش می انداخت و موهای ساده اش را که از پشت دم اسبی کرده بود کنا می زد و می گفت: -مامان! -جان مامان! -آب می خوام! می دانست که سه روزی می شد آب قطع شده بود.به سنگینی بر می خاست و از ته آشپزخانه در یکی از دبه های آب را باز کرد.سپس لیوانی در دست های مانی قرار می گرفت.گرم و شور.اخم می کرد..به زور چند قلب می خورد و می دوید سمت بازی اش.آن وقت خودش می ماند و آن همه دبه های آب بدمزه.پدرام دیگر باید بر می گشت...با روغن یا بی روغن!می دانست از فرط گرما و خاک و قحطی روغن همه کلافه و عصبی اند...حتی حاضرند برای یک شیشه با هم کشتی بگیرند!خونش از شدت نگرانی جوش می زد. مانی و پدرام املت را تا ته با هم می خوردند.سبزی و آب را بیشتر پیش رویشان گذاشت.پدرام لقمه برایش گرفت:تو هم بخور.... شام را که خوردند مانی و پدرش دراز به دراز افتادند و در یک لحظه با هم خوابیدند.شیرین کنار پنجره رفت.پرده را کنار کشید.باد نمی وزید.با چشمانی خیره به جای پای باقی مانده ی پدارم روی خاک انباشته شده در حیاط نگریست

¤‏ ‏داستان کوتاه لالایی تب دار¤

صدای گرفته ای سرفه کنان از پشت گوشی تلفن شنیده می شد: -بدجوری تب کردم..اگر دستت را روی پیشانی ام می گذاشتی می دیدی داغ داغ شده...این روزه تعطیلی هیچکس هم نیست به داد آدم برسد..دست از پا درازتر برگشتم خانه!!آلرژی فصلی لعنتی هم زده بالا...نمی توانم درست نفس بکشم. -اصلا چرا جلو کولر خوابیدی..بچه ای !!بیست و چند سالت شده!! -یادت رفته خواهر من..این جا جنوب است..زیر باد کولر نباشی کباب می شوی!! -کاش کاری از دستم بر می آمد...پشت این همه فاصله چند موج است که به از دورافتادگی ده سالیمان پایان داد...آخرین باری که تو را دیدم خیلی بچه بودی!!چند ماهی کوچکتر از من...آن موقع هم رفتارهایت شبیه به مردهای بزرگسال بود...با جثه ای کوچک پوستی تیره لبخندی دردناک و دانه های درشت عرق که از شقیقه هایت می ریخت...راستی این همه سال چه می کردی؟چرا پی ام نگشتی!!این همه راه تا تهران می کوبیدی و حتی یک خبر هم نمی دادی -هیچ راه تماسی نداشتم..نمی شد از کسی بپرسم...می ترسیدم حرف و حدیثی برایت پیش بیاید...خودت بهتر از من می دانی ...خیلی ها مثل پدرت این طور رابطه ها را نمی فهمند...شیر خوردن من از مادر تو.......بگذریم...نازی تو دیگر حسابی بچه ی تهران شده ای... چند سرفه ی محکم خشک -سهند با خودت چه کردی..... -اصلا تقصیر توست...به من فشار آوردی ...دیدی مریض شدم....یکهو بعد از ده سال سر و کله ات در فیس بوکم پیدا شد و شماره ام را گرفتی...دلت هوای باغچه ی قدیمی خانیمان را کرد...یک مهندس مکانیک و بیل زدن!!!من ماندم و تنبلی و شب و کولر و این سینه ی خشک.... -وقت کردی خودت را لوس کن...خیلی خوب تسلیم...بگو چه کار دوست داری بکنم داداش کوچولو!! -لالایی بخوان...همیشه دوست داشتم با صدای لالایی بخوابم.... -باشد...اما مواظب باش خواب از سرت نپرد.....لالا...لالا...لالایی . . .