سلانه سلانه به ایستگاه اتوبوس نزدیک می شوم روی نیمکت 3 خانم مسن نشسته اند,کنارشان می نشینم.نگاهم به ساختمان کلانتری می افتد, پارچه بزرگی خودنمایی می کندکه روی آن نوشته شده است اعدام 4 تن از متجاوزین به عنف و سرقت های مسلحانه.
غرق افکار خودم می شوم اما هر لحظه توجهم به 3 خانمی که کنارم نشسته اند جلب می شود.یکی از آن ها می گفت:
_ بیچاره ها نباید اعدامشون می کردن,باید یه مدت زندونیشون میکردن یه درس درست و حسابی بهشون میدادن اما اعدامشون نمی کردن.شاید اینطوری به راه راست هدایت بشن.
دیگری گفت:
_ ای بابا......اگه قرار بود سر عقل بیان که تا حالا اومده بودن کار به اینجاها نمی کشید.
خانم سومی که تا حالا ساکت بود گفت:
_ به نظر منم نباید اعدام می شدن.....شاید بچه کوچیک داشته باشن,شاید پدر و مادر پیر داشته باشن.
((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب ...