ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

¤داستان طفلکی های ناجنس¤

سلانه سلانه به ایستگاه اتوبوس نزدیک می شوم روی نیمکت 3 خانم مسن نشسته اند,کنارشان می نشینم.نگاهم به ساختمان کلانتری می افتد, پارچه بزرگی خودنمایی می کندکه روی آن نوشته شده است اعدام 4 تن از متجاوزین به عنف و سرقت های مسلحانه. غرق افکار خودم می شوم اما هر لحظه توجهم به 3 خانمی که کنارم نشسته اند جلب می شود.یکی از آن ها می گفت: _ بیچاره ها نباید اعدامشون می کردن,باید یه مدت زندونیشون میکردن یه درس درست و حسابی بهشون میدادن اما اعدامشون نمی کردن.شاید اینطوری به راه راست هدایت بشن. دیگری گفت: _ ای بابا......اگه قرار بود سر عقل بیان که تا حالا اومده بودن کار به اینجاها نمی کشید. خانم سومی که تا حالا ساکت بود گفت: _ به نظر منم نباید اعدام می شدن.....شاید بچه کوچیک داشته باشن,شاید پدر و مادر پیر داشته باشن. ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))خواهر اگه بلد بودن پدری کنن باری از رو دوش خانواده هاشون بردارن تا حالا برداشته بودن و دنبال خلاف نمی رفتن,تازه شاید هم با اعدام اینا خانواده هاشون یه نفس راحت بکشن. _ خدا در توبه رو به روی همه باز گذاشته شاید اگه اینا یه فرصت دیگه داشتن از من و شما بهتر می شدن. _ حالا خانواده هاشون چی می کشن,بیچاره مادراشون,والا سخته ببینی بچت داره میره بالای دار. _ مخصوصا اگه جوون باشن....شاید بچه دار باشن,شاید امید یه خانواده باشن. نگاهم را به کفش هایم دوختم سعی کردم صحبت خانم ها را نشنوم.ذهنم را بردم سمت شام دیشب,فیلم سینمایی دیشب,درس هایم,دنشگاهم,...... اندکی بعد اتوبوسی آمد و یکی از آن خانم ها رفت.دوباره نگاهم را به کفش هایم دوختم,باز هم شام دیشب,فیلم سینمایی دیشب,درس هایم,دانشگاهم.... چند دقیقه بعد دختر و پسر جوانی خوش و خرم آمدند و روی نیمکت نشستند,مدام در گوش یکدیگر نجوا می کردند.یک لحظه نگاهشان را از یکدیگر نمی گرفتند گویی که زیباترین منظره ها را در چشمان یکدیگ می بینند.لباس های رنگ و رو رفته ای بر تن داشتند,اما گویا برایشان مهم نیست,مهم این است که یکدیگر را دارند,مهم این است که دلشان خوش است و این برایم جالب بود.در دل تحسین نثارشان کردم,بوی عشق می دادند,بوی عشق تاب...... نگاهم را به کفش هایم دوختم,ناخواسته صحبت آن 2 خانم را شنیدم. _ نگاشون کن تو رو خدا....چه دل و قلوه ای میگیرن. _بیچاره پدر مادراشون..... خدا می دونه دختره به پدر و مادرش گفته کجا میرم,بعد با پسره اومده ولگردی. _ بلا به دور...... نگاهی به آن دختر و پسر انداختم.دخترک شیرین می خندید.نمیدانم به چه می خندید اما حتم دارم سخن از عشق همیشه نکوست.با قضاوت های آن 2 خانم دلم برایشان سوخت.عشق از نگاهشان,از لباس های رنگ و رو رفته شان می بارید.نمی دانم چرا این جا عشق از تجاوز,دروغ,خیانت و دزدی منفورتر است. اتوبوس دیگری آمد,همانی بود که من منتظرش بودم.نگاهی دیگر به دختر و پسر انداختم,پسر با وجد موضوعی را برای دختر تعریف می کرد.حتما می توانستند یک زندگی ساده و ناب ایرانی را بسازند. کیفم را روی شانه ام گذاشتم و سوار اتوبوس شدم,اتوبوس شروع به حرکت کرد,نگاهی به پارچه اعلام اعدام انداختم,سرم را به چپ و راست جنباندم و زیر لب گفتم:آین ناجنس ها کجا و آن طفلکی ها کجا......
نظرات 3 + ارسال نظر
Farzaneh سه‌شنبه 29 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 19:33 http://sliceoflife.blogsky.com

سلام.وبلاگ خیلی خوبی دارید.امیدوارم موفق باشید.خوشحال میشم اگه به وبلاگ من هم سری بزنید

خواهر مسلمان سه‌شنبه 29 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 22:39 http://http://latghnato.blogfa.com/

سلام
ببخشید ناهید سرعت وبلاگت یکم کم بود به همین خاطر لوگوی وبلاگم رو نشون نداد و فکر کردم لوگوی وبلاگم رو درج نکردی الان که دوباره به وبلاگت اومدم لوگوم رو ندیدم. بازم ببخشید.

خواهش میکنم آجیه گلم اشکال نداره قربونت برم عزیزم

ســـــــــــــلــــــــــــطــــ سه‌شنبه 29 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 23:54 http://sooltan99.blogfa.com


سال نومی شود.زمین نفسی دوباره می کشد.برگ ها به رنگ در می آیند و گل ها .................................لبخند می زند.............................

و پرنده های خسته بر می گردند و دراین رویش سبز دوباره…من…تو…ما…

کجا ایستاده اییم.سهم ما چیست؟..نقش ما چیست؟…پیوند ما در دوباره شدن با .......................................کیست؟….......................................

زمین سلامت می کنیم و ابرها درودتان باد و

چون همیشه امیدوار وسال نو مبارک…

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد