ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

داستان کوتاه تو و من کجا هستیم ؟

پسری جوان از کنار دختری که مانتوی سیری پوشیده و روسری که انگار مال خواهر کوچیکه اش بو د را به سر داشت و طناب قلاده سگی در دستش بود گذشت. پسر با چشمهایش سر تا پای دختر را خورد و متلکی آب دار به او انداخت ولی دختربدون کوچکترین واکنشی همچنان چشم به پسری که درون مزدای شرابی رنگی که کنار خیابان پارک کرده بود داشت. پسر از خودرو پیاده شد و دختر برای جلب توجه او دستی به سر سگش کشید و با ادا گفت: عجیجم داری لوش میشاااا پشرک شیطون. ولی پسر نه صدای او را می شنید نه او را می دید تمام فکر ذکرش پیش دختری بود که در فست فود شیک داشت پیتزا می خورد و موهای بلوند و پرپشتش از پشت و جلو روسریش بیرون ریخته بود. دختر حتی مزه پیتزا را هم حس نمی کرد همش دنبال فرصتی بود که به گارسون خوشتیپ و خوشگل که موهای پریشان و مشکیش بر پیشانیش ریخته بود و جذابیتش را دو چندان کرده بود نخ دهد. دختر الکی موبایل سامسونگ گالکسیش را از کیف چرمیش که از پوست خالص شتر مرغ دوخته شده بود در آورد و شروع کرد به صحبت کردن تا بلکه توجه گارسون جذاب را به خود جلب کند. دختر مو بلوند وقتی دید گارسون به طرفش میاید از خوشحالی داشت غش می کرد گارسون با لبخند گفت:خانوم اگه میل ندارید برش دارم؟ دختر چیزی نگفت. گارسون خوشتیپ پیتزای دست نخورده را برداشت و در حالی که به طرف آشپزخانه می رفت تمام هوش حواسش پیش خواهر چهار ساله مریضش و هشت میلیون پول عملش بود

آخرین نامه

فردا روز عملیات ماست.مرگ رو خیلی راحت میتونیم حس کنیم.همه ی بچه ها میدونن این اخر خطه.اتیشی که فردا توش پا میذاریم اگه خدام بخواد گلستون نمیشه.من که مردم برام گریه نکنی!من تحمل دیدن اشکای تورو ندارم.من جونمو دادم تا تو گریه نکنی.راستی تو اخرین نامت گفتی که حامله ای! حالا که حامله ای دیگه اصلا نباید گریه کنی.ی وقت کوچولومون ناراحت میشه...قربونش برم...اگر پسر شد اسمشو بذار سیامک اگه دختر شد اسمشو بذار شیرین,وقتی هم بزرگ شد اگه پرسید بابام واسه چی جونشو داد بهش بگو واسه اینکه تو بتونی ازاد باشی,برای اینکه هرجوری خواستی بگردی,واسه این اینکه هرچی خواستی بتونی بگی.اصلا ما واسه همین انقلاب کردیم دیگه...واسه ازادی!وگرنه حکومت شاه چه ایراد دیگه ای داشت؟یه وقت از حکومت حق سکوت,چه میدونم اسمشو چی میذارن؟حقوق,پاداش,هدیه یا...چیزی نگیری..من واسه این چیزاکه جونمو ندادم.حواست باشه از اسمم سوء استفاده نکنن,نذاری اسممو بذارن رو کوچه یا خیابونمون.من اسم کوچمونو همون فیروزه دوس دارم,فیروزه...منو یاد انگشتر فیروزه ای که موقع عقد دستت کردم میندازه...چه روزایی بود. نذاری مشهور شم ماکه واسه شهرت جنگ نکردیم.اما اگه یروز چند نفر دنبال اسمم اومدن مشهور شدم تو از شهرتم استفاده نکنی.یه وقت واسه اینکه همسر شهیدی نری کاندید شورای شهر بشی... هروقت جلو بچمون حرف از من شد ازم تعریف کن,بهش بگو ما چه جوری باهم ازدواج کردیم,بگو تو دختر همسایه بودی,بگو چقدر عاشقو معشوق بودیم,یه وقت عکسای تو جبهمو بهش نشون ندی عکسامو تو لباس جنگ دوس ندارم,بذار تو ذهنش خوش تیپو شیک پوش باشم.اون عکسمو که با کت شلوار سرمه ایه و کروات قرمزه دارمو بهش نشون بده. مهدی رو یادته؟پسر هاجر خانوم اینا,یادته سال پیش شهید شد؟کمیته امام عکسشو رو دیوار خیابون کشید جای اون گلای رازقیو نسترن,نذاری عکس منو رو دیوار شهر بذارن,اخه میترسم یه وقت اگه مردم از حکومت راضی نباشن هرکدوم عکسمو ببینن بگنهمینا بودن رفتن جنگیدن که حالا وعضمون اینه دیگه...اونا که نمیدونن من واسه مردم جنگیدم نه واسه حکومت,ماواسه این اومدیم جنگ که وقتی مردم سرشونو میذارن رو بالش صدای توپو تفنگ اذیتشون نکنه مگه حفظ حکومت چقدر ارزش داره؟قدر جونم؟یا قدر خیلیای دیگه مثه من؟ زیاد کار نکنی...خمینی گفته ابو برقو گاز مجانی میشه,تو هم که خرجت زیاد نیست. خدا کنه حکومت از اسم ما شهیدا استفاده نکنه,با اسم ما پز نده,اسم مارو با باتون نزنن تو سر دانشجو بگن شهیدا رفتن واسه حکومت جونشونو دادن شما هم باید جونتونو واسه حکومت بدیدو بجنگید,خداکنه این حرفارو دینو دنیای مردم نکنن.اگه خدا نکرده حکومت بد بود ازجا بلند شید,اگه ساکت بمومید خون ما پایمال میشه.اینو به بچمونم یاد بده,شعارمون این باشه استقلال ازادی عدالت رفاه برابری! دیگه خیلی خسته شدم,همه بچه ها رفتن بخوابن منم میخوام برم بخوابم,میخوام تو خواب اخرم تورو ببینم,میخوام خواب ببینم دست در دستای توو بچمون کنار یه ساحل راه میریمو دیگه از ظلمو جنگ خبری نیست.هزاران بوسه از میدان سربها تقدیم به همسرو فرزندم.یادتون باشه: خودرا از برای ما نخواهد کس مارا همه از برای خود میخواهند

داستان کوتاه عشق پنهانی

دزدکی نگاهش کردم. و این شده بود کار هر روزه ام!!! سخت مشغول کلنجار رفتن به یک مشت گزارش کار و صورت جلسه هایی بود که روی میزش تلنبار شده بود. صورتش براق تر به نظر می رسید .شاید کمی عرق کرده بود.موهای خرمایی رنگی که اول صبح به یک طرف مرتب شانه شان کرده بود حالا روی پیشانی بلندش ریخته بودند. همه ی این حالات وقتی به اوج جذابیت می رسید که مصرانه مشغول انجام کاری می شد.و گاهی که از ناهماهنگی بعضی نوشته ها کلافه می شد،دستی به چانه اش می کشید و چشمان عسلی رنگ کوچکش به نامعلومی خیره می شد!! ابروهایش را می انداخت بالا و گویا سعی می کرد جزئیات جلسه ای را بخاطر بیاورد و وقتی به نتیجه می رسید لبخندی از رضایت بر لبش نقش می بست و برقی در چشمان خسته اش می دوید. همچنان محو تماشایش بودم که نگاهش از کاغذ ها کنده شد و همینطور که سرش را بالا می آورد تا مرا مخاطب قرار دهد گفت خانم امینی صورت جلسه هفته ی قبل اینجا نیست ممکن است دوباره برایم پرینت بگیرید با شنیدن صدایش از دنیای خودم پرت شدم بیرون،هول شده بودم .نگاهم را سریع سنجاق کردم به مانیتور و با کلیک مداوم موس سعی می کردم خودم را بی تفاوت و مشغول کار نشان دهم تنم داغ شده بود و نفسم در سینه گیر کرده بود.قلبم چنان محکم به در و دیواره سینه می کوفت که ارتعاشش در صدایم لغزیده بود.خودم را در صندلی فرو کردم تا پشت مانیتور پناه بگیرم . گرمای حضورش را در حوالی خودم احساس کردم.سرم را برگرداندم تا مطمئن شوم . دستش را گذاشته بود پشت صندلی ام و خم شده بود روی میز و با چشمانی که شیطنت در آن موج می زد خیره مانده بود به صفحه ی مانیتور،نگاهش را دنبال کردم و برآیند نگاه هردومان صفحه ی دسکتاپ خالی بود!!! صدایش با لحنی ملایم و مهربان در گوشم پیچید : ببخشید می تونم بپرسم یک ساعته به چی این دسکتاپ نگاه می کنید؟؟!!!! ساعت از یک ظهر گذشته است .خانه نمی روید؟ و بعد بی آنکه منتظر پاسخی باشد کیفش را از روی میز برداشت و از در بیرون رفت شاید خداحافظی هم کرد اما من از شدت ترس و خجالت در بی حضورترین لحظات روی صندلی چسبیده بودم. و فکر می کردم که چطور هنوز نرفته دلتنگ آمدنش شده ام!! با یاد آوری اینکه فردا باز او را خواهم دید لذت شیرینی را زیر پوستم حس کردم از جایم بلند شدم انگشتم را زیر کرکره بردم تا دور شدنش را نگاه کنم.......... یک روز دیگر گذشت در حالی که این عشق هر روز مرا فرسوده تر می کرد