ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

¤داستان کوتاه دنیای مجازی¤

روزی با عجله و اشتهای فراوان به یک رستوران رفتم. مدتها بود می خواستم برای سیاحت از مکانهای دیدنی به سفر بروم. در رستوران محل دنجی را انتخاب کردم، چون می خواستم از این فرصت استفاده کنم تا غذایی بخورم و برای آن سفر برنامه ریزی کنم فیله ماهی آزاد با کره، سالاد و آب پرتقال سفارش دادم. در انتهای لیست نوشته شده بود: غذای رژیمی می خورید؟ … نه نوت بوکم را باز کردم که صدایی از پشت سر مرا متوجه خود کرد: - آقا… میشه کمی پول به من بدی؟ - نه کوچولو، پول زیادی همراهم نیست. - فقط اونقدری که بتونم نون بخرم - باشه برات می خرم صندوق پست الکترونیکی من پُر از ایمیل بود. از خواندن شعرها، پیامهای زیبا و همچنین جوک های خنده دار به کلی از خود بی خود شده بودم. صدای موسیقی یادآور روزهای خوشی بود که در لندن سپری کرده بودم. آقا …. میشه بگی کره و پنیر هم بیارن؟ آه یادم افتاد که اون کوچولو پیش من نشسته. - باشه ولی اجازه بده بعد به کارم برسم. من خیلی گرفتارم. خُب؟ غذای من رسید. غذای پسرک را سفارش دادم. گارسون پرسید که اگر او مزاحم است ، بیرونش کند. وجدانم مرا منع می کرد. گفتم نه مشکلی نیست. بذار بمونه. برایش نان و یک غذای خوش مزه بیارید. متوجه شدم که چیزی نفهمیده. برای اینکه دوباره سئوالی نپرسد گفتم: - اون فقط یک نامه است که با اینترنت فرستاده شده - آقا … شما اینترنت داری؟ - بله در دنیای امروز خیلی ضروریه - اینترنت چیه ؟ - اینترنت جائیه که با کامپیوترمیشه خیلی چیزها رو دید و شنید. اخبار، موسیقی، ملاقات با مردم، خواندن و نوشتن، رویاها، کار و یادگیری. همه این ها وجود دارن ولی در یک دنیای مجازی. - مجازی یعنی چی ؟ تصمیم گرفتم جوابی ساده و خالی از ابهام بدهم تا بتوانم غذایم را با آسایش بخورم. - دنیای مجازی جائیه که در اون نمیشه چیزی رو لمس کرد. ولی هر چی که دوست داریم اونجا هست. رویاهامون رو اونجا ساختیم و شکل دنیا رو اونطوری که دوست داریم عوض کردیم. - چه عالی. دوستش دارم. - کوچولو فهمیدی مجازی چیه؟ - آره . من توی همین دنیای مجازی زندگی می کنم. - مگه تو کامپیوتر داری؟ - نه ولی دنیای منم مثل اونه … مجازی. - مادرم تمام روز از خونه بیرونه. دیر برمی گرده و اغلب اونو نمی بینیم. - وقتی برادر کوچیکم از گرسنگی گریه می کنه، با هم آب رو به جای سوپ می خوریم - خواهر بزرگترم هر روز میره بیرون. میگن تن فروشی میکنه اما من نمی فهمم چون وقتی برمی گرده می بینم که هنوزم هم بدن داره. - پدرم سالهاست که زندانه - و من همیشه پیش خودم همه خانواده رو توی خونه دور هم تصور می کنم. یه عالمه غذا، یه عالمه اسباب بازی و من به مدرسه میرم تا یه روز دکتر بزرگی بشم. - مگه مجازی همین نیست ؟ قبل از آنکه اشکهایم روی صفحه کلید بچکد، نوت بوکم را بستم. صبر کردم تا بچه غذایش را که حریصانه می بلعید، تمام کند. پول غذا را پرداختم. من آن روز یکی از زیباترین و خالصانه ترین لبخندهای زندگیم را همراه با این جمله پاداش گرفتم

¤داستان کوتاه فریب¤

اسمش سارا بود دخترکی ظریف با موهای خرمایی ؛ دست هایش نازک تر از ساقه های گل بود . ابروانش هم مانند تیری قلب هر بیننده ای را می شکافت و چشم هایش نیز آدم را محو تماشایش می کرد ؛ روزها میگذشت و من لحظه ای نمی توانستم بدون او سپری کنم.لحظه هایی که دیگر مثل طلا برایم ارزشمند شده بود. یک هفته ای شده بود که به قول خودش به مسافرت رفته بود.روز ها سخت تر از ایام مدرسه و ایام مدرسه سخت تر از روزها میگذشت.... ظهر بود و هوا گرم ؛آفتاب سوزان به جوانه عشق من همواره می تابید ولی رشد این جوانه سوسوی چراغ دلم را کم رنگ تر میکرد فکر میکنم اولین جمعه ای بود که به بیرون نمی رفتم وحال خودم را هم نداشتم و خدا را شکر کاناپه وزن من را تحمل میکرد. در حال دیدن اخبار بودم که ناگهان تصویر فردی را دیدم که همیشه جلوی چشمانم بود ولی من او را نمی شناختم بعد از کمی جستجو دنبال سارا او را در یکی از زندان های شهر تهران به راحتی پیدا کردم و تقاضای ملاقات کردم دو سه باری دست رد به سینه ام زدند ولی بعد از یک هفته توانستم او را ببینم خیلی سوال ها داشتم که مثل خوره روحم را میخورد ولی فقط دوست داشتم بدانم که صورت او هم مثل صورت من شکسته شده؟ صدای قدم هایم مدام در گوشهایم انعکاس و انعکاس میکرد.در را باز کردم چهره اش دیگر من را متحیر نمیکرد ! بدون سلام گوشی را برداشتم و آهسته گفتم:واقعیت داره؟ ناگهان صدای خنده اش زندان را پراز چشم های متحیر کرد من هم خنده ام گرفت ؛ نه به خنده های فریبنده اش!! من فقط به گرگی میخندیدم که مثل کارتون ها به ببره ای میخندید؛ به بره ای زخم خورده !!!