ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

داستان کوتاه تقدیر

با نگاه کردن به زن جوان، یاد روزهای گذشته خودش افتاد. روزگاری که امیدهای زندگی اش شکوفه کرده بود. مثل همیشه چشمهایش پر از اشک شد. دستش را به سمت موهای زن برد. آرام نوازشش کرد.رویای همیشگی به سراغش آمد. خودش را در بیمارستان دید. پرستار با لباس سفید نزدیک شد - آقای شایان خدا به شما دو تا گل خوشگل داده لبخندی به بزرگی دریا روی صورتش نقش بست. از خوشحالی کم مانده بود پرستار را بغل کند. هرجا دوقلو می دید همینطور نیشش باز می شد. اما برعکس روی صورت پرستار لبخندی نبود. احساس کرد یک جای کار می لنگد. حال همسرش را پرسید. پرستار رنگ به رنگ شد و گفت که متاسفانه ... پانزده سال تمام مواظب همسری بود که به خاطر به دنیا آوردن فرشته های زندگی اش فلج شده بود. واقعا زن قویی بود و مورد احترام. مادری که وقتی دخترها را در آغوشش گذاشتند خدا را شکر کرد که پاهایش را گرفته نه دستانی که می تواند گلهایش را به آغوش بکشد. حالا آن باغ را پائیز زده بود. گلهایش پر پر شده بودند و او نتوانسته بود با تقدیر بجنگد. به خاطر یک لحظه غفلت، تصادف عزیزانش را ربود و حالا ... چشمهایش را باز کرد و به زن جوان خیره شد. اولین بار سر کلاس آناتومی متوجه او شده بود. یک گوشه ایستاده بود و با عشق به این مرد پا به سن گذاشته نگاه می کرد. می شد از چشمهای درشت مشکی اش فهمید چند سالی هست عشق خود را فرو می خورد. شاید از همان روزهایی که سر کلاس تشریح، وقتی که استادش می خواست اندامهای حرکتی را تشریح کند، دستش لرزیده بود و به یاد همسر از دست رفته اش اشک به چشمانش دویده بود حس کنجکاوی زن به عشق بدل شده بود. حالا با گذشت پنج سال از رفتن لیلا و گلهایش، نگین در زندگی او می درخشید. اشکهایش را پاک کرد. با نوازش موهای زن، خدا را شکر کرد که اجازه داده یک بار دیگه لذت شریک داشتن را تجربه کند

طنز بامزه

اصفهانیه داشته توی اتوبان با سرعت ۱۸۰ کیلومتر در ساعت می رفته که پلیس با دوربینش شکارش می کنه و ماشینشو متوقف می کنه. پلیسه میاد کنار ماشینو میگه: گواهینامه و کارت ماشینو بدین . اصفهانیه میگه: من گواهینامه ندارم. این ماشینم مالی من نیست. کارتا ایناشم پیشی من نیست. من صَحَبی ماشینا کشتم آ جنازشا انداختم تو صندق عقب. حالاوَم داشتم میرفتم از مرز فرار کونم، شوما منا گرفتین . پلیسه که حسابی حیرت زده شده بوده بیسیم میزنه به فرمانده اش و عین قضیه رو تعریف می کنه و درخواست کمک می کنه. فرمانده اش هم میگه تو کاری نکن من خودم دارم میام . فرمانده در اسرع وقت خودشو به محل میرسونه و به راننده اصفهانی میگه: آقا گواهینامه؟ اصفهانیه گواهینامه اش رو از تو جیبش در میاره میده به فرمانده. فرمانده میگه: کارت ماشین؟ اصفهانیه کارت ماشین که به نام خودش بوده رو از تو جیبش در میاره میده به فرمانده. فرمانده میگه : در صندوق عقبو باز کن.. اصفهانیه درو باز میکنه و فرمانده میبینه که صندوق هم خالیه . فرمانده که حسابی گیج شده بوده، به اصفهانیه میگه: پس این مأمور ما چی میگه؟ ! اصفهانیه میگه: چی میدونم والا جناب سرهنگ! حتماً الان

یه داستانک جالب از شادی جونم

من خیلی خوشحال بودم ! من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم والدینم خیلی کمکم کردند دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود… فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود…! اون دختر باحال ، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم… یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی ! سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت : اگه همین الان ۵۰۰ دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو ……………..! من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم… اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم… وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم…! یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم!!! پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی…! ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم و هیچکس بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم به خانوادهء ما خوش اومدی !!! نتیجه اخلاقی: همیشه کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید !!!

داستاک طنز از شادی جونم

شرایط یک پسر ایرانی برای ازدواج (طنز) :|||| از کلیه دوشیزگان قد بلند زیبا رو، واجد شرایط زیر تقاضا داریم تقاضانامه ها و رزومه خود را جهت ربودن دل بنده به صورت پیغام در قسمت نظرات یا به وسیله ایمیل به نشانی بنده بفرستند. بدیهی است پس از انجام بررسی‌های کامل، نام افراد دارای صلاحیت به وسیله همین تریبون اعلام خواهد شد. نکته: ما تو کارمون پارتی بازی نداریم، یعنی لطفا از قرار دادن پول نقد در نامه یا پیغام خود بپرهیزید و هی نگید ما فامیل فلانی هستیم شرایط پذیرش 1. سن بالاتر از 18سال و کمتر از 22سال باشد. 2. قد کمتر 165سانتیمتر و بالاتر از 175سانتیمتر نباشد. 3. افراد خیلی ترکه‌‌ای و زیادی چاق قابل پذیرش نیستند. (چون من حوصله رژیم چاقی و کلاس لاغری ندارم) 4. هر وقت من خواستم می‌ریم هر رستورانی که من گفتم. آبگوشت، کوفته، کله‌پاچه و میرزاقاسمی با کلی سیرترشی دوست دارم. 5. اهل کادو خریدن و هر روز لاو ترکوندن نیستم 6.اگر خدای نکرده، زبانم لال، خدا اون روز زو نیاره که ازدواج کردم و وبال گردنم شدی، مامانم اینا و مامانت اینا نداریم. خوشم نمیاد. 7. عمراً نفقه بدم. چهارده‌تا هم بیشتر مهر نمی‌کنم. 8. باید یک جایی کار کنی، یک کاری هم واسه عصر من گیر میاری چون حوصله مسافرکشی و رانندگی ندارم 9. بابات باید پولدار باشه تا من در صورت لزوم بتونم بتیغمش. 10. پول اضافی ندارم برای پوشک کامل بچه بدم. می‌ری کهنه و لاستیک می‌خری، خودت می‌شوری. 11. به مامانت می‌گی سیسمونی خوب بیاره 12. باید خوشگل باشی چون پول واسه لوازم آرایش نمی‌دم. 13. موهای وزوزی نباید داشته باشی، چون نرم‌کننده ایرانی الآن شیشه‌ای دوهزار تومن شده. 14. موهای خرمایی و مشکی رو ترجیه می‌دم. 15. نباید ورزشکار باشی چون قدرتت خیلی زیاد می شه !. 16. اگه سر کار بری یا کاری داشته باشی نباید دیرتر از 5 خونه باشی. 17. از الان باید کلاس آیروبیک بری تا چندسال دیگه بد هیکل نشی، پولشم از بابات بگیر. من 10سال دیگه زن شکم گنده نمی‌خوام 18. باید فال قهوه بلد باشی بگیری، چون من دوست دارم. 19. مانتوی تنگ نمی‌پوشی. 20. دوستات رو هم هر روز نمیاری خونه. فهمیدی. 21. یک ماشین ظرف‌شویی هم قاطی جاهازت بذار. دوست ندارم پوستم خراب بشه. 22. لازم نیست واسه یک خونه 50متری، جاهاز خونه 200متری بخری. 23. من مبل تختخواب شو دوست دارم حالا در خدمتیم . . . . . . . . به نظر شما شرطی مونده؟

داستانک مهمان ازشادی جون

گالری تصاویر سوسا وب تولز پیرزن با تقوایی در خواب خدا را دید و به او گفت:« خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا مهمان خانه من می شوی؟» خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد. پیرزن از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند. چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد. پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد. پشت در پیرمرد فقیری بود. پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد. پیرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست. نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا درآمد. پیرزن دوباره در را باز کرد. این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد. پیرزن با ناراحتی در را بست و غرغرکنان به خانه برگشت. نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا درآمد. این بار پیرزن مطمئن بود که خدا آمده، پس با عجله به سوی در دوید. در را باز کرد ولی این بار نیز زن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذایی بخرد. پیرزن که خیلی عصبانی شده بود، با داد و فریاد، زن فقیر را دور کرد. شب شد ولی خدا نیامد. پیرزن ناامید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید. پیرزن با ناراحتی به خـدا گفت:« خدایـا، مگر تو قول نداده بودی که امـروز به دیـدنم مـی آیی؟» خدا جواب داد:« بله، ولی من سه بار به خانه ات آمدم و تو هر سه باردر را به رویم بستی!»

¤ داستان زیبای کفش ¤

گالری تصاویر سوسا وب تولز زمستان سردی بود، مهتاب و سامان برای خرید کفش به بوتیکی در خیابان سپه سالار رفته بودند،از میان کفش های رنگارنگ بوتیک آنها بوت سرمه ای رنگی را برای مهتاب انتخاب کردند . یک هفته بعد مهتاب و سامان باهم به کوه رفتند ،آن ها طوری با یکدیگر حرف میزدند که انگار تازه همدیگر رو پیدا کرده بودند ، همین طور کوه را به طرف بالا میرفتند تا اینکه به سنگ بزرگ و لغزنده ای رسیدند ابتدا سامان از سنگ گذشت و دست مهتاب را گرفت تا او را از سنگ رد کند ولی مهتاب پاش روی سنگ لیز خورد دستش از دست سامان رها شد و به طرف پایین پرت شد،سامان مات و مبهوت مانده بود وفقط پایین را نگاه میکرد و فریاد میزد آن قدر داد زد که به زمین افتاد و اوهم لیز خورد ؛ حال 20سال از این ماجرا میگذرد و سامان خودش را نبخشیده و روزش را روی ویلچر کنار قبر مهتاب شب میکند ؛ او خود را مقصر مرگ مهتاب میداند؛ چرا که آن کفشهای لیز را سامان برایش خریده بود . این عاشفانه با عشق آغاز شد و باعشق ادامه دارد . . .