ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

¤داستان کوتاه بچه های خیابان¤

کودک دستان کوچک خود را به روی شیشه ماشین کشید و چند ضربه اهسته به شیشه زد تا راننده را متوجه خود کند. راننده در سرمای کولر مشغول گوش کردن به اهنگی که پخش می شد بود . بی انکه حتی نگاهی به طرف کودک بیاندازد. در همین حال ماشین رانیم متر جلو تر برد تا از دسترس کودک دور شود. کودک که نیم تنه ی خود را به شیشه ی راننده چسبانده بود بی انکه جدا شود با ماشین حرکت کرد و مجددا و به ارامی روی شیشه چند ضربه اهسته زد و با نگاهی ملتمسانه منتظر جواب حتی یک نگاه محبت امیز ماند . راننده پشتش را به کودک کرد و در حالیکه سرش را به شیشه می چسباند دست چپ خود را زیر سر حمایل کرد کودک دوباره چند ضربه اهسته به شیشه زد و در حالیکه تنه ی خود را از بدنه ماشین جدا می کرد نگاه خود را به داخل ماشین چرخاند تا شاید نگاهش با نگاهی تلاقی کند. اما نه نگاهی بود نه دست محبتی تا او را به اجتماع متصل کند. کودک بود ولی انگار که نبود . چراغ که سبز شد ماشین به سرعت رفت و از دید کودک محو شد و کودک در وسط چهار راه ماند تا دوباره و دوباره غریبی را با سبز شدن چراغ حس کند . چراغ سبز راهنمایی برای رانندگان رفتن رها شدن و اجازه عبور از خط است اما برای کودکی که در چهارراه با یک تکه دستمال کثیف خود را روی شیشه ماشین های متوقف شده می کشد تا دستش به اخر شیشه برسد رفتن امید و رها شدن در غربت وخیره شدن به زمین و اسفالت سیاه خیابان است. چراغ قرمز برای او ایجاد امیدی دوباره است از نوعی دیگر هر چند بی فر جام اما امید در هر شکل ان زیباست. نقش ما در این امید هر چند مبهم و هدایت ان به امیدی خوش فرجام چیست ؟

¤‏ داستان کوتاه مادر ¤

دخترک لب پنجره ی اتاقش کز کرده بود و در حالی که با عروسکهاش مشغول بازی بود با واژه هایی از جنس بارون حرف میزد بی آنکه صدایش حتی آنسوتر از آسمان رود با بغض هایی بیصدا.... که ناگهان مادرش بالا سرش برای شام . با مهری مادرانه در آغوشش گرفت و گفت : دخترم چته؟؟؟ تو که مادر من نیستی....... مادر که انگار دنیاش به آخر رسیده باشه همراه دخترک به گریه افتاد و گفت : نه عزیزم ؛ کی همچین حرفی زده؟؟؟ گریه امون دختر رو بریده بود و هق هق کنان می گفت : خودم اون شب از زبون بابا شنیدم که تلفنی می گفت منو نمیخواد بده به .... دختر حرف نیمه رها کرد و رفت گوشه اتاق خاطرات کودکیش را مرور می کرد که دوباره با بغضی بیصدا ادامه داد بعدش شما با بابا دعواتون شد از اون لحظه به بعد تمام وجودم رو وحشتی فرا گرفت و کابوسی تلخ شد همنشین شبها و تعبیر رویای کودکانه ام انگاری دست خودم نبود و نمیفهمیدم چی خوبه و چی بد.......رفتم سراغ وسایلای بابا.......بعد کلی گشتن ؛ چشمم افتاد به یه آلبوم عکس خاک خورده که ناگهان بوی غریبی و غربت را بر مشامم رساند با تموم آلبوم های دیگه فرق داشت حس عجیبی لای تک تک صفحاتش جاری بود انگاری حسی قدیمی رو برام زنده کرد نمیدونستم که دارم لای این ورق پاره ها خاطرات خاک خورده ام و گمشده کودکی ام را جستجو می کردم دیگه نمیخوام چیزی بشنوم و فقط میخوام تو آغوش مادرم آروم بگیرم دیگه مادر حرفی نداشت با دلی شکسته و بغضی بی امان اتاق را ترک کرد . . .

¤داستان کوتاه اجنبی¤

ازدواج دختر صمصام السلطنه با یک اجنبی ! این شد تیتر اول روزنامه ها. صمصام کم آدمی نبود. وزیر بود. وزیر دربار، همه کاره شاه! دخترش پری خاتون دخترخوش آب و رنگ و با کمالاتی بود. چشای میشی کپی مادرش اشرف الملوک، دماغ و دهنش هم غنچة نشکفتة اقاقیا کیپ تا کیپ خاله ناکامش ثریا بانو، پیشونی بلند با گیسوانی افشون و افسون به سیاهی شب چله. خواستگار دختر صمصام پسر سفیر بریتانیای کبیر بود. قد بلند با چشمانی به رنگ آبی دریا و موهایی طلایی به زردی آفتاب علی الطلوع! صمصام اولش تکذیب کرد بعد طفره رفت آخرش گفت مبارکه!! اوکی مراسم که به گوش جناب سفیر رسید نظر پری خاتون رو پرسیدن، گفت: بدم نمی یاد نسل صمصام اصلاح بشه!!! فردای بعله برون روزنامة صوراسرافیل تیتر زد: (((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))) ادامه مطلب ...

¤داستان کوتاه قلب راز گو¤

راست است، اعصابم خیلی ضعیف است، به‌طور وحشتناکی عصبی هستم ـ همیشه اینطور بودم، ولی به چه دلیل ادعا می‌کنید که دیوانه باشم؟ بیماری حس‌های مرا تند و شدید کرده است ـ ولی آنها را نابود ننموده ـ و یا سست و ضعیف نساخته است. حس شنوایی من از تمام حس‌های دیگر دقیق‌تر و ظریف‌تر بود. تمام اصوات آسمانی و زمینی را شنیده‌ام. از جهنم نیز چیزهای زیادی به گوشم رسیده است. چطور ممکن است دیوانه باشم؟ دقت کنید، ملاحظه بفرمائید که چگونه با تندرستی و آرامی قادرم سراسر داستان را برایتان حکایت کنم. چگونه این فکر برای اولین بار به مغز من رسوخ نمود خودم هم نمی‌دانم، ولی، همین که جایگزین گردید، شب و روز مونس و محشور من شد. قصد و نیتی در کار نبود. هوی و هوسی هم وجود نداشت. مردک پیر را دوست می‌داشتم. هرگز آسیبش به من نرسیده بود. هرگز توهین به من نکرده بود به طلاهایش کوچکترین تمایلی نداشتم. به نظرم این چشم او بود، آری، خودش بود، یکی از آنها به چشم کرکس شباهت داشت، چشمی بود آبی کمرنگ و لکه‌ای بر بالای سیاهی آن قرار داشت. (((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))) ادامه مطلب ...

¤داستان بی بی قسمت دوم¤

گته‌ده که سر راه بود، که اگر هم نبود باید سری بهش می‌زدم. اول هیولای قلعه خرابه‌ای بر سر تپه‌ای. نه خبری از کسی بود و نه از سگی. چرخ را به درختی تکیه دادم و آبی به صورتم زدم و به طرف قلعه به راه افتادم. یک سوراخی در نزدیکی قلعه پیدا بود. با تمام زورم فشار دادم که سوراخ باز تر شود و خم شدم توی خزیدم تو. به کلفتی سنگ آسیابی بود و اصلاً خود سنگ آسیا. بعد وارد کوچه‌ی ده شدم. و خانه‌ها در دو سمت بر سر هم بالا رفته هر یک خرابه‌ای بر خرابه‌ای دیگر. سر اولین پیچ کوچه دری باز بود و پرده‌ای از جاجیم جلوش آویزان، ‌که ایستادم و هو انداختم: -آهااای صاحب خانه! صدای زنی در جوابم گفت: - چی کار داری؟ و پرده پس رفت. و زن آمد درگاه. میان‌سال و سرش بسته و یک پایش شل و داشت چیزی می بافت. - گته‌ده همین است؟ - یک وقتی بود، حالا بیغوله است. - پس تو این جا چه کار می‌کنی؟ - هر که نتوانست در برود ماند. - راست است که قنات که خشک شد مردم رفتند؟ (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))) ادامه مطلب ...

¤داستان بی بی قسمت اول¤

جو درو که تمام شد، یک روز بی بی همه‌ی مردهای کاری ده را به قلعه‌ی اربابی خواند. روز عاشورا بود و کسی به صحرا نرفته بود، و بی بی به یک کرشمه دو کار می‌کرد. هم خرج می‌داد و هم به آخرین خرده‌کاری‌های پیش از سر خرمن می‌رسید. اما بی‌بی این بار حال چندانی نداشت و دراز کشیده بود و حرفی نزد و تختش بر جای همیشگی ماند و مباشر می‌رفت و می‌آمد و مروج کشاورزی همه‌کاره بود. اول آخوند رفت منبر و یک دهن روضه خواند و گریه کردند و یک دور چای آوردند و چپق‌ها آتش شد. مروج کشاورزی برخاست و رفت پای منبر ایستاد و از سرآمدن دوران ارباب رعیتی گفت و از تصویبنامه‌ی دولتی گفت و از بی حالی دهاتی جماعت گفت و از این که چرا دندان‌هاشان را مسواک نمی‌کنند و با دست غذا می‌خورند و از این که باید بجنبند و به پای ممالک راقیه رسید و از این پزها… و بعد از این حرف زد که شرکت تعاون روستایی یعنی چه و چه جور کار می‌کنند و چرا هیأت مدیره می‌خواهد. و بعد از این که هر یک از اهالی نسبت به دارایی اش چه سهامی در شرکت خواهد داشت و از این قول ها ((((بقیه داستان در ادامه مطلب بخونید)))) ادامه مطلب ...