ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

¤داستان خائن قسمت سوم¤

خانم اشرف خانم، مضطرب نباشید. من از این وقایع به طور خیلی اتفاقی خبردار شده‌ام، پنج نفر در این کمیته انتخابات از طرف تشکیلات کارگری آن‌روز انتخاب شده و این‌ها توانسته بودند قریب 500 رای به اسم اوساعلی قالی‌باف که نام حقیقیش اوسارجب رمضان بوده در صندوق انتخابات بریزند و ادارة سیاسی از این حادثه کاملاً اطلاع داشته، به طوری که هنوز قرائت آرا تمام نشده، اوسارجب را توقیف کردند. مسلم است که این خبر را یکی از پنج نفر به ادارة سیاسی داده بوده است و یقین است که اوسارجب نبوده، به دلیل این‌که این کار در وهلة اول به ضرر او بوده و در عمل هم می‌بینیم که به قیمت جان او تمام شده، پس یکی از آن چهارنفر دیگر که من اسم یکی از آن‌ها را می‌دانم و آن محمد رخصت است، باید خیانت کرده باشد. من می‌خواهم بدانم که کدام یکی از این کارگران و یا روشنفکران همراه آن‌ها روزی به خودشان خیانت کرده‌اند(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید))))) ادامه مطلب ...

¤داستان خائن قسمت دوم¤

دو روز قبل از انتخابات یک شب محمد رخصت با اشرف خانم به سینما رفت. من هم دنبال آن‌ها بودم و خوشبختانه توانستم پهلوی آن‌ها جا بگیرم، به طوری که محمد رخصت دست راست من و اشرف خانم دست راست او نشسته بود. یک فیلم جنگی آلمانی نشان می‌دادند. هنوز فیلم شروع نشده، رخصت گفت:«اشرف جون، گمان می‌کنم دیگر چند روزی نتونیم با هم به سینما بریم.» پرسید:«چرا؟» گفت:«توکه خودت می‌دونی بالاخره پس فردا انتخابات شروع می‌شه.» - آخر، انتخابات به تو چه؟ او گفت:«اشرف جون، اوقاتت تلخ نشه. بالاخره ما یک وظیفة اجتماعی هم داریم.» دخترک با اوقات تلخی جواب داد:«من وظیفة اجتماعی سرم نمی‌شه، اما اینو می‌دونم که تو بالاخره سرت را روی این کارها می‌ذاری. اگر آقاجونم بفهمه، والله که عروسی ما را بهم می‌زنه.» محمد رخصت به آرامی جواب داد:«لازم نیست به آقاجونت حرفی بزنی، چند روز بیش‌تر طول نمی‌کشه.» (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید))))) ادامه مطلب ...

¤داستان خائن قسمت اول¤

پنج نفر بیش‌تر دست‌اندر کار نبودند و از آن‌ها یک نفر خائن بود. این پنج نفر تقریباً - درست نظرم نیست - کمیتة انتخابات را تشکیل می‌دادند. قضایا مال پانزده شانزده سال پیش است. اوساعلی قالی‌باف را خود من من برحسب یادداشت بدون شمارة بازپرس ادارة سیاسی تحویل زندان موقت دادم. بعد نفهمیدم که چه شد. در هر صورت پس از قضایای شهریور او را دیگر ندیدم. شاید هم در زندان مرد. - چیز غریبی است. - کجایش غریب است؟ امروز به نظر شما عجیب می‌آید. ولی آن‌روزها این فکرها ابداً به خاطر آدم نمی‌آمد. من جداً عقیده داشتم که دارم خدمت می‌کنم. بالاخره هر رژیمی یک عده مخالف دارد، مخالفین را باید سرکوب کرد. همه‌جا... دویدم توی حرف مامور سابق آگاهی و گفتم: - بالاخره خود شما می‌گویید که کمیتة انتخابات تشکیل داده بودند(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید))))) ادامه مطلب ...

¤داستان کوتاه کاخ کسری¤

وقتی کارگزاران انوشیروان ساسانی در حال بنا کردن کاخ کسری بودند به او اطلاع دادند که برای پیشبرد کار ناچارند برخی از خانه هایی که در نقشه بارگاه ساسانی قرار گرفته اند را نیز به قیمتی مناسب خریداری و سپس ویران کنند تا دیوار کاخ از آنجا بگذرد، اما در این میان پیرزنی هست که در خانه ای گلی و محقر زندگی می کند و علیرغم آنکه حاضر شده ایم منزلش را به صد برابر قیمت واقعی اش از او خریداری کنیم باز راضی نمی شود. چه باید کرد؟ انوشیروان گفت: “از من نپرسید که چه باید کرد! خودتان بروید و بنا به رسم عدالت و روح جوانمردی که همه ی ما ایرانیان داریم با او رفتار کنید”. کسانی که از ویرانه های کاخ کسرا (ایوان مداین) بر لب دجله ی عراق دیدن کرده اند حتما دیوار اصلی کاخ را هم دیده اند که در نقطه ای خاص به شکل عجیبی کج شده و پس از طی کردن مسیری اندک باز در خطی راست به جلو رفته است. این نقطه از دیوار همان جاییست که خانه ی پیرزن تنها بود و بنای کاخ را به احترام حقی که داشت کج ساختند تا خانه اش ویران نشود و تا روزی هم که زنده بود همسایه ی دیوار به دیوار پادشاه ماند. از آن زمان هزاران سال گذشته است اما دیوار کج کاخ کسری باقی مانده است تا نشانه ی روح جوانمردی مردم ایران و عدل پادشاهانشان در عهد ساسانی باشد. دیوار کج کاخ کسرا بر جای مانده است تا یادآور آن پیرزن تنها و نماد روح جوانمردی مردم ساسانی و نشانه ی عدل و عدالت انوشیروان باشد.

¤داستان کوتاه ام رستم¤

“شیرین” ملقب “ام رستم” دختر رستم بن شروین از سپهبدان خانان باوند در مازندران و همسر فخرالدوله دیلمی(۳۸۷ق. ـ ۳۶۶ق.) که پس از مرگ همسر به پادشاهی رسید. او اولین پادشاه زن ایرانی پس از ورود اسلام بود. او بر مازندران و گیلان، ری، همدان و اصفهان حکم می راند. به او خبر دادند سواری از سوی محمود غزنوی آمده است. سلطان محمود در نامه ی خود نوشته بود: باید خطبه و سکه به نام من کنی و خراج فرستی والا جنگ را آماده باشی. ام رستم، به پیک محمود گفت: اگر خواست سرور شما را نپذیرم چه خواهد شد؟ پیک گفت آنوقت محمود غزنوی سرزمین شما را براستی از آن خود خواهد کرد. ام رستم به پیک گفت: که پاسخ مرا همین گونه که می گویم به سرورتان بگویید: در عهد شوهرم همیشه می ترسیدم که محمود با سپاهش بیاید و کشور ما را نابود کند ولی امروز ترسم فرو ریخته است برای اینکه می بینم شخصی مانند محمود غزنوی که می گویند یک سلطانی باهوش و جوانمرد است برروی زنی شمشیر می کشد! به سرورتان بگویید اگر میهنم مورد یورش قرار گیرد با شمشیر از او پذیرایی خواهم نمود اگر محمود را شکست دهم تاریخ خواهد نوشت که محمود غزنوی را زن جنگاور کشت و اگر کشته شوم باز تاریخ یک سخن خواهد گفت: محمود غزنوی زنی را کشت. پاسخ هوشمندانه بانو ام رستم، سبب شد که محمود تا پایان زندگی خویش از لشکرکشی به ری خودداری کند. به سخن دانای ایرانی ارد بزرگ: “برآزندگان شادی را از بوته آتشدان پر اشک، بیرون خواهند کشید.” ام رستم پادشاه زن ایرانی هشتاد سال زندگی کرد و همواره مردمدار و نیکخو بود.

¤داستان دایی ممد قسمت سوم¤

دایی ممد به شب تاریک و انبوه نخل‌های بغل جاده که تو تاریکی قد کشیده بودند نگاه می‌کرد و سر تکان می‌داد. یاد خواهرش که می‌افتاد حس می‌کرد انگار فقط اسم او برایش مانده است. مدتها بود که او و گلی را از دست داده بود. همیشه از آنها جدا بود. وقتی می‌آمدند که پهلوی او بمانند مثل وزنه‌ای، سنگینی شان را روی دوشش احساس می‌کرد. تا یکی پیدا می‌شد و گلی را می‌برد انگار وزنه را برداشته باشند، احساس راحتی و سبکی می‌کرد. اینطور که پیش می‌رفت راضی تر بود. حاجی گفت: "هفته شو همون جا می‌گیریم.» دایی ممد دوباره سرش را تکان داد. حاجی گفت: «خاله را خودت خبر می‌کنی؟» دایی ممد گفت: «صب که شد میرم اونجا.» و توی جیبهاش دنبال چیزی گشت. حاجی گفت: «گلوت خشکه، حالا سیگار نکش.» دایی ممد دستش را درآورد و روی چانه زبرش کشید: «خب گلی یه خبری باید می‌داد. این دختر چرا اینجوری کرد؟ وقتی دو ماه تموم خواهرم این حال و روزو داشت، باید یه خبری می‌داد» حاجی گفت: «اوقاتش تلخ بود. سر اون دعوا هنوز اوقاتش تلخ بود. من که خبر نداشتم.» ((((بقیه در ادامه مطلب)))) ادامه مطلب ...