خانم اشرف خانم، مضطرب نباشید. من از این وقایع به طور خیلی اتفاقی خبردار شدهام، پنج نفر در این کمیته انتخابات از طرف تشکیلات کارگری آنروز انتخاب شده و اینها توانسته بودند قریب 500 رای به اسم اوساعلی قالیباف که نام حقیقیش اوسارجب رمضان بوده در صندوق انتخابات بریزند و ادارة سیاسی از این حادثه کاملاً اطلاع داشته، به طوری که هنوز قرائت آرا تمام نشده، اوسارجب را توقیف کردند. مسلم است که این خبر را یکی از پنج نفر به ادارة سیاسی داده بوده است و یقین است که اوسارجب نبوده، به دلیل اینکه این کار در وهلة اول به ضرر او بوده و در عمل هم میبینیم که به قیمت جان او تمام شده، پس یکی از آن چهارنفر دیگر که من اسم یکی از آنها را میدانم و آن محمد رخصت است، باید خیانت کرده باشد. من میخواهم بدانم که کدام یکی از این کارگران و یا روشنفکران همراه آنها روزی به خودشان خیانت کردهاند(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید)))))من برای اینکه شما مطمئن باشید، صریحاً میگویم که تمام این اطلاعات را از یکی از کارمندان سابق ادارة سیاسی به دست آوردهام و او معتقد بود که خائن، ببخشید، محمد رخصت، نامزد شما بوده؛ واقعاً اینطور است؟
- اگر شما در تشکیلات و نهضت کارگری بوده و یا لااقل در سیاست فعالیت داشتید، کار من آسانتر بود، مقصود من در زندگی این است که این سه نفر را پیدا کنم و خائن را از خادم بشناسم. بدبختانه من هم بیش از شما نمیدانم. فقط یک نکته که شما از آن بیخبرید و آن اینکه خائن محمد رخصت نبوده و من حالا جواب سوال اول شما را که من معلم بودهام و چرا حالا کارگر شدهام میدهم. به همین دلیل که میخواستم این سه نفر را بشناسم و خائن را بین آنها پیدا کنم، کارگر شدم. وقتی پدرم مرد، دیگر با ماهی بیست تومان امر من و مادرم نمیگذشت. آنروزها در رشت برای کارخانة ابریشمکشی عقب سر کارگر میگشتند و حقوقی که میدادند از ماهی بیست تومان بیشتر بود. من هم از معلمی در تهران دست برداشتم با مادرم به شمال رفتم و کارگر شدم.
کمی ساکت شد، مثل اینکه بغض گلویش را گرفته بود. در حیاط اتحادیه روی نیمکت نشستیم و من گفتم:«به نظرم شما احتیاج دارید که تمام حوادث را یک بار دیگر از نظرتان بگذرانید. بگویید!»
- یکی دوروز قبل از انتخابات محمد به من گفت که تا چند روز دیگر مرا نخواهد دید. البته آنروزها به من نمیگفت که چه کاری دارد. فقط میگفت که آدم باید فرد اجتماع باشد و حرفهایی نظیر آنچه آدم به هر تازه کاری میگوید، منافع فردی باید در حدود منافع اجتماعی باشد. افراد اجتماع را اداره نمیکنند. کار این مملکت با این حرفها اصلاح نمیشود، دارند مملکت را میچاپند و از این حرفها... اینها در پنهان چه می کردند، به من هیچوقت نگفت. فقط من حدس میزدم که میخواهد در انتخابات شرکت کند. مخصوصاً که پدرم از این فعالیت سیاسی او بو برده بود، و اصرار داشت که من او را از این راه بازدارم. برخلاف آنچه گفته بود، روز بعد، که روز اول انتخابات بود، آمد به خانة ما. اول شب بود، دیدم خیلی گرفته است. به زور حرف میزد، اگر بهش کارد میزدی خون ازش بیرون نمیآمد. اینطور خودش را در اختیار داشت، شب از خانة ما بیرون نرفت، ما عقد کرده بودیم، باوجود این پدرم میل نداشت، که قبل از عروسی شب با هم باشیم. خیلی او را نوزش کردم. با تمام قدرتی که در اختیار داشتم سعی کردم او را در تحت تسلط خود درآورم. خودش را به کلی باخته بود. آخر شب مثل برفی که روی بخاری بگذارند آب شد و زد به گریه و گفت من از همه چیز خود گذشتم، این همه آرزو داشتم، چه آیندة درخشانی برای خود تصور میکردم. سرش را در زانوی من پنهان میکرد، دستش را میگزید که چیزی نگوید. بعد بلند میشد و مدتی راه میرفت، آنشب من نتوانستم بفهمم که چه اتفاق افتاده، فقط این را فهمیدم که بعدازظهر همان روز در مدرسه مانده و قریب هزار رای به نام دوازده کاندید که یکی از آنها اوسارجب رمضان بوده نوشته و غروب مامورین ادارة آةگاهی به مدرسه رفته و آرا را که میبایستی صبح روز بعد توسط یکی دیگر از اعضای کمیته تقسیم شود بردهاند. محمد راه میرفت، با خود حرف میزد و از خود میپرسید: چهطور میتوانم به آنها ثابت کنم که من بیاحتیاطی نکردهام، چه برسد به خیانت؟ یکی از ما چهارنفر خیانت کرده، ادارة آگاهی از تمام کار ما باخبر است. معلوم میشود که مدتها مرا تعقیب میکردهاند... آنوقت سعی میکرد با کتاب خواندن خود را آرام کند. اما من باز هم نتوانستم به عمق مطلب پی ببرم، اهمیت آن را نمیفهمیدم. من بچه بودم، نمیفهمیدم که سر نگاهداشتن چهقدر اهمیت دارد. نمیفهمیدم که چرا تا این حد در عذاب است. به محض اینکه میآمد خوابش ببرد میجست و میگفت: فردا صبح زود میروم به ادارة شهربانی و هرچهارنفر را لو میدهم من او را به این کار تشویق میکردم و میگفتم حالا که دیگران به تو و به منظور تو خیانت کردهاند، بهتر است که خود را از خطر نجات دهی و سه نفر دیگر را هم لو بدهی تا اقلاً خائن حقیقی هم گرفتار شود. در این صورت البته شهربانی به تو کاری نخواهد داشت و ترا آزاد خواهد گذاشت. چند دقیقهای راحت میشد ولی بعد تاب نمیآورد و به من میگفت: که نه، اینکار غیر ممکن است و من حس کردم که بازهم اسراری هست که هنوز به من نگفته است. روز بعد تب کرد و به مدرسه نرفت، مثل کوره میسوخت. اول شب کسی کاغذی آورد و به او داد، وقتی نامه را خواند آرام شد و از خانة من رفت. چند روزی پیش من نیامد ولی من هرروز به مدرسه تلفون میکردم و احوالش را میپرسیدم. به محض اینکه قرائت آرا شروع شد و در یکی دو روزنامه اسم اوساعلی قالیباف درآمد، همان شب اوسارجب رمضان را توقیف کردند و بیچاره در زندان مرد.
کارگران در حیاط اتحادیه میآمدند و میرفتند. مدتی اشرف خانم ساکت نشسته بود و حرف نمیزد.
پرسیدم:«بعد».
- بعد ملاحظه میکنید، اوسارجب را ماموری که در تعقیب محمد بود نمیشناخت و هیچکس جز آن چهارنفر دیگر نمیدانست که اوساعلی همان اوسارجب است. صبح روز بعد به مدرسه تلفون کردم و احوالش را پرسیدم، گفت: اول شب بیا به خانه؛ من هم رفتم. رنگش پریده بود، ولی آرام بود. حس کردم که آرامش ظاهری است، کاغذی در دست داشت. هنوز وارد نشده، مرا بوسید... اوه. شما نمیتوانید تصور کنید که من از این بوسه چه وحشتی چشیدم... بعد گفت: این کاغذ را میبری دم کافة «اوروپ». آنجا طرف دست راست در سبزرنگی است. در را باز میکنی و از پلهها بالا میروی. راهپله منتهی میشود به دری که رنگش سبز است. آنجا سه مرتبه در میزنی و یک نفر در را باز میکند. میگویی این کاغذ را محمد داد و برمیگردی. منتظر نشدم. فوری از خانة او بیرون آمدم. خانه را پیدا کردم، از پلهها بالا رفتم، در زدم، کسی در را باز نکرد. در راه طاقت نیاوردم، تصمیم داشتم بروم به شهربانی و تمام آنچه میدانستم بگویم، شاید بدین وسیله او را نجات بدهم. من تصمیم داشتم به هر قیمتی هست او را نجات بدهم. من چیزی سرم نمیشد، روبه شهربانی حرکت کردم. اما ناگهان متوجه شدم که کاغذ هنوز در دست من است، کاغذ را باز کردم و خواندم، به شهربانی نرفتم و به عجله به خانة محمد برگشتم و دیدم که دیر آمدهام.
- در کاغذ چه نوشته بود؟
- آن نامه را من هرگز از داست ندادهام. چندین نسخه از روی آن برداشتهام و یک نسخه را همیشه همراه دارم. بالاخره باید این نامه را به صاحبانش برسانم، یکی از این سه نفر خیانت کرده و باید هنوز در تشکیلات کارگران باشد. باید او را پیدا کنم. تا او در تشکیلات هست من زندهام، وقتی من مردم دیگران این کار را خواهند کرد. اما برای چه تمام این مطالب را به شما میگویم؟ آره، برای اینکه شما مطمئن شوید که محمد رخصت خائن نبوده، خائن دیگری است.
دستش را برد بالا به طرف گردنش و دو مرتبه از زیر پیرانه آورد پایین و از کیف چرمی کوچکی تکه کاغذی بیرون آورد و به من داد.
نامه را خواندم.
«رفقا، یکی از ما چهار نفر خیانت کرده. من نیستم. در آخرین جلسهای که تشکیل دادیم، اگرچه هنوز مذاکرات به پایان نرسیده، ولی بر شما اینطور واضح شده است که من خیانت کردهام. دلایلی آوردید. از جمله اینکه علاقة من به اشرف ممکن است باعث گمراهی من شده باشد. اما شما صریحاً به من نگفتید که من خیانت کردهام، ولی می خواستید به من بفهمانید که در اثر این علاقة فراوان شاید مطالبی از من بروز کرده و او به کس دیگری گفته و در نتیجه به گوش مامورین آگاهی رسیده است. واسطة شما با تشکیلات کارگری من هستم. دستورات شورا را من به شما رساندهام. اگر این نکته نبود و من اطلاعی نداشتم، خود را در اختیار شهربانی میگذاشتم، تا آن خائن هم گرفتار شود. من دو رفیق باشرف خود را فدا میکردم، برای نابود ساختن آن دشمن خائنی که در میان ماست. اما من از خود اطمینان ندارم که بتوانم در مقابل زجر و شکنجه تاب بیاورم وچیزی نگویم، برای اینکه حقانیت و وفاداری خود را به شما ثابت کنم، از جان خود میگذرم. همینکه این نامه به شما برسد، من دیگر زنده نخواهم بود، تا به شما ثابت شود که یکی از شما سه نفر خیانت کرده خائن را پیدا کنید!»
نامه را تا کردم به اشرف دادم.
صدای زنگوله که علامت تشکیل جلسه بود به گوش رسید، کارگر جوانی فریاد زد:«اشرف خانم، بیاتو...»
از جایش بلند شد، ولی دیگر کوچکترین تاثری در قیافة او دیده نمیشد. از من خداحافظی کرد و گفت:«خائن را پیدا میکنیم!»
خیلی غم انگیز شد گریه شدید شدید
بیچاره اشرف
آجی گلم دوست دارم همیشه به یادتم بوووووووووووووووس
به قول بچه ها فدات مدات قربونت برم من عزیزم