ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

درد بی درمان

مثل گیسویی که باد آن را پریشان می‌کند
هر دلی را روزگاری عشق ویران می‌کند

ناگهان می‌آید و در سینه می‌لرزد دلم
هرچه جز یاد تو را با خاک یکسان می‌کند

با من از این هم دلت بی‌اعتناتر خواست، باش!
موج را برخورد صخره کِی پشیمان می‌کند؟

مثل مادر، عاشق از روز ازل حسرت‌کِش است
هرکسی او را به زخمی تازه مهمان می‌کند

اشک می‌فهمد غم افتاده‌ای مثل مرا
چشم تو از این خیانت‌ها فراوان می‌کند

عاشقان در زندگی دنبال مرهم نیستند
درد بی‌درمان‌شان را مرگ درمان می‌کند

مژگان عباسلو

دلهره


این چیست که چون دلهره افتاده به جانم

حال همه خوب است- من اما نگرانم

در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر

مثل خوره افتاده به جانم که بمانم


چیزی که میان من و تو نیست غریبی ست

صد بار تو را دیده ام ای غم به گمانم؟!


انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت

اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانم


از سایه سنگین تو من کمترم آیا؟!

بگذار به دنبال تو خود را بکشانم


ای عشق...! مرا بیشتر از پیش بمیران

آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم...