ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

نـامــه گـمـشـــده

نامه گمشده
وینسنت بونینا 
مترجم هادی محمدزاده

در طول زندگى ام دنبال شانس‌ هایى بوده‌ام که به بهتر شدن موقعیت ‌هایم بیانجامد. اگر چه وضع زندگى ام بد نیست و عموماً‌ شادم، اما هرگز به حد کافی پیشرفتى نداشته ‌ام. هرگز به اندازه کافى پول نداشته‌ام، هرگز به اندازه کافی اوقات فراغت نداشته ام و هرگز از امکانات مادی برخوردار نبوده‌ام. ‌هدفها‌یم کوچک اند و بنابراین هر لحظه دنبال هدف‌های جدیدی هستم که البته آن‌ها نیز هدف‌های کوچکی هستند. به این ترتیب من در زندگی ام همواره دنبال چیز‌هایی بوده ام که نیاز‌های ضروری‌ام را برآورده کنند. 

این نیاز‌ها چیست دقیقاً نمی‌دانم اما به هر حال در پی‌اشان هستم. احساسم این است که شانس‌هایی هست که عاقبت به من رو می‌آورد و اجازه می‌دهد که سر و سامان بگیرم و سود یک خوشحالی نهایی نصیبم می شود. اتفاقاتی را که می‌خواهم برایتان شرح دهم ممکن است غیر واقعی به نظر برسند، اما باید کسانی وجود داشته باشند که ما را باور کنند و با اشتیاق و ایمان صادقانه آنچه را اتفاق افتاده است بپذیرند. البته اتفاقاتی بسیار باور نکردنی که هر صبح که از خواب بیدار می‌شوم فکر می‌کنم واقعیت ندارند اما واقعیت دارند و واقعاً اتفاق افتاده‌ و جزیی از سرگذشت من شده اند.

تقریباً هر غروب که روی صندلی‌ام می‌نشینم, می‌توانم صدای ساکنان طبقه پایین را که در مورد ظواهر بی معنی زندگی‌اشان مشاجره می‌کنند بشنوم. امشب هم با شب‌های دیگر هیچ تفاوتی ندارد. خانم اولسن فراموش کرده است که برنامه مورد علاقه آقای اولسن را از تلویزیون روی نوار ویدئو ضبط کند و حالا دنیا برای آقای اولسن به پایان رسیده مگر آنکه بتواند آن نوار را ببیند. من معمولاً سعی می‌کنم با بلند کردن صدای رادیو از حجم سر و صدای گوشخراش آن‌ها بکاهم، اما امشب مشاجره‌اشان بالا گرفته است و بنابراین تصمیم گرفته ام کمی‌قدم بزنم. 

در طبقه سوم یک خانه قدیمی‌که تقریباً در اوایل این قرن ساخته شده زندگی می‌کنم. رواق ورودی بزرگ پیچ در پیچ و نمای سنگ برجستة آن حس احترام را نسبت به طراحان و سازندگان آن بر می‌انگیزد. زمانی این خانه بزرگ جز‌یی از املاک خاندان برجسته باربر‌ها بود که ثروتشان را از راه صنعت زغال سنگ به دست آورده بودند. وقتی سوخت به نفت وابسته شد صنعت زغال‌سنگ مرد اما تا مدت‌ها حکمرانی خاندان باربر‌ها به طول انجامید. این فکر غمگنانه‌ای است که وقتی آن‌ها کارشان را شروع کردند شاید این احساس را داشتند که صنعت زغال سنگ همواره رشد خواهد کرد. هرگز در طول میلیون‌ها سال کسی فکرش را نمی‌کرد که عناصر بی‌ثباتی چون نفت جای عناصر با ثباتی چون زغال‌سنگ را بگیرد اما اتفاقی که نباید بیفتد, رخ داد. می‌خواستم بدانم بر سر این خانواده ها چه آمد چگونه این همه دگرگونی رخ داد و حالا آن‌ها کجایند؟

همچنان که به سمت پایین پله‌های خانه قدیمی‌ می رفتم و به طبقه اولسن نزدیک می شدم صدای اولسن بلند‌تر به گوش می‌رسید اما به ستون پلکان عمودی سالن ساختمان که نزدیک شدم قطع شد. در کریدور ساکت و متروک, نقاشی بزرگی از جاناتان باربر به دیوار آویزان بود. محتملاً وقتی خانه نوسازی شده بود آن را در زیر زمین ساختمان یافته بودند و حتی هیچ کس نمی‌دانست مالک آن چه کسی بود. زیبا به نظر می‌رسید. طرح مطبوعی از یک مرد جوان که ملبس به لباس‌های زمان خودش تنها در محوطه منزل ایستاده بود.

وقتی در آستانه رواق ورودی که زیبا‌ترین طرح‌ها روی آن کار شده بود ایستادم تنها صدای ضعیف و مبهم آن همسایگان بی ملاحظه را می ‌توانستم بشنوم. به سرم مى زند که همانطور پیاده به سمت مرکز شهر راه بیفتم. از تماشای کودکان خندان و اینکه وقتشان به خوشی می‌گذرد لذت می‌برم و فکر می‌کنم که آن‌ها صاحبان اصلی شهر هستند. وارد محوطه بازار که شدم می توانستم صدای همهمه شهر را بشنوم صدای بوق ماشین‌ها و فریاد بچه‌ها را. در گوشه‌ای از خیابان پلت ایستادم به افسر پلیسی چشم دوختم که مشغول گفتگو با گروهی از بچه‌ها بود. او قصد توبیخ آن‌ها را نداشت تنها آنجا ایستاده بود که با آن‌ها بگوید و بخندد. پلیس اینجا حقیقتاً در شهر رفتار خوبی دارد آنها می‌دانند که درآمدشان از کجاست و به مردم شهر احترام می‌گذارند حتی از کارشان لذت می‌برند. 

خیابان پلت اولین خیابان پررونقی است که در قسمت غربی شهر با آن مواجه می‌شوید کسب و کار و داد و ستد از این خیابان شروع می‌شود. می‌توانم بوی همبرگر‌ها و پیاز‌هایی را که در مغازه کباب پزی جانسون در حال سرخ شدن هستند استشمام کنم و ممکن است بروم آنجا و با گوشت‌های بریان و سیب زمینی‌های سرخ کردة نمکینِ کباب پزی جانسون، دلی از عزا در بیاورم اما اغلب این کار را نمی‌کنم و می دانم که اعتدال چیز بی‌ضرری است. کبا‌ب‌پزی جانسون، حدود سیزده سال پیش به این جا نقل مکان کرده بود و قبل از آن، این ساختمان کوچک محلی برای عملیات نامه رسانی به کارگرانی بود که در معادن زغال سنگ کار می‌کردند و این کارگران می‌توانستند از این محل نامه‌هایشان را هم پست کنند. این کلبه کوچکِ شبیه به عمارت که حالا با رنگ سفید روشن نقاشی شده و با رنگ آبی تیره زینت یافته بود صد‌ها سال قدمت داشت و علی‌رغم گذشت زمان بسیار، همچنان سراپا ایستاده بود. به آن‌طرف خیابان می‌روم و وارد کبا‌ب پزی می‌شوم داخل مغازه، همان جمعیت کوچک همیشگی به چشم می‌خورند که بیش‌ترشان را دانشجویان تشکیل می‌دهند. ماشین تحریر مخصوصی که در وسط مغازه قرار دارد قسمت نشستن مشتریان و قسمت پخت و پز را از هم جدا کرده است.

تا آخر مغازه پیش رفتم و روی یکی از صندلی‌های بلند چهارپایه بی پشتی نشستم. بانی, صاحب مغازه به سمتم آمد و بدون اینکه نگاهمان با هم تلاقی کند از من پرسید که چه میل دارم. دستور غذا را دادم و بدون معطلی شروع به ورانداز کردن دکوراسیون و تزئینات دیوار‌ها کردم. شخصی قبل از اینکه این مغازه به کباب‌پزی تبدیل شود تعدادی از تصاویر ساختمان قدیمی را پیش خود نگاه داشته بود و حالا آن تصاویر دورتادور به دیوار‌های کباب‌پزی نصب شده بودند. شباهت این ساختمان به یک ساختمان‌ قدیمی باعث حیرت من بود. روی اولین تصویر, تاریخ 1923 مشخص بود و این ساختمان از آن زمان هیچ تغییری نکرده بود. کشیدن چند لایه رنگ و نصب تنها چند پنجرة جدید، تنها تغییرات عمده‌ای بود که در ساختمان ایجاد شده بود. به آهستگی بلند شدم و شروع به قدم زدن کرده و تا می‌توانستم به تصاویر دقت کردم. تصاویرى هم از رئیس اداره پست آنجا بود که مرا مطمئن می‌ساخت اینجا پستخانه بوده و نامه ‌ها در این مکان به معادن مربوطه تحویل می‌شده است.

تصور مى ‌کنم این اداره پست از اهمیت خاصى برخوردار بوده است زیرا خیلى از کارگران معدن مى ‌باید براى ماه ‌ها خانواده‌ هایشان را ترک مى‌کردند و در معادن به سر می‌بردند. ناگهان توجه‌ ام به نامه ‌اى جلب شد که بر دیوارِ کنارِ در، قاب شده بود. شگفت زده شده بودم که چرا این نامه را هرگز تحویل نداده بودند. نامه به آدرسِ، فیلادلفیا، پنسیلوانیا خیابان سوم، پلاک 2134، خانم جوئن جیمیسون پست شده بود. روی آن این عبارات به چشم می‌خورد:

26 مارس 1931 
جوئن گرامیم 
این معادن بدون تو تنها هستند. فقط یک ماه, یک ماه و نَه بیش‌تر و شما عروس من خواهید بود. در میاتبرگ در 29 آوریل به دیدارم بیا. من به همان زنده ام و هر روز در انتظار لبخند روشن تو لحظه‌شماری می‌کنم. تا من و تو یکی نشویم زندگی برایم معنایی ندارد.
باشد که باز یک‌دیگر را ببینیم.
جاناتان

نامه از جاناتان باربر بود، یکى از باربر‌ها که خیلى قبلتر ‌ها، در خانه ‌اى که من طبقه سوم آن را اشغال کرده بودم زندگى مى ‌کرد. بانى صاحب کبابى بشقاب غذا را روى همان میزى گذاشت که من قبلاً نشسته بودم. غذاى من آماده شده بود . به سر جاى اولم برگشتم و دوباره سر همان میز نشستم. همچنان که مشغول صرف غذا بودم اصلاً نمى ‌توانستم شگفتیم را از اینکه این نامه تحویل داده نشده بود پنهان کنم. شاید هزینه ى‌ پستش را نپرداخته بودند و شاید هم به علت نادرستى آدرس, برگشت خورده بود. کسى چه مى ‌دانست اما اینکه خانم جیمسون هرگز آن را ندیده بود بسیار غم ‌آور بود. پس بانى را صدا زدم چون فکر مى ‌کردم او شاید جواب سؤال مرا بداند. خاطر نشان کرد که این نامه هنگام خریدارى این ساختمان در سى سال پیش، پیدا شده بود. بر این باور بود که نامه در شکافى میان دیواره ى چوبى طبقه اول که حالا با یک لایه مشمع فرشى پوشیده شده است، افتاده بود.
پرسیدم چه کسى سعی مى ‌کرد با خانم جیمسون تماس بگیرد؟ و او پاسخ داد که از این موضوع اطلاعی ندارد.
نامه روی دیوار بوده وقتی او آنجا را خریده است. 

پس از صرف غذا در حالى که بلند شدم تا کباب‌پزى را ترک کنم آخرین نگاه را به نامه ى روى دیوار انداختم و سپس به آهستگی و قدم‌زنان به سمت خانه رهسپار شدم.

نمی‌توانستم فکر نامه را از ذهنم بیرون کنم. کلمه به کلمه و حتى نام و آدرس روى آن در خاطرم مانده بود. خیلى به زحمت توانستم عصر آن روز بخوابم و نمى ‌فهمیدم که چرا این نامه تا این حد مرا آشفته کرده است. هیچ دلیلى وجود نداشت که اینقدر مته به خشخاش بگذارم اما نوعى آشفتگى و پافشارىِ موثر در درون، مرا مجبور می‌کرد که سعی کنم بیشتر ته و توی قضیه را در بیاورم. سرانجام صبح شد و من بعدِ آن آشفتگیِ طولانیِ شبانه، تصمیم گرفتم این معما را که از شب قبل بر من نامکشوف مانده بود به گونه‌اى حل کنم. روز شنبه بود و تعطیل بودم و فارغ از کار، بنابراین قصد کردم به کتابخانه بروم و کمى ‌در مورد جاناتان باربر تحقیق کنم. ساعت حدود 10 قبل از ظهر بود که به سمت شهر حرکت کردم. تا کتابخانه باز شود, مجبور بودم حدود یک ساعت وقت کشى کنم بنابراین سرى زدم به گورستانى که خاندان‌ باربر‌ها در آنجا مدفون بودند. آنجا سنگ گور بزرگی دیدم که نام حدود شش تن از باربر‌ها روی آن حک شده بود و یکی از نام‌ها جاناتان بود. آنجا نوشته بود: 

جاناتان ایمس باربر, متولد دهم آوریل 1910, مرگ بیست و هفتم مارس 1931

یعنى درست یک روز پس از نوشتن نامه به جوئن. این واقعه در سن بیست و یک سالگی برایش اتفاق افتاده بود و این بسیار باعث تأثر من شد. 

پس از کسب این اطلاعات به کتابخانه برگشتم و تحقیقاتم را در مورد مرگ او شروع کردم. چندین روزنامه قدیمى مربوط به آن زمان که پر بودند از سرمقاله‌هایى راجع به تولد و مرگ را مورد بررسی قرار دادم تا اینکه به روزنامه‌اى رسیدم که تاریخ مرگ جاناتان را بر خود داشت. تیتر سرمقاله این بود:

فرزند زغال سنگ فروش سرمایه‌دار در حادثه حفارى تونل معدن کشته شد.

همچنان که به خواندن سرمقاله مشغول بودم، دریافتم که مقاله به جز اشاره به حادثه مرگ او چندان به ماجرا نپرداخته است اما از مقاله چنین متوجه شدم که این خاندان, بسیار مورد احترام و علاقه کارگران معدن بودند و جاناتان توسط پدرش به آنجا فرستاده شده بود که چگونگى کار در معدن را بیاموزد زیرا قرار بود تا چندى بعد به همین کسب و کار بپردازد و اینکه نباید این نکته را از یاد مى ‌برد که هنگام کار در معدن چه احساسى به آدم دست مى‌دهد.

با تمام تحقیقاتى که آن صبح انجام دادم هنوز به جواب این سؤال نرسیده بودم که بر سر جوئن چه آمده است. فقط مى ‌توانستم تصور کنم که به او چه احساسى دست داده بود و نیز اینکه او هرگز آخرین کلمات آن عشق راستین را مشاهده نکرده بود. هنوز احساس سرگشتگى مى ‌کردم، حتى بیش‌تر از قبل، اما هنوز نمى ‌توانستم توضیحى براى آن بیابم. مجبور بودم سعی کنم به گونه اى از طریق تلفن با جوئن تماس بگیرم و ببینم براى او چه اتفاقى افتاده است.

به آپارتمانم برگشتم. اگر جوئن هنوز زنده بود، حالا باید حدود هشتاد و دو سال مى ‌داشت. اما این فکر احمقانه‌ اى بود که او در همان منزل قبلى و با همان نام زندگى کند. گوشى تلفن را برداشتم و شماره اطلاعات راهنماى حوزه ى فلادلفیا را گرفتم. نمى ‌توانستم باور کنم که نام و آدرسش که در نامه قید شده بود با شماره تلفن همخوانى داشته باشد. با هیجان شماره را یادداشت کردم و گوشى را گذاشتم. اندیشیدم تا اینجاى کار که خوب پیش رفته است اما اینکه تماس برقرار شود یا نشود دیگر از اختیار من خارج است. شماره را گرفتم. بعد از چهار بار بوق صداى زن جوانى از پشت گوشى به گوش رسید. توضیح دادم که در پى چه کسى هستم. جوئن هنوز زنده بود و آنجا با پرستارى که به تلفن داشت جواب می داد زندگى می‌کرد. پرستار خاطر نشان کرد که جوئن از لحاظ تندرستى در وضعیت مطلوبى به سر مى برد و هرگز بعد از مرگ جاناتان ازدواج نکرده و چنان در مورد جاناتان صحبت مى کند که انگار جاناتان زنده است. به او در مورد نامه گفتم و نمى ‌توانستم هیجانم را از اینکه خودم باید فردا نامه را تحویل آن ها می دادم مخفى کنم.

تا فیلادلفیا با هواپیما تنها حدود یک ساعت راه بود و من بلیطى براى هشت صبح فردا رزرو کردم. سپس به سرعت سوى کباب پزی جانسون دویدم و به بانى اعلام کردم که جوئن پیدا شده است. او تبسمى کرد و بدون تأمل, قاب نامه را پایین آورده و تمام و کمال آن را تحویل من داد.

صبح سرانجام از پسِ آن شبِ ناآرام سر زد. پرواز فیلادلفیا حدود ساعت نه و ده دقیقه بر زمین نشست. یکی از تاکسی ‌هاى جلوى فرودگاه را فرا خواندم. نشانى خانه به راننده دادم و حدود بیست دقیقه بعد خودم را جلوى یک عمارت سنگکارى بزرگ و نوسازى شده یافتم که هنوز تاریخ روی خودش را حفظ کرده بود. به نامه و شماره‌ای که بر دیوار حک شده بود نگاهی انداختم: 2134 آنها کاملاً‌ با هم تطابق داشتند. چهار پله را بالا دویدم و زنگ در را به صدا درآوردم و منتظر ماندم. هر دقیقه‌ به اندازه یک ساعت بر من مى گذشت تا اینکه بانویى ریز اندام و سیه‌ چرده در را باز کرد. تا به چهره‌ام نگاه کرد مرا شناخت, لبخند زد و مؤدبانه مرا به درون دعوت کرد. به محض داخل شدن, به جوئن که روی یک صندلی کنار پنجره نشسته بود اشاره کرد. احساس کردم او را مى ‌شناسم. روى چهارپایه‌اى مقابلش نشستم و او لبخندى زد. به سر تا پاى من نگاهى انداخت و دوباره لبخند زد. از من خواست اگر خبرى در مورد جاناتان دارم بگویم. به آرامى‌ در مورد نامه‌اى که آدرس او را بر خود داشت و هرگز تحویلش نشده بود شروع به صحبت کردم.

تحسینش کردم و دیدم که آشکارا شانه‌ هایش به لرزه درآمده اند. او نامه را بى ‌صدا و آهسته مى‌خواند و متوجه شدم که چند قطره اشک روى گونه هایش غلتید. دوباره به من نگاهى انداخت و لبخند زد و گفت حالا زندگى من کامل است. جاناتان دوباره مرا فرا خوانده است و ما با هم خواهیم بود و همه چیز از نو شروع خواهد شد. منکه کاملاً‌ منظورش را درک نکرده بودم به آرامى ‌دستش را فشردم, ایستادم و به سمت در خروجی حرکت کردم. مأموریت من کامل شده بود. برای فرودگاه تاکسی دیگری گرفتم و حالا تا هنگام غروب می‌توانستم به خانه برسم.


هنگام ورود به منزل در دلم احساس موفقیت و پیروزى مى ‌کردم. نمى ‌دانستم چه چیزى مرا به این کار ترغیب کرده بود و کارى را که انجام داده‌ام چه بنامم. دوباره قدم در رواق ورودىِ ساختمان باربر نهادم. آنجا تصویر جاناتان جوان سر جاى خودش به دیوار آویزان بود، خودش بود اما تصویر، تصویر عروسى او و جوئن بود. دقیقاً‌ خودش بود شصت و شش سال جوانتر، اما خودش بود. به تصویر خیره شدم هر دو لبخند بر لب داشتند و چشم‌هاى جوئن دقیقاً به من خیره شده بود و انگار مى ‌گفت متشکرم. وقتى به طبقه بالا رسیدم شماره منزل جوئن را در فیلادلفیا گرفتم. این بار مردى گوشى را برداشت و به من خاطر نشان کرد که جوئن جیمسون در سال 1931 خانه را به پدرش فروخته است. گوشى را گذاشتم و خنده‌اى بر لبانم شکوفا شد. 

نگاه کنید! امروز روز 29 آوریل است درست شصت و شش سال پیش جوئن قصد داشت به ملاقات جاناتان اینجا در میاتبرگ بشتابد و به نظر مى ‌رسد که اکنون این ملاقات انجام گرفته است.


داستان کوتاه و آموزنده ی با عشق زندگی کن

 

 

- شخصی بود که تمام زندگی‌اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی از دنیا رفت همه می‌گفتند به بهشت رفته‌است.
آدم مهربانی مثل او حتماً به بهشت می‌رفت.
در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود
. استقبال از او باتشریفات مناسب انجام نشد دختری که باید او را راه می‌داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت، او را به دوزخ فرستاد.
در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت‌نامه یا کارت شناسایی نمی‌خواهد، هرکس به آن‌جا برسد می‌تواند وارد شود…
آن شخص وارد شد و آن‌جا ماند
چند روز بعد، ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت
پطرس که نمی‌دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده است؟ ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت:
آن شخص را که به دوزخ فرستاده‌اید آمده و کار و زندگی ما را به هم زده‌است؛ از وقتی که رسیده نشسته و به حرف‌های دیگران گوش می‌دهد، در چشم‌هایشان نگاه می‌کند و به درد و دلشان می‌رسد حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت وگو می‌کنند، یکدیگر را در آغوش می‌کشند و می‌بوسند. دوزخ جای این کارهانیست!
بیایید و این مرد را پس بگیرید.
وقتی راوی قصه‌اش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفت: «با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی، خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند»

 

 

- پائولو کوئلیو

داستانک داستان کوتاه داستان داستان عاشقانه داستان آموزنده داستان زیبا داستان آنلاین داستانهای چند خطی ادبیات دهکده داستان

داستان کوتاه کریسمس درجنگ

 

 

 

-‏ارتش های آلمان ، بریتانیا و فرانسه در جریان جنگ جهانی اول در بلژیک با هم می جنگیدند. شب کریسمس جنگ را تعطیل می کنند تا دست کم برای چند ساعت کریسمس را جشن بگیرند در ارتش آلمان یکی از سربازان که سابقه خواندن در اپرا را داشت ، شروع به خواندن ترانه کریسمس مبارک می کند. صدای خواننده آلمانی را سربازان جبهه های دیگر می شنوند و با پرچم های سفید به نشانه صلح از خاکریز بالا می آیند و بسوی ارتش آلمان می روند. آن شب سربازان هر سه ارتش در کنار هم شام می خورند و کریسمس را جشن می گیرند ولی هر ۳ فرمانده توافق می کنند: که از روز بعد صلح شکسته شود و جنگ را از سر بگیرند! صبح روز بعد دست و دل سربازان برای جنگ نمی رفت. شب قبل آنقدر با دشمن رفیق شده بودند که بی خیال جنگ شدند و از پشت خاکریز برای هم دست تکان می دادند! چند ساعت که گذشت باز هم پرچم های سفید بالا رفت و پس از گفتگوی سه نماینده ارتش ها تصمیم بر این گرفته شد که برای سرگرم شدن با هم فوتبال بازی کنند. آنها آنقدر با هم رفیق می شوند که با هم عکس می گیرند و حتی آدرس خانه های خود را به همدیگر می دهند تا بعد از جنگ به کشور های هم سفر کنند! کار به جایی می رسد که این سه 3 ارتش به هم پناه می دهند و ……. تنها چیزی که باعث می شود قضیه لو برود متن نامه هایی بود که سربازان برای خانواده هایشان فرستاده بودند و به آنها اطمینان داده بودند که اینجا از جنگ خبری نیست! این اتفاق تاریخی با نام Christmas Truce شناخته می شود. سال ها بعد کریس دی برگ متن یکی از این نامه های سربازان را در یک حراجی به قیمت 27 هزار دلار می خرد پل مک کارتنی هم در ویدیوی یکی از کارهایش به این اتفاق ادای احترام کرده و سال 2005 هم کریستین کاریون با استناد به مدارک این اتفاق فیلمی بنام “کریسمس مبارک” می سازد که اسکار بهترین فیلم خارجی را گرفت و حتی در جشنواره فیلم فجر ایران به نمایش در آمد


لطفا درباره این داستان نظر بدهید ممنونم !

داستانک داستان کوتاه داستان داستان عاشقانه کریسمس جنگ کریسمس درجنگ داستان آموزنده داستان زیبا داستان آنلاین

داستان کوتاه مرا بغل کن

image 2 ●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●● روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کردبراى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت:... مرا بغل کن. زن پرسید: چه کار کنم؟ و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند، شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم. زن جواب داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند. شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى "مرا بغل کن" چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است

داستان کوتاه کهنه ی نو

دخترک از راه رسید کفش های کهنه اش را با عصبانیت به گوشه ای پرت کرد و بی توجه به نگاه های ترحم آمیز مادر و تأسف بار پدر، به اتاقش پناه برد و در را محکم پشت سرش بست... به همه کس و همه چیز بد و بیراه می گفت. از همه متنفر بود حتی از خودش! نمی دانست چرا باید کفش های او کهنه باشند و کفش های دختر همسایه شان نو! دخترک از زمانی که به این خانه نقل مکان کرده بودند حالش این چنین شده بود. خانه ای که تقریباً در محله ای بالاشهر بود و تمامی مردمش مرفه و ثروتمند بودند. آنجا خانه ای سازمانی بود که به دلیل کار پدر به آنها داده شده بود. او تا قبل از این در محله ای زندگی میکرد که همه از جنس خودش بودند... مثل خودش لباس می پوشیدند... حرف میزدند... و او هیچ گاه کفش نویی نمی دید که متوجه کهنه گی کفش های خودش بشود. اما حالا... صحنه ای که هر روز از دیدن آن رنج می کشید، شمردن کفش های متعدد و زیبای دختر همسایه شان بود... کفش های زیبایی با رنگ هایی روشن که روی هیچ کدامشان نشانی از کثیفی و گرد و غبار دیده نمی شد. همیشه برق تازه بودن کفش ها در چشم های دخترک منعکس میشد و اشک های حسرتش را بر گونه اش جاری می ساخت. گویی کسی آن ها را نمی پوشید که همیشه نو بودند. درست برعکس کفش های خودش... تا زمانی که پاره نمی شدند، پدرش کفش دیگری برایش نمی خرید و عمدتاً رنگ هایی تیره داشتند تا کهنه گی شان کمتر به چشم بیاید... دختر همسایه شان طبقه اول زندگی میکرد و دخترک مجبور بود که هرروز کفش های او را ببیند. از مادرش شنیده بود که دختر همسایه شان تقریباً هم سن و سال اوست و مانند او به مدرسه می رود. اما تا به حال خودش او را ندیده بود، فقط گاهی اوقات صدایش را از راهرو می شنید که صبح ها زودتر از او به مدرسه می رود... و این اتفاق هرروز برای دخترک تکرار میشد و او هرروز بیش از پیش به دختر همسایه شان غبطه میخورد. هر روز خودش را جای دختر همسایه شان می گذاشت و در خیال خودش کفش های او را به پا میکرد و با آن ها به مدرسه می رفت... خودش را تصور میکرد در حالیکه سرشار از غرور شده، با کفش هایش جلوی دوستانش قدم میزند و به طور حتم برق کفش ها چشمان دوستانش را کور خواهد کرد! آن وقت است که همه به او حسودی خواهند کرد! دلش می خواست دختر همسایه را ببیند. می خواست با او دوست شود، اما هربار از اینکه او را ببیند می ترسید. از اینکه با کفش های کهنه اش با او رو به رو شود، خجالت می کشید... دختر همسایه حتماً او را مسخره میکرد که کفش های کهنه به پا می کند. آری حتماً او را مسخره خواهد کرد و با او دوست نخواهد شد. به دلیل همین افکار بود که ساعت رفتن و آمدنش را طوری تنظیم میکرد که او را نبیند. روزها از پی هم می گذشتند و دخترک همچنان غمگین و ناراحت بود و به زمین و زمان بد و بیراه میگفت و از اینکه اینقدر بدبخت هستند از خدا گلایه میکرد. روزی امتحان داشت و برای اینکه به امتحانش برسد، زودتر از خواب برخاست و آماده شد تا به مدرسه برود. با عجله کفش هایش را پوشید و بیرون رفت. در حال پایین رفتن از پله ها بود که درب طبقه ی اول باز شد. دختر همسایه شان هم این موقع به مدرسه میرفت... اما او به دلیل استرس امتحان، به کلی این قضیه را فراموش کرده بود...کاش دیر تر از خواب برمی خواست تا او را نمی دید. دیر رسیدن به مدرسه برایش آسان تر بود تا دیدن او. ولی دیگر کار از کار گذشته بود و قانون همسایگی حکم میکرد با او رو به رو شود و به او سلام بدهد. از خجالت سرش را به پایین انداخته بود و به کفش های کهنه اش خیره شده بود... که ناگهان صدای دختر همسایه شان در گوشش طنین انداز شد: سلام! من سحرم. میشه بهم کمک کنی تا بندای کفشمو ببندم. آخه مامانم کاری داشت، زودتر از من بیرون رفته و کسی خونه نیست. سرش را به آهستگی بلند کرد... آنچه می دید را باور نمی کرد... دختر همسایه شان روی ویلچر نشسته بود . . .

داستان کوتاه هدیه فارغ التحصیلی

پسری، از دانشگاه فارغ التحصیل شد. ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه‏ های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد. بلأخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او گفت: من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یک جعبه به دست او داد... پسر، کنجکاو ولی نا امید، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا، که روی آن نام او طلاکوب شده بود، یافت. با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت: با تمام مال و دارایی که داری، یک انجیل به من می دهی؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد. سال ها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد. خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده. یک روز به این فکر افتاد که پدرش، حتما خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود. اما قبل از اینکه اقدامی بکند، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است. بنابراین لازم بود فورا خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید. هنگامی که به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد. اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت. در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد. در کنار آن، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت. روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است