م. مودب پور از نویسندگان معاصر فارسی زبان است که فعالیت هنری خود را از سال ۱۳۷۸ خورشیدی آغاز کرده است. مودب پور از بنیان گذاران سبک "نوشتار عامیانه" است و اولین نویسندهای بوده که نوشتار را به مانند گفتار خلق کرد. مودب پور در غالب کتابهای رمان؛ به مسائل و مواردی از قبیل؛ فقر، فساد، و آمیزههای اخلاقی، همراه با دستمایههای طنز و احساسی پرداختهاست. شاید به جرات می توان گفت که این نویسندهٔ ایرانی، جز اولین فرد یا افرادی بود، که با دستمایه قرار دادن مفهموم "ایدز" قدم در راه آگاهی بخشی افراد جامعه، بخصوص جوانان شد. نوشتههای اون ترکیبی از طنز، اشک و لبخند است؛ همچنین با خلق دو شخصیت شوخ و جدی، توانسته جای خود را در میان قلبهای خوانندگانش بیابد.
نام کتاب: گندم
نویسنده: م . مودب پور
نسخه اندروید
لینک مستقیم | لینک کمکی | لینک کمکی
اندازه کتاب : ۵۷۶ کیلوبایت
نسخه جاوا
لینک مستقیم | لینک کمکی | لینک کمکی
اندازه کتاب : ۵۱۲ کیلوبایت
نسخه پیدیاف
لینک مستقیم | لینک کمکی | لینک کمکی
اندازه کتاب : ۲.۸۶ مگابایت
به اندازه یک روز برایش آب و غذا ریختند...
وقتی می خواستند بروند، از پنجره نورگیر یک پرنده پر زد و آمد توی اتاق، گرفتنش، یک قفس که بیشتر نداشتند، گذاشتنش پیش پرنده شان و حالا دیگه پرنده شان تنها نبود.
به تنهایی عادت کرده بود، چند ساعت طول کشید تا با تازه وارد جفت و جور شد. تاشب باهم بودند.
عاشقش شد، هوا سرد شد و از همان جایی که جفتش آمده بود باد سردی می ورزید.
خودشان را باد کردند تا سردشان نشود اما هرچه تاریک تر میشد، هوا هم سردتر میشد.
جفتش داشت می مرد، بالهایش را باز کرد و جفتش را بغل کرد، احساس آرامش کردند و جفتش آهسته آهسته خوابش برد.
صبح که شد اینبار جفتش تنها مانده بود. روی تخم کوچکش نشست و گفت:
«حیف که جوجه ام پدری بالای سرش نیست.»
تو آیا عاشقی کردی بفهمی عشق یعنی چه؟
تو آیا با شقایق بودهای گاهی؟
نشستی پای اشکِ شمعِ گریان تا سحر یک شب؟
تو آیا قاصدکهای رها را دیدهای هرگز،
که از شرم نبود شادپیغامی،
میان کوچهها سرگشته میچرخند؟
نپرسیدی چرا وقتی که یاسی، عطر خود تقدیم باغی میکند
...
و چشمان تو آیا سورهای از این کتاب هستی زیبا،
تلاوت کرده با تدبیر؟
تو از خورشید پرسیدی، چرا
بیمنت و با مهر میتابد؟
تو رمز عاشقی، از بال پروانه، میان شعلههای شمع، پرسیدی؟
تو آیا در شبی، با کرم شبتابی سخن گفتی
از او پرسیدهای راز هدایت، در شبی تاریک؟
تو آیا، یاکریمی دیدهای در آشیان، بیعشق بنشیند؟
تو ماه آسمان را دیدهای، رخ از نگاه عاشقان نیمهشبها بربتاباند؟
تو آیا دیدهای برگی برنجد از حضور خار بنشسته کنار قامت یک گل؟
و گلبرگ گلی، عطر خودش، پنهان کند، از ساحت باغی؟
تو آیا خواندهای با بلبلان، آواز آزادی؟
تو آیا هیچ میدانی،
اگر عاشق نباشی، مردهای در خویش؟
نمیدانی که گاهی، شانهای، دستی، کلامی را نمییابی ولیکن سینهات لبریز از عشق است
تو پرسیدی شبی، احوال ماه و خوشه زیبای پروین را؟
جواب چشمک یک از هزاران اخترِ آسمان را، دادهای آیا ؟!
ببینم، با محبت، مهر، زیبایی،
تو آیا جمله میسازی؟
نفهمیدی چرا دلبستِ فالِ فالگیری میشوی با ذوق!
که فردا میرسد پیغام شادی!
یک نفر با اسب میآید!
و گنجی هم تو را خوشبخت خواهد کرد!
تو فهمیدی چرا همسایهات دیگر نمیخندد؟
چرا گلدان پشت پنجره، خشکیده از بیآبیِ احساس؟
نفهمیدی چرا آیینه هم، اخمِ نشسته بر جبینِ مردمان را برنمیتابد؟
نپرسیدی خدا را، در کدامین پیچ، ره گم کردهای آیا؟
جوابم را نمیخواهی تو پاسخ داد، ای آیینه دیوار!!؟
ز خود پرسیدهام در تو!
که عاشق بودهام آیا!!؟
جوابش را تو هم، البته میدانی
سکوت مانده بر لب را
تو هم ای من!
به گوش بسته میخوانی
خـــدایـــــا
آسمانت متری چند؟دیگر زمینت بوی زندگی نمیدهد
از این به بعد به مخلوقاتت
یک مترجم ضمیمه کن
اینجا هیچ کس
هیـچ کـس را نمـی فهمد
خدایا
ببخش که دیگه همش گلایه میکنم
آخه انصافم نمیدونم کجارفته