ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

پرنده و جفتش


 

به اندازه یک روز برایش آب و غذا ریختند...

وقتی می خواستند بروند، از پنجره نورگیر یک پرنده پر زد و آمد توی اتاق، گرفتنش، یک قفس که بیشتر نداشتند، گذاشتنش پیش پرنده شان و حالا دیگه پرنده شان تنها نبود.

به تنهایی عادت کرده بود، چند ساعت طول کشید تا با تازه وارد جفت و جور شد. تاشب باهم بودند.

عاشقش شد، هوا سرد شد و از همان جایی که جفتش آمده بود باد سردی می ورزید.

خودشان را باد کردند تا سردشان نشود اما هرچه تاریک تر میشد، هوا هم سردتر میشد.

جفتش داشت می مرد، بالهایش را باز کرد و جفتش را بغل کرد، احساس آرامش کردند و جفتش آهسته آهسته خوابش برد.

صبح که شد اینبار جفتش تنها مانده بود. روی تخم کوچکش نشست و گفت:


 

«حیف که جوجه ام پدری بالای سرش نیست.»


 

 

داستان کوتاه و آموزنده ی با عشق زندگی کن

 

 

- شخصی بود که تمام زندگی‌اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی از دنیا رفت همه می‌گفتند به بهشت رفته‌است.
آدم مهربانی مثل او حتماً به بهشت می‌رفت.
در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود
. استقبال از او باتشریفات مناسب انجام نشد دختری که باید او را راه می‌داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت، او را به دوزخ فرستاد.
در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت‌نامه یا کارت شناسایی نمی‌خواهد، هرکس به آن‌جا برسد می‌تواند وارد شود…
آن شخص وارد شد و آن‌جا ماند
چند روز بعد، ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت
پطرس که نمی‌دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده است؟ ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت:
آن شخص را که به دوزخ فرستاده‌اید آمده و کار و زندگی ما را به هم زده‌است؛ از وقتی که رسیده نشسته و به حرف‌های دیگران گوش می‌دهد، در چشم‌هایشان نگاه می‌کند و به درد و دلشان می‌رسد حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت وگو می‌کنند، یکدیگر را در آغوش می‌کشند و می‌بوسند. دوزخ جای این کارهانیست!
بیایید و این مرد را پس بگیرید.
وقتی راوی قصه‌اش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفت: «با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی، خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند»

 

 

- پائولو کوئلیو

داستانک داستان کوتاه داستان داستان عاشقانه داستان آموزنده داستان زیبا داستان آنلاین داستانهای چند خطی ادبیات دهکده داستان

داستان کوتاه کریسمس درجنگ

 

 

 

-‏ارتش های آلمان ، بریتانیا و فرانسه در جریان جنگ جهانی اول در بلژیک با هم می جنگیدند. شب کریسمس جنگ را تعطیل می کنند تا دست کم برای چند ساعت کریسمس را جشن بگیرند در ارتش آلمان یکی از سربازان که سابقه خواندن در اپرا را داشت ، شروع به خواندن ترانه کریسمس مبارک می کند. صدای خواننده آلمانی را سربازان جبهه های دیگر می شنوند و با پرچم های سفید به نشانه صلح از خاکریز بالا می آیند و بسوی ارتش آلمان می روند. آن شب سربازان هر سه ارتش در کنار هم شام می خورند و کریسمس را جشن می گیرند ولی هر ۳ فرمانده توافق می کنند: که از روز بعد صلح شکسته شود و جنگ را از سر بگیرند! صبح روز بعد دست و دل سربازان برای جنگ نمی رفت. شب قبل آنقدر با دشمن رفیق شده بودند که بی خیال جنگ شدند و از پشت خاکریز برای هم دست تکان می دادند! چند ساعت که گذشت باز هم پرچم های سفید بالا رفت و پس از گفتگوی سه نماینده ارتش ها تصمیم بر این گرفته شد که برای سرگرم شدن با هم فوتبال بازی کنند. آنها آنقدر با هم رفیق می شوند که با هم عکس می گیرند و حتی آدرس خانه های خود را به همدیگر می دهند تا بعد از جنگ به کشور های هم سفر کنند! کار به جایی می رسد که این سه 3 ارتش به هم پناه می دهند و ……. تنها چیزی که باعث می شود قضیه لو برود متن نامه هایی بود که سربازان برای خانواده هایشان فرستاده بودند و به آنها اطمینان داده بودند که اینجا از جنگ خبری نیست! این اتفاق تاریخی با نام Christmas Truce شناخته می شود. سال ها بعد کریس دی برگ متن یکی از این نامه های سربازان را در یک حراجی به قیمت 27 هزار دلار می خرد پل مک کارتنی هم در ویدیوی یکی از کارهایش به این اتفاق ادای احترام کرده و سال 2005 هم کریستین کاریون با استناد به مدارک این اتفاق فیلمی بنام “کریسمس مبارک” می سازد که اسکار بهترین فیلم خارجی را گرفت و حتی در جشنواره فیلم فجر ایران به نمایش در آمد


لطفا درباره این داستان نظر بدهید ممنونم !

داستانک داستان کوتاه داستان داستان عاشقانه کریسمس جنگ کریسمس درجنگ داستان آموزنده داستان زیبا داستان آنلاین

داستان کوتاه مرا بغل کن

image 2 ●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●● روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کردبراى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت:... مرا بغل کن. زن پرسید: چه کار کنم؟ و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند، شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم. زن جواب داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند. شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى "مرا بغل کن" چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است

داستان کوتاه کهنه ی نو

دخترک از راه رسید کفش های کهنه اش را با عصبانیت به گوشه ای پرت کرد و بی توجه به نگاه های ترحم آمیز مادر و تأسف بار پدر، به اتاقش پناه برد و در را محکم پشت سرش بست... به همه کس و همه چیز بد و بیراه می گفت. از همه متنفر بود حتی از خودش! نمی دانست چرا باید کفش های او کهنه باشند و کفش های دختر همسایه شان نو! دخترک از زمانی که به این خانه نقل مکان کرده بودند حالش این چنین شده بود. خانه ای که تقریباً در محله ای بالاشهر بود و تمامی مردمش مرفه و ثروتمند بودند. آنجا خانه ای سازمانی بود که به دلیل کار پدر به آنها داده شده بود. او تا قبل از این در محله ای زندگی میکرد که همه از جنس خودش بودند... مثل خودش لباس می پوشیدند... حرف میزدند... و او هیچ گاه کفش نویی نمی دید که متوجه کهنه گی کفش های خودش بشود. اما حالا... صحنه ای که هر روز از دیدن آن رنج می کشید، شمردن کفش های متعدد و زیبای دختر همسایه شان بود... کفش های زیبایی با رنگ هایی روشن که روی هیچ کدامشان نشانی از کثیفی و گرد و غبار دیده نمی شد. همیشه برق تازه بودن کفش ها در چشم های دخترک منعکس میشد و اشک های حسرتش را بر گونه اش جاری می ساخت. گویی کسی آن ها را نمی پوشید که همیشه نو بودند. درست برعکس کفش های خودش... تا زمانی که پاره نمی شدند، پدرش کفش دیگری برایش نمی خرید و عمدتاً رنگ هایی تیره داشتند تا کهنه گی شان کمتر به چشم بیاید... دختر همسایه شان طبقه اول زندگی میکرد و دخترک مجبور بود که هرروز کفش های او را ببیند. از مادرش شنیده بود که دختر همسایه شان تقریباً هم سن و سال اوست و مانند او به مدرسه می رود. اما تا به حال خودش او را ندیده بود، فقط گاهی اوقات صدایش را از راهرو می شنید که صبح ها زودتر از او به مدرسه می رود... و این اتفاق هرروز برای دخترک تکرار میشد و او هرروز بیش از پیش به دختر همسایه شان غبطه میخورد. هر روز خودش را جای دختر همسایه شان می گذاشت و در خیال خودش کفش های او را به پا میکرد و با آن ها به مدرسه می رفت... خودش را تصور میکرد در حالیکه سرشار از غرور شده، با کفش هایش جلوی دوستانش قدم میزند و به طور حتم برق کفش ها چشمان دوستانش را کور خواهد کرد! آن وقت است که همه به او حسودی خواهند کرد! دلش می خواست دختر همسایه را ببیند. می خواست با او دوست شود، اما هربار از اینکه او را ببیند می ترسید. از اینکه با کفش های کهنه اش با او رو به رو شود، خجالت می کشید... دختر همسایه حتماً او را مسخره میکرد که کفش های کهنه به پا می کند. آری حتماً او را مسخره خواهد کرد و با او دوست نخواهد شد. به دلیل همین افکار بود که ساعت رفتن و آمدنش را طوری تنظیم میکرد که او را نبیند. روزها از پی هم می گذشتند و دخترک همچنان غمگین و ناراحت بود و به زمین و زمان بد و بیراه میگفت و از اینکه اینقدر بدبخت هستند از خدا گلایه میکرد. روزی امتحان داشت و برای اینکه به امتحانش برسد، زودتر از خواب برخاست و آماده شد تا به مدرسه برود. با عجله کفش هایش را پوشید و بیرون رفت. در حال پایین رفتن از پله ها بود که درب طبقه ی اول باز شد. دختر همسایه شان هم این موقع به مدرسه میرفت... اما او به دلیل استرس امتحان، به کلی این قضیه را فراموش کرده بود...کاش دیر تر از خواب برمی خواست تا او را نمی دید. دیر رسیدن به مدرسه برایش آسان تر بود تا دیدن او. ولی دیگر کار از کار گذشته بود و قانون همسایگی حکم میکرد با او رو به رو شود و به او سلام بدهد. از خجالت سرش را به پایین انداخته بود و به کفش های کهنه اش خیره شده بود... که ناگهان صدای دختر همسایه شان در گوشش طنین انداز شد: سلام! من سحرم. میشه بهم کمک کنی تا بندای کفشمو ببندم. آخه مامانم کاری داشت، زودتر از من بیرون رفته و کسی خونه نیست. سرش را به آهستگی بلند کرد... آنچه می دید را باور نمی کرد... دختر همسایه شان روی ویلچر نشسته بود . . .

داستان کوتاه هدیه فارغ التحصیلی

پسری، از دانشگاه فارغ التحصیل شد. ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه‏ های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد. بلأخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او گفت: من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یک جعبه به دست او داد... پسر، کنجکاو ولی نا امید، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا، که روی آن نام او طلاکوب شده بود، یافت. با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت: با تمام مال و دارایی که داری، یک انجیل به من می دهی؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد. سال ها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد. خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده. یک روز به این فکر افتاد که پدرش، حتما خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود. اما قبل از اینکه اقدامی بکند، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است. بنابراین لازم بود فورا خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید. هنگامی که به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد. اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت. در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد. در کنار آن، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت. روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است