ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

جملات عاشقانه زیبا

گالری تصاویر سوسا وب تولز

 

 

- دوسـتـت داشـتم … زیــــــــاد … کـمـش کـردی … کـــمترش کـردی … بــی تـفاوت شــدم … لااقل دیـگر مرا به نــفـرت نـرسان …

 

 

- تو را آرزو نخواهم کرد... هیچوقت! تو را لحظه ای خواهم پذیرفت... که خودت بیایی با دل خودت.... نه با آرزوی من...

 

 

- یک بار دیگر تمام شماره های موبایل را مرور کرد.400 نفر... گاهی انسان در میان 400 نفر تنهاست . . .

 

 

- بـه ســـلامـتـی بــودن هـــای قـــدیـم . . . نــه تـلـــفـن بــود . . . نــه ایـنـتـــرنــت . . . فـقـــط نـگــــاه بــود . . . روبـرو چـشــم در چـشــم . . . خــالــص و ســــاده . . .

 

 

- ﻭﻗﺘﯽ ﺣﺲ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺟﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺮِﻩ ﯼ ﺧﺎﮐﯽ ﺗﻮ ﻧﻔﺲ ﻣﯽﮐﺸﯽ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﻧﻔﺲ ﻫﺎﯾﺖ، ﻧﻔﺲ ﻣﯿﮑﺸﻢ خیلی خوشحالم. ﺗﻮ ﺑﺎﺵ ! ﻫﻮﺍﯾﺖ ! ﺑﻮﯾﺖ ! ﺑﺮﺍﯼ زﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﻧﻢ ﮐﺎﻓﯽ ﺍﺳﺖ "


¤داستان کوتاه اولین گناه¤

بار اول که دکتر دروبل در راهروهای بنای خاکستری رنگ و وسیع بخش تحقیقات بنگاه کل داروئی به خانم پارتش برخورد، نتوانست جلوی خودش را بگیرد و توی نخ او نرودغ از زشتی او آدم همانقدر یکه میخورد که از زیبائیش. و چنان مینمود که خانم پارتش همه آن عوامل وحشتناکی را که طبیعت گاهی آدمیزاد را بدان میآراید در خود جمع کرده بود. پا توی شصت گذاشته بود و بزک غلیظ، با خمیر گلی رنگ، شیارهای بی حساب صورت مفلوکش را بتونه، کرده و دست اندازهای صورتش را با بازی سایه روشن خارق العاده ای مشخص تر ساخته بود. در طرفین دماغ عقابی بیرون پریده اش، دو چشم ریز خاکستری، در پناه چین های پوست چروکیده قرار گرفته بود، قشری از آرد قرمز، که خطوط درهم و برهم چوب بست بناها را روی زمینه دیوار ترک دار در حال فرو ریختن، بیاد می آورد. گونه های مخطط او را در خود گرفته بود از چانه بپائین، پوست، باردیفی از تپه ماهور، به دره های تاریک مشرف می شد تا در پناه ردیف فشرده گردن بندی از مروارید قلابی رنگ باخته قرار گیرد. پیراهن سفید سرگردانی به عبث تقلا میکرد تا توجه را از پستانهای آویخته اش برگیرد. و بالاخره دستها، قهوه ئی، مثل دست مومیائیهای مصر، برجستگی رگها را نشان میداد و به انگشتان استخوانی با ناخن های از ته چیده که با لاک قرمز تند رنگ آمیزی شده بود منتهی میشد. (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))) ادامه مطلب ...

¤سلام مــاهٍ مـــن¤

سلام مــاهٍ مـــن! دیشب دلتنــگ شـــدم و رفـتـــم ســـراغ آسـمـــان امـــا هـــر چـــه گـشتـــم اثــری از مــاه نـبـــود کـــه نـبــود …! گـفتـــم بـیـــایــم ســراغ ِ خــودت .. احـوال مـهتــابیــت چـطـــور اســت ؟! چــه خبــر از تـمـــام خــوبـــی هــایــت و تـمـــام بـــدی هـــای مــن ؟! چـــه خبــر از تـمـــام صبــرهـــایــت در بــرابــر تـمـــام نـامــلایـمــت هـــای مــن ؟! چــه خبــر از تـمـــام آن ستــاره هـــایــی کــه بـــی مــن شـمـــردی و مــن بـــی تـــو ؟! چـــقـدر نیـــامـــده انتـظـــار خبــر دارم ؟! چــه کـنـــم دلـــم بــرای تمــام مـهــربـانــی هــایـت لـک زده ! راستــی ، بــاز هــم آســمان دلــت ابــری اسـت یــا ….؟! مــی دانــم ، تحـملــم مشـکــل اســت …. امــا خُــب چــه کـنـــم؟! یـک وقــت خســته نشـــوی و بــروی مــاه دیگـــری شــوی …. هیــچ کـــس بــه انــدازه مــن نـمــی تــوانــد آســـمانـت بــاشـــد ! تـــو فـقــط مـــاه مــن بــمـــان و بــاش ! مــاه مــن ! مــراقــب خــاطــراتـمـــان ، روزهـــای بــا هــم بــودنــمـــان ... خــلاصـــه کنـــم بـــهانــه یٍ مـــانــدنــم مــراقــبٍ "عشــقٍ" مـــن بـــاش

¤قـاصـدک¤

قـاصـدک آمــده بــود و چــه ســرگــردان بــود. گـفتـــم او را چـــه خبـــر آوردی؟ هیــچ نـگــفت گـفتـــم آیـا خــبری از کـــوی نگـــارم داری؟ لــب گـشـــود گـفــت ایـنـبـــار آمــدم تــاخــبری را ببـــرم! گــفــته آن یـــار کــه نــزد تــو بیـــایـم و بپـــرســم ازتــو زنــدگــی چیـسـت؟ عشــق کـجــاســت؟ و چـقـــدر ایـــن عشـق بــه حقیــقت نـــزدیـک اســت؟ گفتمــش پـــس بشنـــو آنچـــه مــن میــگـــویـم وببـــر آن را نـــزد او بـــی کــم و کـاســت، زنــدگــی را هـــرکـــس بــه طــریـقـــی بیــنـــد… یـکـــی از دل… یـکـــی ازعـقـــل… یـکـــی از احـســـاس… دیـگـــری بـا شـعـــر… آن یـکـــی بــا پـــرواز! زنــدگـــی حـــس غـــربـت مــرغــان مـهـــاجـــر و تــو بــه آن یـار بـگــو: زنــدگــی بــاران اســت. زنــدگـــی دریــاســت. زنـدگــی یــاس قـشنگـــی اســت کــه دل میبــویــد! زنــدگـــی راز شـــگفـــتی اســت کـــه جــان میـجــویـــد! زنــدگــی عـــزم سـفـــر کـــردن دل در ره مـعشــوق اســت. زنـدگــی آبــی دریــاســت و عشــق… غـــرق دریــا شــدن اســت

¤مـعجــــزه لبـخنــــد¤

ﮔـــﺎﻩ ﯾـﮏ ﻟﺒﺨـﻨـــﺪﺁﻧـﻘــــﺪﺭﻋـﻤﯿـــﻖ ﻣﯿــﺸـــﻮﺩﮐــﻪ ﮔـــــﺮﯾـــﻪ ﻣﯿﮑﻨــــﻢ.ﮔــــﺎﻩ ﯾـﮏ ﻧﻐــﻤــﻪ ﺁﻧﻘــــﺪﺭﺩﺳــﺖ ﻧﯿــــﺎﻓﺘﻨــــﯽ ﺍﺳــﺖ ﮐــﻪ ﺑــﺎﺁﻥ ﺯﻧــﺪﮔـــﯽ ﻣﯿﮑﻨــــﻢ.ﮔـــﺎﻩ ﯾـﮏ ﻧﮕــﺎﻩ ﺁﻧﭽﻨــــﺎﻥ ﺳﻨﮕﯿــــﻦ ﺍﺳـــﺖ ﮐــﻪ ﭼﺸﻤــــﺎﻧــﻢ ﺭﻫــﺎﯾـــﺶ ﻧﻤﯿﮑـــﻨﻨﺪ.ﮔــــﺎﻩ ﯾــﮏ ﺩﻭﺳــﺖ ﺁﻧــﻘـــﺪﺭﻣــﺎﻧـــﺪﮔــﺎﺭﺍﺳــﺖ ﮐــﻪ ﻓــﺮﺍﻣـــﻮﺷــﺶ ﻧﻤﯿــﮑﻨـــﻢ

¤او رفته بود¤

نه شوقی برای ماندن ، نه حسی برای رفتن ، نه اشکی برای ریختن ، نه قلبی برای تپیدن نه فکر اینکه تنها میشوم ، نه یاد آنکه فراموش میشوم بی آنکه روشن باشم ، خاموش شدم ، غنچه هم نبودم ، پرپر شدم بی آنکه گناهی کرده باشم ، پر از گناه ، یخ بسته ام دیگر ای خدا… تحملش سخت است اما صبر میکنم ، او که دیگر رفته است ، با غمها سر میکنم شکست بال مرا برای پرواز ، سوزاند دلم را ، من مانده ام و یک عالمه نیاز نه لحظه ای که آرام بمانم ، نه شبی که بی درد بخوابم ! نه آن روزی که دوباره او را ببینم ، نه امروزی که دارم از غم رفتنش میمیرم… نه به آن روزی که با دیدنش دنیا لرزید ، نه به امروزی که با رفتنش دنیا دور سرم چرخید پر از احساس اما بی حس ، لبریز از بی وفایی، خالی از محبت! این همان نیمه گمشده من است ؟ پس یکی بیاید مرا پیدا کند ، یکی بیاید درد دلهای بی جواب مرا پاسخ دهد! یکی بیاید به داد این دل برسد ، اینجا همیشه آفتابی نبوده ، هوای دلم ابری بوده مینوشتم ، نمیخواند ، اگر نمی رفتم ، نمی ماند ، رفتم و او رفته بود ، همه چیز را شکسته بود، روی دیوار اتاق نوشته بود که خسته بود ! دلی را عاشق کنی و بعد خسته شوی ، محال است که به عشق وابسته شوی ! با عشق به جنون رسیدم ، همه چیز را به جان خریدم ، جانم به درد آمد و روحم در عذاب ، لعنت بر آن احساس ناب ، که دیگر از آن هیچ نمانده ، هیچکس هنوز آن شعر تلخ مرا نخوانده !