ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

¤داستان کوتاه اولین گناه¤

بار اول که دکتر دروبل در راهروهای بنای خاکستری رنگ و وسیع بخش تحقیقات بنگاه کل داروئی به خانم پارتش برخورد، نتوانست جلوی خودش را بگیرد و توی نخ او نرودغ از زشتی او آدم همانقدر یکه میخورد که از زیبائیش. و چنان مینمود که خانم پارتش همه آن عوامل وحشتناکی را که طبیعت گاهی آدمیزاد را بدان میآراید در خود جمع کرده بود. پا توی شصت گذاشته بود و بزک غلیظ، با خمیر گلی رنگ، شیارهای بی حساب صورت مفلوکش را بتونه، کرده و دست اندازهای صورتش را با بازی سایه روشن خارق العاده ای مشخص تر ساخته بود. در طرفین دماغ عقابی بیرون پریده اش، دو چشم ریز خاکستری، در پناه چین های پوست چروکیده قرار گرفته بود، قشری از آرد قرمز، که خطوط درهم و برهم چوب بست بناها را روی زمینه دیوار ترک دار در حال فرو ریختن، بیاد می آورد. گونه های مخطط او را در خود گرفته بود از چانه بپائین، پوست، باردیفی از تپه ماهور، به دره های تاریک مشرف می شد تا در پناه ردیف فشرده گردن بندی از مروارید قلابی رنگ باخته قرار گیرد. پیراهن سفید سرگردانی به عبث تقلا میکرد تا توجه را از پستانهای آویخته اش برگیرد. و بالاخره دستها، قهوه ئی، مثل دست مومیائیهای مصر، برجستگی رگها را نشان میداد و به انگشتان استخوانی با ناخن های از ته چیده که با لاک قرمز تند رنگ آمیزی شده بود منتهی میشد. (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))اما دروبل در آزمایشگاه، یکباره عجوزه را از خاطر برد. چنان غرق در کار بود که صدای در زدن را نشنید. صدائی مانند ناله بز که کلمات نامفهومی را سر هم می کرد او را تکان داد. نگاه کرد و قلبش بطپش افتاد؛ خانم پارتش رودرروی او با ملاحت میخندید. یک لحظه بر جا خشکید و کم کم بخود آمد: «چه خدمتی از دست بنده ساخته است؟» خانم، پاکت بازی را بطرفش دراز کرد دروبل کاغذی بیرون کشید که در سر لوح اش علامت اختصاری بنگاه کل داروئی دیده میشد و در پائین صفحه امضای آقای نه وی یت مدیر بخش تحقیقات بچشم میخورد که به خانم پارتش اجازه داده بود، از همه قسمتهای موسسه و آزمایشگاه دیدن کند و تقاضا شده بود که کارکنان موسسه با کمال ادب از بذل هیچگونه مساعدت و همکاری نسبت بخانم پارتش دریغ نورزند. پیرزن گفت: - من مشغول مطالعه کتابی درباره ترقیات علم داروسازی هستم و تا حالا تمام همکاران شما را ملاقات کرده ام. فقط شما باقی مانده بودید. باید عرض کنم که شما سرگرم آزمایش فوق العاده جالب توجهی هستید... - اختیار دارید چیز مهمی نیست، بطور ساده بنده مشغول تهیه سرم جوانی هستم... - هیچ مهم نیست! شما آدم متواضعی هستید آقای دکتر... فکر جوان کردن پیرها، همیشه انسان را بخود مشغول داشته است. اما راستی بکجایش رسیده اید؟ - والله خود من هم درست نمیدانم... مطالعات بنده فعلا که بجائی نرسیده. پیر دروبل مرد چهل و پنج ساله، از سلامت کامل برخوردار بود؛ هیکل سطبر و روحیه قوی او بنحوی عالی هم آهنگ بود. با طبعی سر سخت هیچوقت کاری را ناتمام نمیگذاشت. هیچ چیز نمی توانست او را از هدفی که در پیش دارد منصرف کند، بهمین سبب تصمیم گرفت مزاحمتی را که حضور پیرزن ایجاد کرده بود جدی نگیرد. ولی در هر حال نمیتوانست از یک نوع دلخوری که طبعاً می بایست کم کم شدیدتر هم بشود خود را خلاص کند. خانم پارتش باو نزدیک شد و قدری کنار قرع وانبیق ها و لوله ها ایستاد، و سپس بطرف میز کار رفت و سر جای دکتر نشست و شروع کرد با خونسردی کاغذها را بهم زدن. دروبل داد زد: - چکار دارید می کنید؟ - هیچ دارم کاغذهایتان را نگاه میکنم. - کی بشما اجازه داد؟ پیرزن بخشگی حرف دکتر را قطع کرد: - شما فراموش کرده اید. شما کاغذ آقای نه وی یت را فراموش کرده اید که بمن اجازه داده هر کاری که بخواهم با کاغذها و پرونده های شما بکنم. دروبل که عاصی شده بود سعی کرد بکارش ادامه دهد آخر وقت با عجله پیش آقای نه وی یت مدیر بخش تحقیقات رفت. نه وی یت با ادبی که عادت او بود به درد دلش گوش داد و گفت: - میدانم... میدانم. شما تنها کسی نیستید که برای شکایت پیش من آمده اید. اما من بدبختانه هیچکاره ام. رئیس بنگاه کل داروئی این خانم را با یک سفارشنامه فوری شورای اداری فرستاده است. وآنگهی شما هم بالاخره طوری با او کنار خواهید آمد و بالاخره بدیدنش عادت خواهید کرد. - اما پیردروبل در آخر هفته طاقتش بکلی طاق شد. قمستی از اثاثه و لوازم آزمایشگاه را مخفیانه بخانه برد و در عوض اینکه بدیدن خانم پارتش عادت کند، عادت کرد که در آشپزخانه کوچک خانه اش کار کند. روزها را صرف چرت زدن جلو قرع وانبیق آزمایشگاه موسسه و یا جواب دادن به حرفهای بی سروته پیرزن میکرد. - آقا... من گمان نمی کنم که کاری از پیش ببرید. نمیخواهم بدبین باشم، اما پس از هفته ها که با شما معاشر بودم، بمن الهام شده که اصلا موفق نخواهید شد. طبیعی دان جوان با لحنی دوست داشتنی گفت:«چطوره؟» - برای اینکه رمز جوانی در ملکیت شیطان است و او دلش نمی خواهد آدمیزاد را شریک بگیرد. نه بهتر است که منصرف شوید فایده ای ندارد. خانم پارتش سخت در اشتباه بود زیرا شب همان روز زحمت دروبل به نتیجه رسید و دارو را روی گربه پیر همسایه امتحان کرد. نتیجه، جای هیچ شک و شبهه ای باقی نگذاشت: حیوان پیر به بچه گربه ملوسی بدل شد! فردا وقتی که در برابر عجوزه قرار گرفت دودل ماند که جریان را بگوید یا نگوید. جلو قرع وانبیق آزمایشگاه که بخاری رنگین از آن متصاعد بود، به عاقبت کار فکر می کرد. یکمرتبه فکری بخاطرش رسید. چرا زودتر بفراست نیفتاده بود! شیشه کوچکی را از جیب در آورد، سرنگ را از آن پر کرد و سکوت را بر هم زد. - بانوی گرامی! دیروز میفرمودید که شیطان در اسرار خودش آدمها را شرکت نمیدهد، خوب پس بنده افتخار دارم بعرض سر کار علیه برسانم که از دیشب مجبور شد... - چی؟ غیرممکن است! - اما کاملا حقیقت دارد. - باور نمی کنم. دروبل بطرف در رفت و چفت آنرا انداخت. - شک و تردید شما را میفهمم، اما بهتر است دلیلش را به شما تزریق کنم. با خنده شیطنت باری بطرف پیرزن رفت. - چکار داری میکنی؟ - میخواهم دارو را روی سرکار آزمایش کنم. خانم پارتش بطرز دهشتناکی داد زد:«نه! نه!» - بفرمائید خانم... شما نمی خواهید جوان بشوید؟ - نه! دروبل در حالیکه باو نزدیک می شد گفت:«چرا؟» - نمی توانم دلیلش را بگویم... محرمانه است. نه... بگذارید بروم. خواهش میکنم. دست از سرتان برمیدارم و دیگر مزاحمتان نخواهم شد... هرگز... ولتان میکنم...» دروبل بدون توجه بزن نزدیک شد. - کمک! پیرزن نعره زنان از جلوی طبیعی دان جوان فرار کرد و دور قرع وانبیق و لوله های آزمایشگاه دوید و همه چیز را سرنگون کرد. محلولهای سوزنده از زندان شیشه ای فرار کردند و به کف چوبی اطاق حمله ور شدند و دودی آجری رنگ بطرف سقف بلند شد. دروبل که خنده ای جهنمی روی لبهایش یخ زده بود توجهی به از بین رفتن آزمایشگاه نداشت. فقط هدفش، خانم پارتش را دنبال میکرد. دروبل به او رسید و سوزن سرنگ را درست در لحظه ای که پیرزن داشت در را باز می کرد و در ران او فرو کرد. پیرزن زوزه ای کشید و پا بفرار گذاشت، درحالیکه دکتر دروبل به درگاه اطاق تکیه داده بود پیروزمندانه قهقهه میزد. خبر، مانند غباری در همه جا پخش شد. بزودی همکاران دانشمند جوان برای تبریک هجوم آوردند. آقای نه وی یت با قدمهائی پر طنین و انبوه آدمهای سفیدپوش را کنار زد و دروبل رسید، او را بوسید و گفت:«تبریک میگویم. شما طالعی میمون و بختی بلند دارید». دروبل شرمنده گفت: - اختیار دارید! اما باید عرض کنم که سرکار نمیدانید با چه مشقاتی در راه این کشف... - راجع به کشفتان حرف نمی زنم، منظورم کلکی است که سوار کردید و از شر خانم پارتش خلاص شدید! واقعا پوست کلفتی دارید! فعلا خداحافظ! دروبل از خودش پرسید:«نکند نه وی یت خل شده باشد». وقتی بخانه برگشت جلوی در پیرمرد موقری را با موهای جو گندمی اما با آب و رنگ جوانی مشاهده کرد. - دکتر دروبل؟ سلام عرض میکنم. خواستم یکدقیقه مزاحمتان بشوم. - اما بنده سرکار را بجا نمی آورم. - بنده آلن دیابل هستم. از راه دوری خدمت رسیده ام و از کشف اخیر شما هم چیزهائی شنیده ام... دروبل اندیشید که در این دور و زمانه واقعا خبر با چه سرعتی پخش می شود. در خانه را باز کرد و خودش را کنار کشید تا پیرمرد داخل شود. در اطاق پذیرائی از او دعوت کرد که بنشیند. گیلاس مشروبی هم بدستش داد. - بله...! این داروی سرکار بینهایت مورد علاقه بنده است. دروبل فکر کرد:«معلوم است همه میخواهند جوان بشوند» - سرکار اشتباه می فرمائید، کشف شما، ربطی به بنده ندارد چون احتیاجی به جوان شدن ندارم. دروبل از اینکه پیرمرد فکرش را خوانده بود کمی جا خورد و گفت: - پس چه میخواهید؟ فکر کرد که پیرمرد قطعاً از ابزار منظورش خجالت می کشد. میخواهم فرمول داروی شما را بخرم. - بخرید؟... اما من نمی توانم. - حاضرم پول حسابی بدهم. پیرمرد جعبه سیگار برگی اش را از جیب درآورد و به دروبل تعارف کرد که بر نداشت. ته یک سیگار برگی را با دندان کند و گفت: - اجازه هست؟ و آنرا روشن کرد. یکی زد و دود آنرا بطرف سقف فرستاد و ادامه داد: - ده میلیارد فرانک بشما می پردازم البته فرانک جدید! - عرض کردم که نمی توانم... بنده نسبت به موسسه تعهداتی دارم... - هر مبلغی که بتواند ضرر موسسه را هم جبران کند خواهم پرداخت. - آخر من دلیلی... - به بینید آقای دروبل من خیال ندارم چانه بزنم. بیست میلیارد فرانک برای شما و بیست میلیارد هم برای موسسه فکر میکنم این مبلغی کافی است. - اما من سر در نمیآورم. آخر روی چه حسابی شما میخواهید صاحب این دارو بشوید؟» - نوع دوستی محض. هیچوقت جنابعالی به عواقب کشفتان فکر کرده اید؟ از بین رفتن مرگ و میر و ناخوشی! سر بجهنم زدن زاد و ولد! چطور اجتماع قادر خواهد بود شکم آدم را سیر کند؟ اصلا چطور می شود جائی برای زندگی روی کره ارض پیدا کرد؟ و تازه کفر آمیزتر از همه: شما به حریم خدا و شیطان دست درازی میکنید. لطفا به حرفهای من توجه کنید. بی جهت وضع پیچیده ای را که برای آدم پیش آمده بغرنج تر نکنید! این دارو را بمن بفروشید سی میلیارد فرانک میدهم... شد؟ - گران نیست؟ - چرا اما از شما خوشم آمده! - نه بابا - والله. آخر شما توانستید خودتان را از شر خانم پارتش آن زنکه سمج خلاص کنید. - چطور ایشان را می شناسید؟ - یک کمی! من او را... نه نمی توانم بشما بگویم خوب آقای دروبل با هم کنار آمدیم؟ - یکدقیقه اجازه بفرمائید فکر کنم. در فکر دروبل غوغا بود. فکر کرد:«خانم پارتش حتما با این آقای آلن دیابل زد و بندی دارد شاید شیطان مخصوصاً او را فرستاده بود که مراقب او باشد و اسرارش را بدزدد! پیرمرد بیچاره! حتماً باید خیلی پولدار باشد و کمی هم دیوانه. برای جوان شدن میخواهد مالش را آتش بزند!» دلش سوخت. چطور میشد اگر کار خیری در حقش میکرد! از جا بلند شد. - یکدقیقه ببخشید. با سرنگ برگشت و نرم نرم از پشت سر به پیرمرد نزدیک شد. با سرعت سوزن را برگردن او فرو کرد. مرد نعره ای کشید و از جا برجست روی قالی افتاد و در حال تشنج مثل دیوانه ها لباسهایش را پاره کرد. دروبل مات و متحیر باو نگاه کرد. چه اش میشد؟ مرد تقریباً لخت شده بود و دیگر تکان نمی خورد. دروبل خم شد و نبض او را گرفت که مرتب میزد. مرد که به جوان تازه بالغی میمانست چشمانش را باز کرد و به دروبل نگریست: - یک پیراهن خواب بلند ندارید اگر سفید باشد بهتر است. لطفا یک قیچی هم، اگر ممکن است. دروبل با آنچه او خواسته بود برگشت. مرد پشت پیراهن خواب را در دو جا با قیچی سوراخ کرد و پوشید. دروبل از تعجب مبهوت شده بود. مرد یکجفت بال داشت! گمان کرد خواب می بیند چشمانش را مالید. مرد در لباس عجیب خود خندید. - فکر نمیکردم داروی شما تا این اندازه موثر باشد! - چطور؟ - مگر نمی بینید؟ داروی شما مرا تا حد ممکن جوان کرد عالی است! یک معجزه درست و حسابی! - معذرت میخواهم اما بنده از حرفهای سرکار سر در نمیآورم. - به...! اختیار دارید من دیگر یک فرشته رانده از درگاه خدا نیستم. کشف شما مرا بعهدی برگرداند فرشته مقرب بودم. - ببخشید... چی؟ - راستی که آدم عالمی مثل شما نباید اینقدر کله خشک باشد نفهمیدید؟ من شیطان بودم. خانم پارتش را من فرستادم. برای اینکه زنکه آنچنان مزاحم قربانیان من شده بود که حاضر شده بودند برای خلاصی از دست او، روحشان را بمن تسلیم کنند. اینها مشتریهای من بودند که می بایست هر چه زودتر در مقابل تسلیم روح خود بمن، در آتش جهنم، سرازیر شوند. داروی جوانی شما موجب میشد که تاریخ تحول ارواح به عقب بیفتد و در نتیجه، آتش جهنم رو به خاموشی رود. برای همین بود که حاضر شدم داروی جوانی شما را بخرم. خوب دکتر سخت نگیر، حالا که دیگر گناهی در بین نیست تا احتیاج به جهنم و آتش و از این حرفها باشد. من دوباره فرشته شده ام و بدوران قبل از گناه اولین برگشته ام! خداحافظ. فرشته بال زد و از پنجره بطرف آسمان صعود کرد. دروبل شنید که فرشته زمزمه کنان گفت: «قیافه یارو وقتی مرا به بیند راستی تماشائی است!»
نظرات 12 + ارسال نظر
ســــــــلـــــــــــطــــــان 99 یکشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 13:52 http://sooltan99.blogfa.com

سلام ناهید خانم من که دارم از ایرانسل استفاده می کنم بازش می کنه البته فقط صبح و شب سرعت دارم مگه شما از چی استفاده می کنید برای اتصال به اینترنت در ضمن چشم سعی میکنم کمتر از تصاویر زیبا ساز استفاده کنم

هنگامه دوشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 12:22 http://hengameharjomand.blogsky.com

منم اولین گناه هم و کردم

هنگامه دوشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 12:23 http://hengameharjomand.blogsky.com

سلام آجی جووووووووووووونم ببخش در تعطیلات بسر میبردم

بووووووووووووووووووووس دلم برات تنگ شده والابوخودا

هنگامه دوشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 12:24 http://hengameharjomand.blogsky.com

به چه میخندی عزیز!؟
به چه چیز!؟
به شکست دل من...!
یابه پیروزی خویش!؟
به چه میخندی عزیز!؟
به نگاهم که چه مستانه توراباورکرد!؟
یابه افسونگری چشمانت...
که مراسوخت وخاکسترکرد...!؟
به چه میخندی تو...؟
به دل ساده من میخندی!؟
که دگرتابه ابدنیز به فکرخودنیست!؟
به جفایت که مرازیرغرورت له کرد!؟
به چه میخندی عزیز!؟
به هم اغوشی من با غم ها!؟
یا به...!
خنده داراست... بخند!!!

هنگامه دوشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 12:41 http://hengameharjomand.blogsky.com

آدمــیزاد در حرف زدن هایش بی ملاحظه است … !

وقتی میخواهد با منطق حرف بزند ؛ احساساتی میشود …

وقتی از احساسش میگوید ؛ آرزوهایش لو میرود …

وقتی از آرزوهایش یاد میکند ؛ حسرتش رو میشود …

وقتی حسرتهایش را روشن میکند ؛ منطق میتراشد …

و اینگونه گند میزند به همه ی روابطش …

من اینطوریم

هنگامه دوشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 12:49 http://hengameharjomand.blogsky.com

گاهی باید کم باشی تا کمبودت احساس بشه .....

نه اینکه نیاشی و نبودنت عادت بشه ........

هنگامه دوشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 12:50 http://hengameharjomand.blogsky.com

دوست دارم آجی جونم بووووووووووووووووووس سفت

هانیه دوشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 15:13 http://samtezendegi.blogsky.com/

سلام عزیز دلم...
کم پیدایی؟؟؟؟

هانیه دوشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 15:14 http://samtezendegi.blogsky.com/

راستی اپم...بیا و نظر یادت نره...
البته کمتر از 5 تا قبول نمیکنما...

هانیه دوشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 15:15 http://samtezendegi.blogsky.com/

دشمنانت را فراموش کن،

تنها کسی که می‌تواند تو را به خاک سیاه بنشاند،

یک دوست کاملا مورد اعتماد است
.
.
.
اپم با نام نامه مادر به فرزند هست

هنگامه سه‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 00:35 http://hengameharjomand.blogsky.com

آجی جووووووووووون دوست دارم بوس

sms سه‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 15:10 http://dragoncruel.blogsky.com

داستاناتومن خیلی دوست دارم!
امازیادی طولانی شده!!
یکم کمترش کن بهتره!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد