ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

¤داستان بازیچه سرنوشت قسمت دوم¤

فردا صبح، نازگل مثل همیشه وارد محل کارش شد و مشغول جارو کشیدن کف رستوران شد...کمی بعد حس کرد کسی وارد رستوران شده، سر بلند کرد و در کمال تعجب همان پسر جوان شب قبل را دید، اهمیتی نداد، پسرک روی صندلی ای نشست و سفارش نیمرو را داد...وقتی صبحانه اش را صرف کرد، بطرف نازگل رفت، کمی نگاهش کرد، بعد گفت: _" من باید باهات صحبت کنم؟ " نازگل نگاهی به اطرافش انداخت، بعد خیلی آهسته گفت:_ " اینجا محل کارمه...صاحبکارم ناراحت میشه... خواهش می کنم درک کنین "پسرک با لبخند گفت:_" باشه...پس من بیرون منتظرتم..."و دیگر منتظر جواب نازگل نماند، از رستوران خارج شد...بعد از رفتن پسرک، نازگل در دل گفت:_" خدای من...این پسره دیگه چی از جونم می خواد؟ اگه سر قرار نرم...ممکنه فردا بازم بیاد مزاحمم بشه... بهتره برم حرفم رو بزنم تا دست از سرم برداره..." بعد رفت، به صاحبکارش گفت:_" ببخشید آقا...میشه چند دقیقه برم بیرون...؟ " صاحبکارش { که یک مرد مسن } بود، نگاهی به دخترک انداخت و با تعجب پرسید:_" برای چه کاری...؟ " نازگل آب دهانش را قوت داد و گفت:_" راستش یه کاری بیرون دارم، باید انجام بدم...اجازه میدین؟(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))) ادامه مطلب ...

¤داستان بازیچه سرنوشت قسمت اول¤

یکی از فصلهای زیبای خدا...پاییز نام داشت، هوا سرد و طاقت فرسا بود، خودش را زیر یک درخت پنهان کرد، تا از خیس شدن توسط باران در امان نگه دارد. غروب بود، آسمان کم کم لباس سیاه بر تن می کرد، نگاهی به هوای بارانی انداخت، احساس کرد آسمان هم برایش اشک می ریزد، دلش می خواست هیچ وقت بخانه بر نگردد چون می دانست پدر و مادرش مثل همیشه در حال دعوا کردن با یکدیگر هستند، ولی همین طور هم بخوبی می دانست ماندن دختری تنها در خیابان و در آن موقع شب کار خطرناکی است. بهمین جهت به ناچار از جایش بر خاست و بطرف خانه اش حرکت کرد، به بعضی از عابرانی که برای خیس نشدم بدنبال پناگاهی می گشتند نگاه می کرد و در دل به خود می گفت ( پس من به کی باید پناه ببرم؟ ) از اندیشیدن به این موضوع اشک در چشمهایش حلقه زد، دلش می خواست مادرش فقط یک بار دست نوازش به سرش می کشید و پدرش برایش حرفهای قشنگ می زند، ولی افسوس که این اتفاق هیچ وقت نیفتاد، لباسهایش خیس شده بود و احساس سرما می کرد، ولی اهمیتی نداد و به راه خود ادامه داد(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))) ادامه مطلب ...