ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

¤داستان همای¤

پسران سیه چرده ی سوسمار خواران که پیغمبر آئین اسلام را به ایشان آموخت، خیمه های جنگی و پرچم های آبی رنگ خویش را در برابرجیحون سپید که ازآن عطر سنبل برمی خیزد برافراشته بودند. سی روز بود که اینان چون دسته های ملخ صحرایی بدین سرزمین هجوم آورده، شهر را در محاصره گرفته بودند و پاسدارانشان همه کوره راه های کوهستان ها و همه ی چاه ها را زیر نظر داشتند. در آن هنگام که مردم شهر آه کشان روی دیوار ها نشسته بودند و به آتش هایی که با دست جنگجویان در گوشه و کنار دشت برافروخته می شد می نگریستند، زنی نقابدار و زیبا، بیصدا و ارام از بازارهای خاموش و پلکان های سیاه و درهای سدرکه دربرابرش گشوده بود، به سوی دشت و اردوگاه سواران عرب می رفت.دنبال او کنیزکی حلقه بر بینی و زیتون و شراب در دست خنده کنان به سوی خیمه ای روان بود که تیرهای سقف آن سرهای بریده درکنار خنجرهایی برهنه از پولاد آبدیده و براق آویخته بود .(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))) ادامه مطلب ...

¤داستان شب زنده داران¤

فروشنده‌ای مست و دانشجویان، پیرزنی شوهردار که دارد پی دستور می‌رود، کلفتی که خانه‌ی رفیقه‌اش بوده و دیرش شده، در خیابان به چشم می‌آیند. دو درشکه‌چی هنوز در ایستگاه ایستاده‌اند، خانمی دارد به آهستگی از کنارشان رد می‌شود، کودکی شب‌بیدار که همه او را می‌شناسند، ملوانی و مردی متشخص که کلاه سیلندر به سر دارد به دنبال خانم راه افتاده‌اند، هر یک از این دو مشتاقانه قدمهای بزرگی برمی‌دارد تا پیش از دیگری به او برسد. آنگاه دو پسر بچه وارد می‌شوند که دارند بلند بلند حرف می‌زنند و سیگار به دهان دارند، پشت سرشان خانمی دیگر، و باز خانم دیگری… به تعطیلی آلهامبرا چیزی نمانده؛ نیمه‌شب به‌زودی فرا می‌رسد. جمع بزرگی از زن و مرد به بیرون سرازیر می‌شوند، خنده‌کنان، فریاد‌زنان، از گرما و چراغهای گازی بی‌شمار کلافه، عرق کرده و ملتهب از شراب. (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))) ادامه مطلب ...

¤داستان کوتاه دیوید لنگ¤

آیا این امکان دارد که بشر، ناگهان در برابر دیدگان سایر مردم از روی کره ی زمین ناپدید شود؟ پیش از آنکه به این پرسش پاسخ گویید بهتر است به ماجرای مردی بنام « دیوید لنگ » نگاهی بیندازیم. این رویداد شگفت انگیز به یک چشم برهم زدن، در یک بعد از ظهر روشن و آفتابی روز ۲۳ سپتامبر سال ۱۸۸۰ در مزرعه ی دیوید لنگ که در چند کیلومتری شهر «گلاتین» در ایالت تنسی واقع است اتفاق افتاد. مکانی که این رویداد در آن رخ داد، یک محل خوش منظره و باصفا بود. خانه ی دیوید یک خانه ی آجری بود که درختان تاک، دیوارهای آن را پوشانده بود. و رو به روی آن، چهل جریب چراگاه قرار داشت که دام ها در آن به چرا می پرداختند، و تابستان گرم و طولانی، چمن های این چراگاه را سوزانده بود. در بعد از ظهر آن روز، دو فرزند دیوید که یکی هشت ساله و دیگری یازده ساله بود، با یک ارابه ی چوبی کوچک که پدرشان آن روز صبح برایشان خریده بود، بازی می کردند.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))) ادامه مطلب ...

¤روی لبهایم شبی نامت گذشت¤

حرفهایی سوخته بر دامان غم؛ می گدازد سینه ام را باز هم!♥♥ حرفهایی تکه تکه می چکید؛ وحی غربت ،دم به دم سر می رسید!♥♥ خانه ای بهتر ز چشم من ندید؛آیه های اشک، یک یک می دمید!♥♥ او شبیه بغض من از آه بود؛ او به سوی گونه ام در راه بود♥♥ ای همیشه جاودان در سینه ام؛ ای نفس هایت همه آیینه ام♥♥ با من این دل گویه ها را گوش کن؛ های های سینه ام را نوش کن♥♥ با من این دیوارها نامحرم اند؛ روی بغضم اشکهایت مرهم اند!♥♥ عقد می بندد نگاهم با غمت؛شور و شیرین می شود زخم لبت!♥♥ مِهر من گلواژه هایی زخمی است؛ سهم این بودن نگاهی شرجی است!♥♥ خواب دیدم می روی از پیش من؛نیست دوری ها جان دل، همکیش من! ♥♥ تو مکن باور فراموشت کنم؛ دست بردارم تو را یادت بَرم!♥♥ خامُشم،شعرم پر از تکرار توست؛ آرزوی هر شبم دیدار توست!♥♥ تو مرا باور نکن دوری کنم؛می شود باشی و مهجوری کنم؟!♥♥ من ندارم بهتر از شب های تو؛ شربتی زخمی تر از لب های تو♥♥ با تو تعبیر شقایق ساده است؛ این بساط سوختن آماده است♥♥ بی تو شب ها ، واژه ها سر می کشم ؛مست نامت ، رقص بر غم می کنم♥♥ خسته از طعم غریب قسمتم؛ صد پیاله اشک ، سهم هر شبم♥♥ خنده از آیینه هایم رفته است؛ این حقیقت آخر هر قصه است!♥♥ شعرهایم را ببین ، دلتنگ توست؛ با ردیفی سرخ ،هم آهنگ توست♥♥ روی لب هایم شبی نامت گذشت؛ پشت سر غم بود با من می نشست♥♥ روی قلبم دردها آلاله کشت؛ عاقبت دستی مرا خواهد نوشت!♥♥ می نویسد شرح مشروح مرا؛ از سکوتی بی دریغ و بی صدا ♥♥ زخم می زد ضربه های خیس غم؛ شرح گفتن نیست ، آی ،اینبار هم.... گالری تصاویر سوسا وب تولز

¤کجاییم منو تو؟¤

کجاست \"شعر باران ِ \" دست های تو وقتی چشمها را به میهمانی غزل های مجروح و حاشیه های اشاره و اشک می برد.... کجاست مسیر باریدن این همه درد وقتی در مطلق سکوت با آینه تکرار میکنی و تنها،نیمکت های منتظر شهر شاعر تصنیف های بی مخاطب اندوه می شود..... کجاست رد پای جامانده تو از غربت راه های بی چراغ وقتی که پرستوهای مشتاق ِ در به در را خانه نشین سرزمین های بی چنار و بی پلاک می کند..... کجاست حوالی امن خیال تو وقتی در کلاف امروز و فردای قسمت و غصه بی تعبیر و ترانه کنار می آید و تکرار می شود.... کجاست فصل میعاد تو و زخم های سرخ شعر وقتی که ذهن عقیم مرا وداع شقایق ها و آینه های بی تصویر با یک بوسه ی اشک ، بارور می کند...... کجاست محزون ترین قناری سرزمین های اسیر وقتی تنهایی ِ باد آورده ی مرا به ابدیت یک بغض می رساند و خاموش می شود....... گالری تصاویر سوسا وب تولز

¤فکر رفتن میکنی بی من چرا؟¤

میشود سیب از نگاهت سرخ چید ؛ در حریم امن قلبت سر کشید♥♥ همچو قایق بر سراب سینه ای؛ همچو باران بر شیار گونه ای♥♥ همچو شعری با غمی شیرین و شور؛ میکنی برذهن من با غم عبور♥♥ می شوی هم معنی ِ شعر و یقین ؛ من تو را معنی نکردم جز به این!♥♥ میبری اندوه و دردم را به دوش ؛ می خوری زخمی تنم را نوش ِنوش♥♥ میبری دار و ندارم را به بند؛ من اسیری بـه اشتیاق ِ آن کمند♥♥ من همیشه با خودم بد کرده ام؛ تا تو را دیدم، گنه صد کرده ام!♥♥ من تو را بر شعر دل حک میکنم؛ تا نباشی بر خودم شک میکنم ♥♥میشوی بر دین و دنیایم خدا؛ فکر رفتن میکنی تنها چرا؟ ♥♥من ندارم قاب عکسی در حضور؛ وقت هجرت میشوی زخمی صبور♥♥ من شدم لیلای بی تاب و خراب؛ هر صدا بیدار میکردم ز خواب♥♥ خواب میدیدم غمی سنگین و سرد؛ مثل رفتن مثل دوری مثل درد♥♥ چشم را مهمان اشکم کرده بود؛ بغض را هم وزن قلبم کرده بود♥♥ از میان شعر من پل بسته بود؛ بر هجای رفتنت دل بسته بود♥♥شعر ِ من! جان و تنم را میبری؛ وقت رفتن هر چه دارم می خری؟ گالری تصاویر سوسا وب تولز