ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

¤داستان کوتاه اندوه¤

غروب است؛ ذرات درشت برف آبدار گرد فانوس‌هایی که تازه روشن شده، آهسته می‌چرخد و مانند پوشش نرم و نازک روی شیروانی‌ها و پشت اسبان و بر شانه و کلاه رهگذران می‌نشیند. «یوآن پوتاپوف» درشکه‌چی، سراپایش سفید شده، چون شبحی به نظر می‌آید. او تا حدی که ممکن است انسانی تا شود، خم گشته و بی‌حرکت بالای درشکه نشسته است. شاید اگر تل برفی هم رویش بریزند باز هم واجب نداند برای ریختن برف‌ها خود را تکان دهد... اسب لاغرش هم سفید شده و بی‌حرکت ایستاده است. آرامش استخوان‌های درآمده و پاهای کشیده و نی مانندش او را به مادیان‌های مردنی خاک‌کش شبیه ساخته است؛ ظاهراً او هم مانند صاحبش به فکر فرو رفته است. اصلاً چطور ممکن است اسبی را از پشت گاوآهن بردارند، از مزرعه و آن مناظر تیره‌ای که به آن عادت کرده است دور کنند و اینجا در این ازدحام و گردابی که پر از آتش‌های سحرانگیز و هیاهوی خاموش‌ناشدنی است، یا میان این مردمی که پیوسته شتابان به اطراف می‌روند رها کنند و باز به فکر نرود!... اکنون مدتی است که یوآن و اسبش از جا حرکت نکرده‌اند.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))) ادامه مطلب ...

¤داستان کوتاه سنگ¤

کم کم غروب می شد غروبی که همیشه دوستش داشتم غروبی که هر گاه از راه می رسید من و دوستانم بر بالای کوه به آن می نگریستیم آن لحظه فراموش نشدنی باز هم در راه بود سکوت مبهمی کوهستان را پر کرده بود و همه به آسمان چشم دوخته بودیم که یکباره صدایی خشمگین همه ی نگاهها را ربود و به سوی خود جلب کرد و بعد هیجده چرخی را دیدیم که بر پشت آن سنگ هایی بودند نمیدانم چرا در دلم یکباره دلهره ایجاد شد چند نفر سوی ما آمدند و چیزی شبیه به باروت در میان ما گذاشتند و بعد از چند ثانیه صدای انفجار مهیبی سراسر کوهستان را پوشاند(((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))) ادامه مطلب ...

¤داستان باغ سنگ¤

روز عقد کنان دختر خاله اش ، با سوزن و نخ قرمز زبان مادر شوهر را می دوخت سفره عقد را هم خودش انداخته بود . به دوخت و دوز پارچه ای که روی سر عروس داشتند قند می سائیدند به کار بود که مرد آن حرفها را زد. تیر خلاص، زبان ماری گزنده اش سابقه دار بود اما نه جلوی آنهمه زن و مرد که قند می سائیدند ، انگار قندی در کار نبوده است، با دیگران مبهوت به مرد نگاه کرد . چرا هیچ کدامشان حرفی نزدند؟ چرا دخت خاله اش پا نشد و یک سیلی به گوش برادرش جواد نزد؟ مگر دختر خاله اش هم بازی و یار غار او نبود ؟ مگر جاسوس یک جانبه نبود و هر کاری جواد می کرد خبرش را به او نرسانیده بود؟ مگر راست نبرده بودش سر رختخواب در پستو انداخته شده و...؟ مرد گفته بود: الماس ، از اطاق عقد برو بیرون . شکون ندارد. تو زن مشئومی هستی ، تو بچه ناقص الخلقه به دنیا آورده ای. ادامه مطلب ...

¤داستان مسافری از هند¤

ساعت دوازده ظهر به موسسه می رسم . مامان داره چکهای شرکتهای خطوط هوایی که طرف قرارداد با موسسه هستند رو امضا می کنه . آقا کامران وارد اتاق میشه ، وقتی می بینه مامان سرش به کارهای مالی گرمه با چشمک به من می فهمونه که باید دنبالش برم بیرون . پشت در به من میگه : سپیده می خوام با یه فیلسوف آشنات کنم . میگم : فیلسوف ؟ با لبخندی مغرورانه میگه : بله یه فیلسوف جهانی ! میگم : آقا کامران آخه من از فلسفه چی می دونم ؟ من هیچ فیلسوفی رو هم نمی شناسم . آقا کامران در حالی که با اشاره از من می خواد دنبالش برم میگه : اما این فیلسوف تو رو می شناسه ! تعجب می کنم میگم : منو ؟! حتما شما منو بهش معرفی کردین ؟! میگه : نه ! عجله نکن ، خودت الان همه چیز رو می فهمی . (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))) ادامه مطلب ...

¤داستان طفلکی های ناجنس¤

سلانه سلانه به ایستگاه اتوبوس نزدیک می شوم روی نیمکت 3 خانم مسن نشسته اند,کنارشان می نشینم.نگاهم به ساختمان کلانتری می افتد, پارچه بزرگی خودنمایی می کندکه روی آن نوشته شده است اعدام 4 تن از متجاوزین به عنف و سرقت های مسلحانه. غرق افکار خودم می شوم اما هر لحظه توجهم به 3 خانمی که کنارم نشسته اند جلب می شود.یکی از آن ها می گفت: _ بیچاره ها نباید اعدامشون می کردن,باید یه مدت زندونیشون میکردن یه درس درست و حسابی بهشون میدادن اما اعدامشون نمی کردن.شاید اینطوری به راه راست هدایت بشن. دیگری گفت: _ ای بابا......اگه قرار بود سر عقل بیان که تا حالا اومده بودن کار به اینجاها نمی کشید. خانم سومی که تا حالا ساکت بود گفت: _ به نظر منم نباید اعدام می شدن.....شاید بچه کوچیک داشته باشن,شاید پدر و مادر پیر داشته باشن. ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))) ادامه مطلب ...

¤داستان همای¤

پسران سیه چرده ی سوسمار خواران که پیغمبر آئین اسلام را به ایشان آموخت، خیمه های جنگی و پرچم های آبی رنگ خویش را در برابرجیحون سپید که ازآن عطر سنبل برمی خیزد برافراشته بودند. سی روز بود که اینان چون دسته های ملخ صحرایی بدین سرزمین هجوم آورده، شهر را در محاصره گرفته بودند و پاسدارانشان همه کوره راه های کوهستان ها و همه ی چاه ها را زیر نظر داشتند. در آن هنگام که مردم شهر آه کشان روی دیوار ها نشسته بودند و به آتش هایی که با دست جنگجویان در گوشه و کنار دشت برافروخته می شد می نگریستند، زنی نقابدار و زیبا، بیصدا و ارام از بازارهای خاموش و پلکان های سیاه و درهای سدرکه دربرابرش گشوده بود، به سوی دشت و اردوگاه سواران عرب می رفت.دنبال او کنیزکی حلقه بر بینی و زیتون و شراب در دست خنده کنان به سوی خیمه ای روان بود که تیرهای سقف آن سرهای بریده درکنار خنجرهایی برهنه از پولاد آبدیده و براق آویخته بود .(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))) ادامه مطلب ...