ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

¤داستان کوتاه فقط بخاطر یک لبخند¤

در ایوان خانه خاطراتش نشسته بود . خانه ای که آشیانه چهل ساله اوست در حاشیه جنگل در ارتفاعات زیبای مازندران . در دهکده ای که مشرف به دره ایست که در پایین ترین نقطه آن جاده ای انبوه ادم ها را در یک لوپ بسته میبرد و می اورد و پیرزن از ایوان خانه اش هر روز آن را میبیند ، تکرار و باز هم تکرار . گاهی چشمانش را میبندد و سفری خیال انگیز به گذشته میکند روز عروسیش که به این خانه امده بود . دهکده آباد . مردم شاد . امید بسیار . یادش امد که پسرش را در این خانه به دنیا اورده بود و بعد دو دختر . پسرش تهران بود . یک دختر سالهاست به خارج رفته است و دختر کوچکش در کنار ساحل برای خود زندگی ساخته است . او مدتهاست که تنهاست . ان شب برای اولین بار صدای زوزه شغال ها را بلند تر شنید . هر مناسبتی که شده بود سعی کرده بود بچه هایش را به ده بیاورد . اما دیگر کسی رغبتی به طبیعت ندارد . همه اسیر امواج شده اند . پیرزن فکری کرد . مشهدی حسن را صدا کرد . به شدت خود را به بیماری زده بود . بچه ها یکی یکی سراسیمه امدند . شوق دیدار مادر را به فراموشی سپرد و بیماری را از یادش برد . ترفند خوبی بود . قلب تنها و دل خسته مادر همراه با سالخوردگی از یادش برد که این ترفند را یک دو یا سه بار می توان به کاربرد . دیگر فرزندان از این خبر نگران نمی شدند . او همچنان از ایوان به منظره نگاه میکرد .مشتی حسن را صدا کرد . او هم این بار نیامد . دو روز بعد وقتی بی بی فاطمه از پیرزن خبر گرفت ، دو روز بود که در ایوان برای ابد منظره شده بود ! انگار اینبار بیماری و نیاز جسمی واقعی بود !!!!!
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد