ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

داستان کوتاه خاطره

پسرک دست هاشو ها کرد و گذاشت زیر بغلش ، لپ هاش خون افتاده بود ، منو که دید دوید جلو و گفت خانم می خوای فالت بگیرم ، پسش زدم و گفتم نه جونم ، انگار کسی به دلم چنگ زد ، لایه ای از اشک چشمم را پوشاند همه جا تارشد ، نور لامپ های سر در بازار کش آمد و بر ماتی اطراف افزود، گذشته مثل باد خودش را ریخت تو سرم ، خیلی با خودم کلنجار رفته بودم تا فراموش کنم که کی و چی بودم ، اما فایده نداشت ، خاطرات تلخ آن دوران با دیدن پسرک از قبر بیرون آمد و سیخ سیخ جلوی چشام راه می رفت ، صداش کردم فکر نمی کرد که صداش کنم ، با تردید برگشت و امد پیشم ، صورتش حسابی یخ کرده بود ، صدای بهم خوردن دندان های ریزش را می شنیدم ، زیپ باز کاپشنش مثل گرگ سرما را می بلعید و فرو می داد ، پرسیدم اسمت چیه ؟ ، بدون معطلی گفت ناصر خانم ، گفتم ناصر چی ؟ گفت : ناصر گله داری ، خانم می ذاری فال بگیرم به جون عزیزمون بلدیم . خودمو توی چشماش می دیدم زیر باران یه بچه نه ساله بی پناه ، از گرسنگی گوشه پیاده رو ولو شده بود ، داشت از دل درد به خودش می پیچید ، عابرها به کنارش که می رسیدن یقه بارونی هاشون را بالا تر می دادن و تند می کردن ، دست شو گرفتم گفتم ناصر چند سالته ؟ دستش مثل یه گوله برف سرد بود ، سرماش دوید تو تنم ، بی اختیار یاد جسد مادرم وسط هال افتادم که مثل چوب خشک و سرد بود ، دستشو کشید و گفت نه سال نمی خوای فال بگیرم چرا اذیت می کنی ، وقتی می گفت چرا اذیت می کنی صورتش مثل فرشته ها شد ، دستمو بردم جلو گفتم بگیر ، آب دهنشو قورت داد و گفت : خانم شما آینده درخشانی دارید همش براتون خوب می یاد اما باید مراقب باشید یه غریبه سر راهتون هست که خیلی بدجنسه ...درست همین حرفا را می زدم ، نباید بذارید بهتون نزدیک بشه ، شما خیلی ساده اید انقد بهتون ظلم کردن ولی خدا می خواد به واسطه شما چشم همه را کور کنه... انگشت های کوچکش را با مهارت توی خطهای کف دستم می کشید و می گفت خانم گمشده ای دارین همین روزاست که چشمتون روشن بشه ...این را درست فهمید گمشده دارم اما نمی یاد...گفتم دیگه بسه ناصر چقد بدم ، تند گفت خانم نمی خواین بختتون را باز کنم؟ گفتم نه همین فال چند؟ گفت چون شمایید دویست تومان ، یک هزاری گذاشتم کف دستش و گوشه خیابان تنها ولش کردم ، شب سردی بود ، اون شبم سرد بود فقط باران هم می بارید . . .

داستان کوتاه کهنه ی نو

دخترک از راه رسید کفش های کهنه اش را با عصبانیت به گوشه ای پرت کرد و بی توجه به نگاه های ترحم آمیز مادر و تأسف بار پدر، به اتاقش پناه برد و در را محکم پشت سرش بست... به همه کس و همه چیز بد و بیراه می گفت. از همه متنفر بود حتی از خودش! نمی دانست چرا باید کفش های او کهنه باشند و کفش های دختر همسایه شان نو! دخترک از زمانی که به این خانه نقل مکان کرده بودند حالش این چنین شده بود. خانه ای که تقریباً در محله ای بالاشهر بود و تمامی مردمش مرفه و ثروتمند بودند. آنجا خانه ای سازمانی بود که به دلیل کار پدر به آنها داده شده بود. او تا قبل از این در محله ای زندگی میکرد که همه از جنس خودش بودند... مثل خودش لباس می پوشیدند... حرف میزدند... و او هیچ گاه کفش نویی نمی دید که متوجه کهنه گی کفش های خودش بشود. اما حالا... صحنه ای که هر روز از دیدن آن رنج می کشید، شمردن کفش های متعدد و زیبای دختر همسایه شان بود... کفش های زیبایی با رنگ هایی روشن که روی هیچ کدامشان نشانی از کثیفی و گرد و غبار دیده نمی شد. همیشه برق تازه بودن کفش ها در چشم های دخترک منعکس میشد و اشک های حسرتش را بر گونه اش جاری می ساخت. گویی کسی آن ها را نمی پوشید که همیشه نو بودند. درست برعکس کفش های خودش... تا زمانی که پاره نمی شدند، پدرش کفش دیگری برایش نمی خرید و عمدتاً رنگ هایی تیره داشتند تا کهنه گی شان کمتر به چشم بیاید... دختر همسایه شان طبقه اول زندگی میکرد و دخترک مجبور بود که هرروز کفش های او را ببیند. از مادرش شنیده بود که دختر همسایه شان تقریباً هم سن و سال اوست و مانند او به مدرسه می رود. اما تا به حال خودش او را ندیده بود، فقط گاهی اوقات صدایش را از راهرو می شنید که صبح ها زودتر از او به مدرسه می رود... و این اتفاق هرروز برای دخترک تکرار میشد و او هرروز بیش از پیش به دختر همسایه شان غبطه میخورد. هر روز خودش را جای دختر همسایه شان می گذاشت و در خیال خودش کفش های او را به پا میکرد و با آن ها به مدرسه می رفت... خودش را تصور میکرد در حالیکه سرشار از غرور شده، با کفش هایش جلوی دوستانش قدم میزند و به طور حتم برق کفش ها چشمان دوستانش را کور خواهد کرد! آن وقت است که همه به او حسودی خواهند کرد! دلش می خواست دختر همسایه را ببیند. می خواست با او دوست شود، اما هربار از اینکه او را ببیند می ترسید. از اینکه با کفش های کهنه اش با او رو به رو شود، خجالت می کشید... دختر همسایه حتماً او را مسخره میکرد که کفش های کهنه به پا می کند. آری حتماً او را مسخره خواهد کرد و با او دوست نخواهد شد. به دلیل همین افکار بود که ساعت رفتن و آمدنش را طوری تنظیم میکرد که او را نبیند. روزها از پی هم می گذشتند و دخترک همچنان غمگین و ناراحت بود و به زمین و زمان بد و بیراه میگفت و از اینکه اینقدر بدبخت هستند از خدا گلایه میکرد. روزی امتحان داشت و برای اینکه به امتحانش برسد، زودتر از خواب برخاست و آماده شد تا به مدرسه برود. با عجله کفش هایش را پوشید و بیرون رفت. در حال پایین رفتن از پله ها بود که درب طبقه ی اول باز شد. دختر همسایه شان هم این موقع به مدرسه میرفت... اما او به دلیل استرس امتحان، به کلی این قضیه را فراموش کرده بود...کاش دیر تر از خواب برمی خواست تا او را نمی دید. دیر رسیدن به مدرسه برایش آسان تر بود تا دیدن او. ولی دیگر کار از کار گذشته بود و قانون همسایگی حکم میکرد با او رو به رو شود و به او سلام بدهد. از خجالت سرش را به پایین انداخته بود و به کفش های کهنه اش خیره شده بود... که ناگهان صدای دختر همسایه شان در گوشش طنین انداز شد: سلام! من سحرم. میشه بهم کمک کنی تا بندای کفشمو ببندم. آخه مامانم کاری داشت، زودتر از من بیرون رفته و کسی خونه نیست. سرش را به آهستگی بلند کرد... آنچه می دید را باور نمی کرد... دختر همسایه شان روی ویلچر نشسته بود . . .

داستان کوتاه هدیه فارغ التحصیلی

پسری، از دانشگاه فارغ التحصیل شد. ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه‏ های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد. بلأخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او گفت: من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یک جعبه به دست او داد... پسر، کنجکاو ولی نا امید، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا، که روی آن نام او طلاکوب شده بود، یافت. با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت: با تمام مال و دارایی که داری، یک انجیل به من می دهی؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد. سال ها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد. خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده. یک روز به این فکر افتاد که پدرش، حتما خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود. اما قبل از اینکه اقدامی بکند، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است. بنابراین لازم بود فورا خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید. هنگامی که به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد. اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت. در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد. در کنار آن، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت. روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است