ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

¤داستان کوتاه بخت بیدار و جادوگر¤

روزی روزگاری نه در زمان های دور ، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا می کرد " بخت با من یار نیست " و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد . پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود . او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید . گرگ پرسید : " ای مرد کجا می روی ؟ " مرد جواب داد : " می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند ، زیرا او جادوگری بس تواناست ! " گرگ گفت : " می شود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار سر درد های وحشتناک می شوم ؟ " مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد . او رفت و رفت تا به مزرعه ی وسیع رسید که دهقانانی بسیار در آن سخت کار می کردند . یکی از کشاورز ها جلو آمد و گفت : " ای مرد کجا می روی ؟ " مرد جواب داد : " می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند ، زیرا او جادوگری بس تواناست ! " کشاورز گفت : " می شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت کرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود ، در صورتی که در این زمین هیچ گیاهی رشد نمی کند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهکاری است ؟ " مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد . او رفت و رفت تا به شهری رسید که مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ . شاه آن شهر او را خواست و پرسید : " ای مرد به کجا می روی ؟ " (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))مرد جواب داد : " می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند ، زیرا او جادوگری بس تواناست ! " شاه گفت : " آیا می شود از او بپرسی که چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم ، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاکنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟ " مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد . پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را که در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف کرد . جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس راز ها را با وی در میان گذاشت و گفت : " از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر ! " و مرد با بختی بیدار باز گشت ... به شاه شهر نظامیان گفت : " تو رازی داری که وحشت برملا شدنش آزارت می دهد ، با مردم خود یک رنگ نبوده ای ، در هیچ جنگی شرکت نمی کنی ، از جنگیدن هیچ نمی دانی ، زیرا تو یک زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند ، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد . و اما چاره کار تو ازدواج است ، تو باید با مردی ازدواج کنی تا تو را غمخوار باشد و همراز ، مردی که در جنگ ها فرماندهی کند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد . " شاه اندیشید و سپس گفت : " حالا که تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج کن تا با هم کشوری آباد بسازیم . " مرد خنده ای کرد و گفت : " بخت من تازه بیدار شده است ، نمی توانم خود را اسیر تو نمایم ، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم ، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است ! " و رفت ... به دهقان گفت : " وصیت پدرت درست بوده است ، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن ، در زیر این زمین گنجی نهفته است ، که با وجود آن نه تنها تو که خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست . " کشاورز گفت : " پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است ، بیا با هم شریک شویم که نصف این گنج از آن تو می باشد . " مرد خنده ای کرد و گفت : " بخت من تازه بیدار شده است ، نمی توانم خود را اسیر گنج نمایم ، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم ، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است ! " و رفت ... سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس گفت : " سردردهای تو از یکنواختی خوراک است اگر بتوانی مغز یک انسان کودن و تهی مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت ! " شما اگر جای گرگ بودید چکار می کردید ؟ بله. درست است ! گرگ هم همان کاری را کرد که شاید شما هم می کردید ، مرد بیدار بخت قصه ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد . (((دیوانگی است قصه‌ ی تقدیر و بخت نیست ؛از نام سرنگون شدن و گفتن این قضاست ¤¤ در آسمان علم ، عمل برترین پر است در کشور وجود هنر بهترین غناست ¤¤میجوی گرچه عزم تو ز اندیشه برتر است ؛ میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست )))شعر از : ¤¤"پروین اعتصامی"¤¤
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد