ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

¤داستان کوتاه ساعت چنده؟¤

مرد جوان : ببخشید آقا میشه بگین ساعت چنده ؟؟ پیرمرد : معلومه که نه . - چرا آقا ... مگه چی ازتون کم میشه اگه به من ساعت رو بگین ؟؟ - یه چیزایی کم میشه ... و اگه به تو ساعت رو بگم به ضررم میشه . - ولی آقا آخه میشه به من بگین چه جوری ؟؟ - ببین اگه من به تو ساعت رو بگم مسلما تو از من تشکر می کنی و شاید فردا دوباره از من ساعت رو بپرسی نه ؟؟ - خوب ... آره امکان داره . - امکانش هم هست که ما دو سه بار یا بیش تر باز هم همدیگه رو ملاقات کنیم و تو از من اسم و آدرسم رو هم بپرسی . - خوب ... آره این هم امکان داره . - یه روزی شاید بیای خونه من و بگی داشتم از این دور و ورا رد می شدم گفتم یه سری به شما بزنم و منم بهت تعارف کنم بیای تو تا یه چایی با هم بخوریم و بعد این تعارف و ادبی که من به جا آوردم باعث بشه که تو دوباره بیای دیدن من و در اون زمانه که میگی به به چه چایی خوش طعمی و بپرسی که کی اونو درست کرده . - آره ممکنه . - بعدش من به تو میگم که دخترم چایی رو درست کرده و در اون زمان هست که باید دختر خوشگل و جوونم رو به تو معرفی کنم و تو هم از دختر من خوشت بیاد . - لبخندی بر لب مرد جوان نشست . - در این زمان هست که تو هی می خوای بیای و دختر منو ملاقات کنی و ازش می خوای باهات قرار بذاره و یا این که با هم برین سینما . - مرد جوان از تجسم این موضوع باز هم لبخند زد . - دختر من هم کم کم به تو علاقمند میشه و همیشه چشم انتظارته که بیای و پس از ملاقات های مکرر تو هم عاشقش میشی و ازش درخواست می کنی که باهات ازدواج کنه . - مرد جوان دوباره لبخند زد . - یه روزی هر دوتاتون میایین پیش من و به عشقتون اعتراف می کنین و از من واسه عروسیتون اجازه می خواین - اوه بله ... حتما و تبسمی بر لبانش نشست . - پیرمرد با عصبانیت به مرد جوان گفت : من هیچ وقت اجازه نمیدم که دختر دسته گلم با آدمی مثل تو که حتی یه ساعت مچی هم نداره ازدواج کنه ... می فهمی ؟ و با عصبانیت دور شد

¤داستان کوتاه سردار جانفداوفرمانروا¤

فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد ، با مقاومت های سرداری محلی مواجه شد و مزاحمت های سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت . بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار کرد . عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیرو های فرمانروا در آمدند و برای محاکمه و مجازات به پایتخت فرستاده شدند . فرمانروا از سردار پرسید : ای سردار ، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم ، چه می کنی ؟ سردار پاسخ داد : ای فرمانروا ، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود . فرمانروا پرسید : و اگر از جان همسرت در گذرم ، آن گاه چه خواهی کرد ؟ سردار گفت : آن وقت جانم را فدایت خواهم کرد ! فرمانروا از پاسخی که شنید آن چنان یکه خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید ، بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد . سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید : آیا دیدی سرسری کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود ؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود ؟ همسر سردار گفت : راستش را بخواهی ، من به هیچ چیز توجه نکردم . سردار با تعجب پرسید : پس حواست کجا بود ؟ همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت : تمام حواسم به تو بود . به چهره مردی نگاه می کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند!

¤مردی که پول کافی برای بلیط سیرک نداشت¤

یادم می آید وقتی که نوجوان بودم ، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم . جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند . به نظر می رسید پول زیادی نداشتند . شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند ، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیز پوشیده بودند . بچه ها همگی با ادب بودند . دو تا دو تا پشت پدر و مادرشان ، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند ، صحبت می کردند . مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد . وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند ، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید : « چند عدد بلیط می خواهید ؟ » پدر جواب داد : « لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان . » متصدی باجه ، قیمت بلیط ها را گفت : - 20 دلار! پدر به باجه نزدیک تر شد و به آرامی پرسید : « ببخشید ، گفتید چه قدر ؟ » متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد . پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند . معلوم بود که مرد پول کافی نداشت . حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد ؟ ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت . بعد خم شد ، پول را از زمین برداشت ، به شانه مرد زد و گفت : « ببخشید آقا ، این پول از جیب شما افتاد ! » مرد که متوجه موضوع شده بود ، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد ، گفت : « متشکرم آقا . » پدر خانواده مرد شریفی بود ولی در آن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود ، کمک پدرم را قبول کرد . بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند ، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم

¤داستان کوتاه سرباز¤

جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود . یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است ، از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند . مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟ دوستت احتمالا دیگه مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی ! حرف های مافوق ، اثری نداشت ، سرباز اینطور تشخیص داد که باید به نجات دوستش برود . اون سرباز به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد ، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند . افسر مافوق به سراغ آن ها رفت ، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت : ((((بقیه داستان در ادامه مطلب)))) ادامه مطلب ...

¤داستان تکلیف معلم مدرسه¤

دوستی تا ابدیت روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند . سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که می توانند در مورد هر کدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند . بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هر کدام از دانش آموزان پس از اتمام ، برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند . روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، و سپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت . روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد . شادی خاصی کلاس را فرا گرفت . معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید " واقعا ؟ " " من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند ! " " من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . " دیگر صحبتی ار آن برگه ها نشد و اوضاع مدرسه بصورت عادی می گذشت . معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث و صحبت پرداخته اند یا نه ، به هر حال گویی این موضوع را مهم تلقی نکرد((((بقیه داستان در ادامه مطلب)))) ادامه مطلب ...

¤داستان کوتاه نجار¤

سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود ، زندگی می کردند . یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک ، با هم جرو بحث کردند . پس از چند هفته سکوت ، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند . یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد . وقتی در را باز کرد ، مرد نجاری را دید . نجار گفت : « من چند روزی است که دنبال کار می گردم ، فکر کردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید ، آیا امکان دارد که کمکتان کنم ؟ » برادر بزرگ تر جواب داد : « بله ، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم . به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن ، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است(((((بقیه داستان در ادامه مطلب))))) ادامه مطلب ...