ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

¤داستان کوتاه زایمان¤

وارد که شوی، دست و پایت را که ببینی، جلوت ریخته‌اند و دارند می‌کوبند تو سرت، دیگر برای همیشه می‌فهمانند بهت، که داری می‌روی از پیش‌شان. قدم‌هایت تندتر شده‌اند. هوا زیاد سرد نبود اما زیر بینی‌ات می‌خارید. پاهایت را که به جلو می‌انداختی عقب را دید می‌زدی و نگران عقب‌ترها بودی. مردها همیشه همه چیز را از تو قایم می‌کنند. تو همیشه همه چیز را از مردها قایم می‌کنی. دکمه‌ی مانتویت را دیروز، دیشب دوخته بودی و به فرهاد که تازه آمده بود پیشت گفته بودی: لازم نیست فردا بیای باهام، خودم می‌رم. خودش را پس کشیده بود و تو هم مانتوت را، مانتوی بنفش‌ات را آویزان کرده بودی. سرت را برگرداندی و پسری را که چند ساعتی از ونک دنبالت بوده را نگاه کردی و بهش خندیدی. کنارت آمد و گفت: چقدر تند می‌رید.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))) ادامه مطلب ...

¤داستان کوتاه دوجفت کفش¤

سوسن در آپارتمان را باز کرد و جیغ کشید: چی شده؟ آرایش لبهایش پاک شده بود و زیر چشمهایش به سیاهی می‌زد. از لای در می‌توانستم سفیدی گردن و سینه‌هایش را که از یقه‌ی لباس خواب بیرون زده بود ببینم. دستگیره در را محکم کشیدم سمت خودم و تند گفتم: برو تو. بعد در را بستم و گفتم: من خودم... هدایتی داد کشید: خفه شو. و دستش را محکم‌تر فشار داد زیر چانه ام. دستم داغ شده بود و می‌سوخت. کنج دیوار گیر افتاده بودم. گفت: از وقتی پاتو گذاشتی این جا خوابو بهم حروم کردی. فکر کردی نمی‌فهمم شبها سنگ می‌زنی به شیشه‌مون. یا تقه به در می‌زنی و بعد غیبت می زنه. و با عصبانیت گفت: این کارا یعنی چی؟(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید))))) ادامه مطلب ...

¤داستان کوتاه زاهد¤

گالری تصاویر سوسا وب تولز گالری تصاویر سوسا وب تولز زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد . او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود! دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی . گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟! سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای ؟ کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت : تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟!! چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد . گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن …گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟!!

¤داستان کوتاه آرامش سنگ یابرگ¤

گالری تصاویر سوسا وب تولز گالری تصاویر سوسا وب تولز مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. استادی از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: “عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟”(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید))))) ادامه مطلب ...

¤داستان کوتاه بعدازسه سال¤

گالری تصاویر سوسا وب تولز گالری تصاویر سوسا وب تولز ۱۷ ساله بودم که به یکی از خواستگارانم که پسر نجیب و خوبی بود جواب مثبت دادم. اسمش محمدرضا بود پسر مؤدب و متینی بود، هر بار که به دیدنم می آمد غیرممکن بود دست خالی بیاد. ما همدیگرو خیلی دوست داشتیم. چند ماه اول عقدمان به خوبی گذشت تا اینکه رفتار و اخلاق محمدرضا تغییر کرد. کمتر به من سر می زد و هر بار که به خونشون می رفتم به هر بهانه ای منو تنها میگذاشت و از خونه بیرون می رفت…(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))) ادامه مطلب ...