آفتاب بیگرمی و بخار بعد از ظهر پاییز بطور مایل از پشت شیشههای در، روی میز و نیمکتهای زرد رنگ خطمخالی کلاس و لباسهای خشن خاکستری شاگردها میتابید و حتی عرضه آن را نداشت که از سوز باد سردی که تکوتوک برگهای زغفرانی چنارهای خیابان و باغ بزرگ همسایه را از گل درخت میکند و در هوا پخش و پرا میکرد، اندکی بکاهد.
شاگردها با صورت ترس آلود و کتک خورده شق و رق، ردیف پشت سر هم نشسته بودند و با چشمان وق زده و منتظر خودشان به معلم نگاه میکردند. ساختمان قیافهها ناتمام بود و مثل این بود که هنوز دستکاری خالق را لازم داشتند تا تمام بشوند و مثل قیافه پدرانشان گردند. یقیناً پیکر آنها را مجسمهساز ماهری ساخته بود اجازه نمیداد که کسی آنها را از کارگاه او بیرون ببرد و به معرض تماشای مردم بگذارد. چون که از همه چیز گذشته بیمهارتی او را میرساند و برایش بدنامی داشت. مثل این بود که باید جای دماغها عوض میشد و یا در صورتها خطوطی احداث میگردید. نگاهها گنگ و بینور بود(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))) بیشتر به توله سگ شبیه بودند تا به آدمیزاد. یک چیزهایی در قیافه آنها کم بود.
سه ردیف میز از آخر کلاس خالی بود و رویشان خاک گچ و گرد نشسته بود. یک نقشه ایران و یک عکس رنگی اسکلت آدمیزاد با استخوانهای بدقواره و یغور که دندانهایش کیپ روی هم خوابیده بود و چشم هایش مثل دو حلقه چاه بیانتها توی کاسه سرش سیاهی میزد، در این طرف و آن طرف تخته سیاه زهوار دررفتهای که شاگردها روش مینوشتند آویزان بود. مقداری کاغذ مچاله شده و مشتی گچ و یک تخته پاککن که نمدش از تخته ور آمده و به مویی بند بود، گوشه کلاس بغل صندوق لبه کوتاهی که پر از خرده کاغذ بود ریخته بود. یک عکس که شبیه به عکس آدمیزاد بود با دماغ گنده و سبیل سفید و چشمان شرربار بیعاطفه با سردوشیهای ملیله و سینه پر از مدال و نشانهایی که ظاهراً خودش بخودش داده بود مثل الولک سر جالیز بالای تخته توی قاب عکس خودش نشسته بود و به شاگردها ماهرخ میرفت.
میز معلم از میزهای دیگر بلندتر بود. رویش یک دفتر بزرگ حاضر وغایب که اسم شاگردها تویش نوشته شده بود و یک لیوان بلور روسی که دوتا شاخه گل نرکسی از حال رفته و مردنی تویش بود دیده میشد و یک دوات شیشهای هم آن رو بود. یک بخاری زغال سنگی با سیخ و خاکانداز و انبر گوشه اتاق دود میکرد. این جا کلاس سوم بود.
معلم درس میداد و همچنانکه یک خطکش پُر لک پیس لب پریده لای انگشتانش میچرخاند ناگهان آن را میان شست و کف دستش نگاه داشت و کف هردو دست را برابر صورتش گرفت و با قرائت گفت.
در رکعت دوم پس از خوانده حمد و سوره دو کف دست را برابر صورت نگاه میداریم و این دعا را میخوانیم: “ربنا آتنا فی الدنیا حسنة.” و این عمل را بهش میگویند قنوت. به غیر از این باز هم دعاهای دیگه هس که مردم میخونن، یکیش هم اینه. “ ربنا اغفرلنا ذبوبنا و اسرفنا فی امر ناوثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین.” اما شما نمیخواد این رو یاد بگیرین. همون که تو کتابتون نوشته یاد بگیرین کافیه. بعد به قرار رکعت اول رکوع و سجود...”
اما ناگهان حرفش را برید و همان طور که دستهایش را برابر صورتش گرفته بود مثل مجسمه خشکش زد. لحظهای دریده و پر خشم بجایی که اصغر سپوریان نشسته بود خیره شد. اصغر تو کوچه نگاه میکرد و متوجه نگاه خشمناک معلم نبود. اما سکوت کلاس و قطع شدن درس معلم که تو گوشش صدا میکرد او را بخودش آورد. ناگهان صورتش را به تندی از کوچه تو کلاس برگردانید، دید شاگردها بطرف او نگاه میکنند. تمام آنها با چشمان وحشتزده و نگاههای سرزنش آمیز بطرف او خیره شده بودند.
معلم به آهستگی دستهایش را از برابر صورتش پایین انداخت و خطکش را بدون کمک دست یکدیگر از لای انگشتانش بیرون آورد و محکم میان کف دستش گرفت و با صدای خشک فریاد زد.
“آهای سپوریان گوساله! آهای تخم سگ! حواست کجا بود؟ کجارو سیر میکردی؟ من اینارو واسیه تو میگم که فردا که روز امتحانه مثل خرلنگ تو گل نمونی. خاک برسرگردن خَرد. خودش میبینه که من دارم واسش یاسین میخونم، اون داره تو کوچه نیگاه میکنه. تو کوچه چی بود که از کلام خدا بالاتر بود؟ به نظرم فیل هوا میکردن، آره؟ ریختشو ببین مثل کنّاسا میمونه. امسال خوب رفتی کلاس چهارم. آره تو بمیری، فردا میای این جلو یه نماز از سر تا ته میخونی، اگه یک کلمه شو پس و پیش بگی ناخوناتو میگیرم.”خط کش را قایم و تهدید آمیز تو هوا به طرف اصغر تکان میداد. مثل این که داشت هوا را کتک میزد. چشمانش از زور خشم پشت عینکهای ذره بینیاش مثل چشمان خروس گرد و سرخ شده بود و ظالمانه برق میزد. چروکهای صورت و پیشانیش موج میخورد.
اما خوب که به صورت اصغر نگاه کرد ناگهان دلش برای او سوخت. به نظر میرسید که اصفر از تمام بچههای دبستان بدبختتر و بیچارهتر است. یادش آمد که مادر اصغر تو خانهها رختشویی میکرد و خودش و اصغر و دو تا دختر کوچک دیگر را نان میداد و یادش آمد که چند روز بعد از اینکه اصغر رفته بود کلاس سوم، ظهر همان روز که شاگردها را مرخص کرده بود میخواست برود خانه، دم در مدرسه یک زن چادرنمازی که همچو سن و سال زیادی هم نداشت جلو او را گرفته و گفته بود.
“آقا قربونت برم، این اصغر بچیه من بابا نداره. یه ماه پیش وختیکه باباش تو خیابون جارو میکرد رفت زیر اتول عمرشو داد بشما. بازی گوشه، بچهاس. تصدّق سرتون یه کاری بکنین که درس خون بشه، ثواب داره. من خودم چیزی ندارم که بدم اما هر جوری بگین کلفتیتونو میکنم. واسه تون رخت میشورم. اینو یه کاریش کنین که درس خودن بشه. هر وخت فضولی کرد یا درسش روونش نبود کتکش بزنین که ناخوناش بریزه. این غلام شماس منم کنیز شما هسم، خودش از شما خیلی راضیه. همین شما یه کاری بفرمایین که این یه کوره سواد بهم بزنه.”
سپس خم شده بود پای او را بوسیده بود. حالا هم که به اصغر نگاه میکرد تمام این چیزهایی را که مادرش به او گفته بود به یادش آمده بود و دلش بحال او سوخته بود.
چه معلم بد دهنی بوده
بیچاره اصغر و اصغرها