ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

¤داستان قدرت عشق قسمت دوم¤

برای فرار از این فکر و خیالهای چشمهایش را بست تا بخوابد ولی بی فایده بود اصلا خواب به چشمهایش نمی آمد، با کلافه گی از جایش برخاست و بطرف کتابخانه ی کوچک اتاقش رفت، یکی از کتابها را برداشت و مشغول مطالعه شد، راه خوبی انتخاب کرده بود برای پر کردن وقتش مطالعه بهترین راه بود، موقعی سر بلند کرد و به ساعت دیواری نگاه کرد، که عقربه ساعت 2بعدازظهر را نشان می داد، کم کم خود را آماده رفتن به محل قرارش کرد، نیم ساعت از وقتش را به آراسیدن خود تعلق داد، بعد هم وارد ماشینش شد و یکراست به محل قرارش با بهاره رفت، ماشینش را جایی متوقف کرد و روی یکی از نیمکتهای پارک نشست، منتظر بهاره ماند، چند دقیقه بعد از دور بهاره را دید که بهمراه دختر کوچکی به طرفش می آمد، شهریار از روی نیمکت برخاست و بکنار بهاره رفت، مانتوی طوسی و شال آبی رنگ واقعا صورت معصومش را زیباتر نشان می داد، بهاره به آرامی سلام کرد، شهریار هم با خوشرویی جوابش را داد و باهم همقدم شدند(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))) تازه آن موقع بود که شهریار متوجه دختر کوچکی که همراه بهاره بود، شد، دخترک 6 یا 7 ساله بنظر می آمد، چیزی که باعث تعجبش شده بود، این بود که دختر بچه عقب افتاده و معلول ذهنی بود... چند دقیقه بعد، بهاره به دختر بچه گفت:_" دخترم...تو برو با تاب بازی کن تا بعدا با هم بریم برات بستنی بخرم..."دختر بچه به آرامی سر کوچکش را به علامت مثبت تکان داد و بطرف تابها حرکت کرد، بهاره و شهریار روبروی دختر بچه روی نیمکت نشستند، بهاره سکوت را شکست و با صدای لرزانی گفت:_" حتما الان داری پیش خودت فکر میکنی این بچه ی کیه؟ من کی هستم؟ جواب سوالات پیش خودمه..."بعد نگاهی به چهره کنجکاو شهریار انداخت، بعد هم نگاهی به دخترش که در حال تاب بازی کردن بود، انداخت و بعد انگار آلبوم خاطرات گذشته را جلوی چشمهایش ورق می زدند، لب گشود وگفت:_" 23 سالم بود که پسر عمه ام فرهاد به خواستگاریم اومد... دلم نمی خواست توی اون سن باهاش ازدواج کنم ولی با تعریف های پدرم از پسر عمه ام موافقت کردم و زندگی مشترک رو باهاش شروع کردم، بعد از ازدواجم زندگیم خوب بود، فرهاد هم ذاتا مرد خوبی بود ولی من هیچوقت نتونستم عاشقش بشم، فرهاد خیلی سعی می کرد منو به خودش علاقه مند کنه ولی بی فایده بود البته منم هیچ وقت گله نمی کردم و از زندگیم راضی بودم، یک سال از ازدواجمون می گذشت که خداوند فرزندی بهمون داد وقتی دخترمون شیرین بدنیا اومد بعد از چند روزی فهمیدیم شیرین معلول ذهنی هست، ولی دیگه غصه خوردن فایده ای نداشت، من خودم رو قانع کردم که سرنوشتم همین بوده و نمی توان عوضش کرد، چند سالی با همین اوضاع زندگی می کردیم تا اینکه غول بدبختی دوباره روی خونه ما آشیانه کرد، یک روز شوهرم از طرف اداره اش به یه سفر چند روزه رفت ودیگه هیچ وقت برنگشت اون توی یه تصادف وحشتناک کشته شد و برای همیشه با زندگی وداع کرد، بعد از مرگ شوهرم بدبختی من تازه شروع شد، پدر و مادرم خیلی اصرار داشتند به یکی از خواستگارانم جواب مثبت بدم و یه بار دیگه به خونه بخت برم ولی وقتی خواستگارانم فهمیدند که من یه زن بیوه هستم و یه بچه معلول ذهنی از شوهر مرحومم دارم از ازدواج با من پشیمان می شدند و برای همیشه دور مرا خط می کشیدند، منم تصمیم گرفتم دیگه ازدواج نکنم و مثل یک مرد روی پاهای خودم بایستم و من ماندم و بچه ام شیرین..." بهاره خاطرت تلخ زندگی گذشته اش را برای شهریار تعریف کرد، بعد دستهایش را روی صورتش پوشاند و به شدت گریست، شهریار هم که بشدت از زندگی زن جوان ناراحت شده بود، پنهانی اشک ریخت، بعد از کمی سکوت شهریار به حرف آمد و گفت:_" پس بخاطر همین به پیشنهاد ازدواج من جواب منفی دادی؟ " بهاره دستش را از روی صورتش برداشت و چشمهای خیسش را به شهریار دوخت و بغض آلود جواب داد:_" آره... این موضوع کمی نیست..." و از روی نیمکت برخاست، به آرامی خداحافظی کرد، هنوز چند قدمی دور نشده بود که شهریار صدایش کرد، وقتی بهاره اسم خودش را از زبان شهریار شنید غرق در خجالت شد، شهریار به نزدیکش رفت و گفت: _" شاید از نظر تو معلولیت شیرین برات موضوع خیلی بزرگی باشه ولی از نظر من اینطور نیست... عشق من به تو اونقدر زیاده که با این حرفها هیچ تغییری نمیکنه..."بهاره، به چشمهای بی قرار شهریار چشم دوخت و قطره اشکی از چشمهای زیبایش بر روی صورتش سر خورد، شهریار با لبخند گفت: _" با من ازدواج میکنی...؟ " بهاره خجالتزده سرش را به زیر انداخت و چیزی نگفت، او که در زندگی گذشته اش هیچ وقت عاشق نشده بود، ولی حالا توانست عشق را در کلام صداقت شهریار بفهمد، فقط لبخند زیبایی بر روی لبانش نقش بست، همان یک لبخند برای شهریار کافی بود تا عشقش به بهاره صد چندان شود، وقتی شیرین به نزدیکی مادرش رفت، شهریار پیش قدم شد و با لبخند ازش پرسید:_" مگه بستنی نمیخوای؟ " شیرین سر کوچکش را به علامت مثبت تکان داد، شهریار با لبخند دختر بچه را در آغوش گرفت و سه نفری بطرف بستنی فروشی رفتند، شهریار 3تا بستنی گرفت و همه با هم روی نیمکتی نشستند و مشغول خوردن شدند، بهاره سرش را به زیر انداخت و من من کنان پرسید: _" آقا شهریار...پدر و مادر شما...میتونند یه زن بیوه رو...که از شوهر مرحومش...یه بچه ی معلول داره...به عنوان عروسشون قبول کنند...؟ " شهریار با لبخند جواب داد: _" نگران نباش اونها آدمهای روشنفکری هستند و به نظر من احترام میذارن..." حق با شهریار بود، پدر و مادرش هیچ وقت مخالفتی نکردند، بهاره یک زن رنج کشیده بود، زنی که با رنج و سختی روزگار آشنا بود، سرنوشت از بهاره یک زن مقاوم در برابر مشکلات زندگی ساخته بود...شهریار احساس کرد می تواند شیرین را مثل فرزند خودش دوست داشته باشد، چند هفته بعد کارت عروسی شهریار و بهاره به دست مش رحمان رسید،او از ازدواج رییسش با خانم منشی خوشحال شد و در دل برایشان آرزوی خوشبختی و سعادت کرد...
نظرات 11 + ارسال نظر
افسانه دوشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 18:18 http://gtale.blogsky.com


شایـــــــــد این بار

نامه ای پر از بـــــــــــــــــاران
برایت بنویسم
وقتی به هــــــــــــوای دیدنت

قلـــــــــــــــب ابرها هم
تند تند می تپد
یاد تو
مثل چیزی
شبیه یک قطره بــــــــــــــــــاران
بر لبهای خشک و ترک خورده ام
لیـــــــــــــــز می خورد !!!
لحظه هایتان آرام .
.
در پناه او ..

سلام افسانه جون مرسی از حضور سبزت همچنین ممنونم از شعر زیبات خواهر گلم اومدم بهت سر زدم وبلاگت عالی بود لینکت کردم عزیزم اما قسمت نظر دوی در مورد مطالب وبت غیر فعال بود نتونستم نظر بذارم

sms دوشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 20:22 http://dragoncruel.blogsky.com

خیلی قشنگ بود!
میگم داستان خنده دارهم بذار!!!

مرسی که سر میزنی ازت ممنون چشم طنز هم میذارم دوست گلم

هنگامه سه‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 00:53

سلام عزیزم بوس سفت آجی گلم

بستنی منم میخوام

سلاااااااااام نفسم الهی قربونت برم چشم بستنی هم میخرم واست تو جون ناهید رو بخواه همه کسم

هنگامه سه‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 00:53

نگی از این داستان فقط همین و دید عاخه من به اسم بستنی هم حساسیت دارممن بستنی میخوام

هنگامه سه‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 00:56

کوه پرسید ز رود ، زیر این سقف کبود
راز ماندن در چیست؟ گفت : در رفتن من
کوه پرسید و من؟ گفت : در ماندن تو
بلبلی گفت : و من ؟
خنده ای کرد و گفت : در غزلخوانی تو
آه از آن ابادی که در آن کوه رود
رود ، مرداب شود ، و در آن بلبل سر گشته سرش را به گریبان ببرد
و نخواند دیگر
من و تو بلبل و کوه و رودیم
راز ماندن جز
در خواندن من ، ماندن تو ، رفتن یاران سفر کرده ی مان نیست
بدان !

هنگامه سه‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 01:03

مرا
حبس کن
در آغوشت
من برای
حصار
بازوان تـــــ♥ـــو

مجرم ترین
زندانی ام!

هنگامه سه‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 01:06

دلم می خواهد ..
در آرامش آغوشت !..
طولانی بمیرم..!!


خواب آلود ..
لوس ..
بی خیال ..
بی قرار ..
در آغـــــــــــــــــــوشم باش!!

هنگامه سه‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 01:17

تـلـخ اســــت باورِ ...

نبودن آنهــا کـه می توانســتــنــد، باشــنـد ...

و تـلـخ تـر اســــت امروز...

باورِ ...

آنهــا کـه ادعای ماندن دارنــد

ســــــــلـــــــــــطــــــان 99 سه‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 17:10 http://sooltan99.blogfa.com

هادی چهارشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 19:25 http://rahianenor2010.blogfa.com/

باعرض سلام وادب خدمت شما دوست عزیز مثل همیشه عالی بود در ضمن آپم با مطالب جدید لطفا سر بزنید همراه با نظرات موفق باشی و اگر قابل دونستید لینکمان نمایید.

هانیه پنج‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 15:10 http://samtezendegi.blogsky.com/

ابجــــی کمتر از 5 تا ندی...
مرسیییییییییی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد