ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

¤داستان عاشقانه شمع و خورشید¤

وقتی خورشید طلوع کرد از پشت پنجره کلبه ای قدیمی شمع سوخته ای را دید که از عمرش لحظاتی بیش نمانده بود. به او پوزخندی زد و گفت : دیشب تا صبح , خودت را فدای چه کردی ؟ شمع گفت : خودم را فدا کردم تا که او در غربت شب غصه نخورد. خورشید گفت : همان پروانه که با طلوع من ترا رها کرد ؟ شمع گفت : یک عاشق برای خوشنودی معشوق خود همه کار می کند و برای کار خود هیچ توقعی از او ندارد زیرا که شادی او را , شادی خود می داند. خورشید به تمسخر گفت : آهای عاشق فداکار ، حالا اگر قرار باشد که دوباره بوجود آیی , دوست داری که چه چیزی شوی ؟ شمع به آسمان نگریست و گفت : شمع ، دوست دارم دوباره شمع شوم. خورشید با تعجب گفت : شمع ؟ شمع گفت : آری شمع ؟؟؟ دوست دارم که شمع شوم تا که دوباره در عشقش بسوزم و شب پروانه را سحر کنم. خورشید خشمگین شد و گفت : چیزی بشو مانند من تا که سالها زندگى کنی , نه این که یک شبه نابود و نیست شوی. شمع لبخندی زد و گفت : من دیشب در کناره پروانه به عیشی رسیدم که تو در این همه سال زندگیت به آن نرسیدی !!! من این یک شب را به همه زندگی و عظمت و بزرگی تو نمی دهم. خورشید گفت : تو که دیشب این همه لذت برده ای پس چرا گریه می کنی ؟ شمع با چشمانی گریان گفت : من برای خودم گریه نمی کنم , اشکم من برای پروانه است که فردا شب در آن همه ظلمت و تاریکی چه خواهد کرد و گریست و گریست تا که برای همیشه آرامید

¤داستان کوتاه سنگ¤

کم کم غروب می شد غروبی که همیشه دوستش داشتم غروبی که هر گاه از راه می رسید من و دوستانم بر بالای کوه به آن می نگریستیم آن لحظه فراموش نشدنی باز هم در راه بود سکوت مبهمی کوهستان را پر کرده بود و همه به آسمان چشم دوخته بودیم که یکباره صدایی خشمگین همه ی نگاهها را ربود و به سوی خود جلب کرد و بعد هیجده چرخی را دیدیم که بر پشت آن سنگ هایی بودند نمیدانم چرا در دلم یکباره دلهره ایجاد شد چند نفر سوی ما آمدند و چیزی شبیه به باروت در میان ما گذاشتند و بعد از چند ثانیه صدای انفجار مهیبی سراسر کوهستان را پوشاند(((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))) ادامه مطلب ...

¤داستان باغ سنگ¤

روز عقد کنان دختر خاله اش ، با سوزن و نخ قرمز زبان مادر شوهر را می دوخت سفره عقد را هم خودش انداخته بود . به دوخت و دوز پارچه ای که روی سر عروس داشتند قند می سائیدند به کار بود که مرد آن حرفها را زد. تیر خلاص، زبان ماری گزنده اش سابقه دار بود اما نه جلوی آنهمه زن و مرد که قند می سائیدند ، انگار قندی در کار نبوده است، با دیگران مبهوت به مرد نگاه کرد . چرا هیچ کدامشان حرفی نزدند؟ چرا دخت خاله اش پا نشد و یک سیلی به گوش برادرش جواد نزد؟ مگر دختر خاله اش هم بازی و یار غار او نبود ؟ مگر جاسوس یک جانبه نبود و هر کاری جواد می کرد خبرش را به او نرسانیده بود؟ مگر راست نبرده بودش سر رختخواب در پستو انداخته شده و...؟ مرد گفته بود: الماس ، از اطاق عقد برو بیرون . شکون ندارد. تو زن مشئومی هستی ، تو بچه ناقص الخلقه به دنیا آورده ای. ادامه مطلب ...

¤بانوعسل بدیعی درگذشت روحش شاد¤

گالری تصاویر سوسا وب تولز ►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄► اون روزاصلاحالم خوب نبود چند دقیقه قبلش در یک سایت خبری خونده بودم که "عسل بدیعی بازیگر سینمای ایران درگذشت" حسابی حالم گرفته شد به بخش تصاویر سایت گوگل رفتم و عکس های این بازیگر زیبا را دیدم بیشتر حالم گرفته شد با خودم گفتم واقعا زندگی چقدر می تونه وحشتناک به پایان برسه با این افکار بیشتر و بیشتر خودمو تخریب می کردم به یاد این جمله افتادم که دو چیز میتونه غم ها و رنجها رو کم کنه یکی سخن بزرگان و دانایان و دیگری دیدار دوستان ، من که الان بیشتر دوست دارم تنها باشم برای همین رفتم سراغ سخنان بزرگان ، در میان سخنان قصار بزرگان چند جمله یی از حکیم ارد بزرگ تونست آرامم کنه این جملات رو تقدیم شما دوستان خوبم می کنم : (( جهان را آغاز و انجامی نیست آنچه هست دگرگونی در گیتی است . ما دگرگونی در درون گیتی را زایش و مرگ می نامیم . ما بخشی از دگرگونی در گیتی هستیم دگرگونی که در نهان خود ، پویش و شکوفایی را پیگیری می کند . بروز آینده ما بسیار فربه تر از امروز خواهد بود ، ما در درون گیتی در حال پرتاب شدن هستیم ، پرتاب به سوی جایی و نمایی که هیچ چیز از آن نمی دانیم ، همان گونه که در کودکی از این جهان هیچ نمی دانستیم . میدان دید ما با همه فراخنایی خود ، می تواند همچون شبنمی کوچک باشد بر جهانی بسیار بزرگتر از آنچه ما امروز از گیتی در سر می پرورانیم پس گیتی بی آغاز و بی پایان است .))

¤داستان مسافری از هند¤

ساعت دوازده ظهر به موسسه می رسم . مامان داره چکهای شرکتهای خطوط هوایی که طرف قرارداد با موسسه هستند رو امضا می کنه . آقا کامران وارد اتاق میشه ، وقتی می بینه مامان سرش به کارهای مالی گرمه با چشمک به من می فهمونه که باید دنبالش برم بیرون . پشت در به من میگه : سپیده می خوام با یه فیلسوف آشنات کنم . میگم : فیلسوف ؟ با لبخندی مغرورانه میگه : بله یه فیلسوف جهانی ! میگم : آقا کامران آخه من از فلسفه چی می دونم ؟ من هیچ فیلسوفی رو هم نمی شناسم . آقا کامران در حالی که با اشاره از من می خواد دنبالش برم میگه : اما این فیلسوف تو رو می شناسه ! تعجب می کنم میگم : منو ؟! حتما شما منو بهش معرفی کردین ؟! میگه : نه ! عجله نکن ، خودت الان همه چیز رو می فهمی . (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))) ادامه مطلب ...

¤مـیـخـــانــه چـشــــمـت¤

فـســــون چـشــــم جــــــادویــت حـکـــایــت دارد از مـســتــــی ♥ از آن شـبـهــــای پــرنــوری کـــه خـــوش بــا عــشـــق بـنـشـســــتــی♥ مـــرا بـــا چـشــــم تـــو شـــوقـیـســت چــــون پـــروانــه بـــا شـعـلــــه♥ نـگــــاهـــت چــــون بـــه چــشــــم آیـــد نـشــــانــد شـعـلــــه بـــر هـسـتــــی ♥ بــه تـیــــر تـیــــز مــــژگــانــت نـشــــان گـــــردان دل مـــا را ♥ فــنـــــا مــــی خـــــواهـــم از عـشــقـــت خــــوشــــا جــــان کــــز قــفــــس رسـتـــــی ♥ از آن مــیــخـــانــه چــشـمــــت ، از آن مـــحــــراب ابـــرویــــت ♥ مـــرا راز و نـیــــــازی خــــوش، بُــوَد بـــا دوســــت پــیــــوســتــــی ♥ نـگــــاهـــت قــصــــه هــــا دارد ز عـــشــقــــی کــهـــنــه و دیـــریـــن ♥ گــمـــانــم از ازل دل را بـــه زنـجــــــیــر جــــنــون بــســـتــــی ♥ گالری تصاویر سوسا وب تولز