ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

¤داستان یک عاشقانه ساده¤

حوالی غروب بود. ساعت کاری خورشید داشت تمام می شد. کنار دریا چادر زده بودند و آتشی روشن کرده بودند. دختر کنار آتش مشغول درست کردن غذا و پسر کنار در چادر ، دست به سینه، نشسته و به گذشتشان فکر می کند؛ به اولین روز آشنایی. دخترها در فاصله ی زیادی از هم ایستاده اند و باهم بدمیتون بازی می کنند. البته، بازی که نه، با راکت هایشان ادا در آورده و همدیگر را مسخره می کنند و صدای قهقهه شان تمام پارک را پرکرده است. کمی آن طرف تر، دو پسر به دور خود می چرخند:«آخه پارک به این بزرگی 4 تا تابلو نداره که راهو نشون...» _ «اه یه لحظه ساکت باش. پیداش می کنیم دیگه. اصن برو از اون دخترا بپرس.» _ « برو بابا. الان یه تابلویی چیزی...» _ « لوس نشو. اینجوری تا فردا صبح هم پیدا نمی کنیم.» _ «خیلی خب.» پسر به سمت دخترها که تازه می خواهند بازی واقعی شان را شروع کنند، راه می افتد. «ببخشید، خانم...» دختری که شال و مانتوی سبز دارد؛ به سمت او برمی گردد. موهای سرخ آتشینش را کنار می زند و می گوید:«بفرمایید.» آتش موی دخترک، به گونه های پسر می دود و آن را گلگون می کند. زبانش بند می آید و با خجالت می گوید:« ببببخشید. شما می دونین سرویس بهداشتی کجاس؟» دخترهم که خجالت کشیده، شالش را مرتب می کند و راه را به او نشان می دهد. پسر به سمت دوستش بر می گردد. دوستش چشمکی به او می زند و می گوید:« نمی دونی قیافت چقدر ضایس. عاشق شدی؟» پسر موهایش را از جلوی پیشانی اش کنار می زند و با لبخندی ساختگی میگوید:«مثله اینکه ..» دختر سرش را از روی آتش بلند کرده و به همسرش نگاه می کند که غرق در افکارش است. موهای سرخش را کنار زده و میگوید:«به چی فکر می کنی؟» پسر بلند می شود و به سمت همسرش می رود. شانه هایش را می فشارد و می گوید:«دوستت دارم؛ گل گلدون من.» سپس سه تارش را برمی دارد و روی صندلی می نشیند؛ و آواز گل گلدون سر می دهد. دخترک می ایستد. نسیمی که از سوی دریا می وزد؛ موهایش را به پرواز در می آورد. آوای سه تار در ساحل می پیچد. از آن شب فقط سایه ای تیره از نیمرخ دختر می ماند ، بر پس زمینه ی آسمان سرخ غروب و دریای پشت سرشان. و صدای پسرکی با سه تار در دستش که با عشق می خواند: گوشه ی آسمون پر رنگین کمون من مثه تاریکی تو مثل مهتاب اگه باد از سره زلف تو نگذره من میرم گم میشم تو جنگل خواب....
نظرات 4 + ارسال نظر
هنگامه یکشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 01:22 http://hengameharjomand.blogsky.com/

خصوصی


آجی جووووووووووووون توی گامنت هایی که برام گذاشتی گقته بودی به اندازه ی سوارخ جورابهای مورچه دلم تنگ شده منم جواب دادم خوبه اندازه ی جای دیگه مورچه تنگ نشده باشه یعنی نوک می می مورچه ببخش این شوخی را باهات کردم

هنگامه یکشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 01:24 http://hengameharjomand.blogsky.com/

مرسی عزیزکم وقتی کامنت تو را میبینم به وجد میام والابوخودا

هنگامه یکشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 01:24 http://hengameharjomand.blogsky.com/

بوووووووووووووووووووس سفت سفت

sms یکشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 16:32 http://dragoncruel.blogsky.com

روزی روزگاری مردی کشاورزوزحمتکش پسرش مریض شد!
برای دکتربردن پسرش مجبوربه رفتن شهرشد!
پس ازمعاینه دکترگفت حال پسرت وخیمه بایدعمل بشه پول عملش۵میلیون میشه!
مرددرکمال ناباوری سرش روانداخت پایین ورفت بیرون ازبیمارستان!
مردبازهم مجبورشدکاری راکه دوست نداشت انجام بدهد!
خلاصه مردقصه مامزرعش رافروخت امابازهم درکمال ناباوری قیمت تمام مزرعه۴میلیون شد!!!
همونطورکه مردزحمتکش توفکربود!
این فکربه ذهنش رسیدپاهایش رابفروشد وپول عمل رابدهد!
خلاصه پاهایش راقطع کردوپول عمل راداد!
پس ازعمل پسرش صحیح وسالم روبرویش ایستاده بود!
اماقبلااین مردزحمت کش بوده که پسرش رابلندمیکردوجابجامیکردولی حالاپسرش بایداوراجابجاکند!!!
روزپدربرشمامبارک!
وخصوصابرکسانی که پدرانشان جانبازهستندیامعلول مبارک باد!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد