داغونم، به بن بست خوردم، از وقتی چشمام رو باز کردم دنیا باهام بیرحم بوده، از همون اول با محدودیت شروع شد، با سختی شروع شد، با همه فرق داشتم، ولی اون روزا چیزی حالیم نبود، نمیدیدم نگاهای سنگین دیگران رو، ضعفم رو نمیدیدم، شاد بودم، خیلی خوب بود، ولی اوضاعم اونجوری نموند، بدنم تغیان کرد، دیگه به اختیار من نبود، روز به روز ضعیف تر میشد، نگاهای سنگین رو کم کم حس کردم، هر روز به سنگینی شون اضافه تر میشد، باورم شد که من از جنس این مردم نیستم، فهمیدم مردم من رو جزو خودشون قبول نمیکنن، برای بعضیها سرگرمی بودم، جالب بودم براشون، هرچیزی بودم جز یه آدم، حیوون هم نبودم، شاید یه هیولا بودم، اوضاعم همینجوری بود و بهش عادت کرده بودم، تا اینکه یه روز یه نفر پیداش شد، گفت «این آدمه که اینجا نشسته»، دلم ریخت، شدم بندهی حرفش، شدم خراب رفتارش، از جنس این مردم نبود، فرق داشت، حداقل برای من فرق داشت، آدم نبود، فرشته بود، فرشتهی نجات بود، بچه بود، ولی بزرگ بود، دختر بود، ولی مرد بود، وابستهم کرد، اهلیم کرد، عاشقم کرد، با همون یه جملهش، عشقی رو که به خودم حرام کرده بودم مال خودش کرد، ولی باز این تفاوت لعنتی، نمیتونم، اسیرشم، بازم نمیتونم
حکیمی را پرسیدند چگونه زندگی خوب وآرامی داری؟؟؟
پاسخ داد:
١-فهمیدم کسی رزقم را نخواهد خورد پس آرام شدم
٢-دانستم که خدا مرا می بیند پس حیا کردم
٣-پی بردم که دیگری کار مرا انجام نخواهد داد پس تلاش کردم
٤-دریافتم که پایان کارم مرگ است پس مهیا شدم