ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

ادبیات شعروسرگرمی

به وبلاگ خودتون خوش آمدین

داستان کوتاه لبخند

وقتی به دست دشمن گرفتار آمد او را در سلولی زندانی کردند. از نگاه های تحقیر آمیز و برخوردهای خشن زندانبانان فهمید که روز بعد اعدام خواهد شد. داستان را از زبان راوی اصلی آن بشنوید: ” اطمینان داشتم که مرا خواهند کشت. به همین خاطر خیلی ناراحت و عصبی بودم. جیب هایم را گشتم تا شاید سیگاری از بازرسی آنان در امان مانده باشد. یک نخ سیگار یافتم و چون دست هایم می لرزید آن را به دشواری میان لبهایم نهادم. اما کبریت نداشتم، آنها قوطی کبریتم را گرفته بودند. از میان میله های سلول به زندانبانم نگریستم. نگاهش از نگاهم گریزان بود، چون معمولاً کسی به مرده نگاه نمی کند. به صدا درآمدم و گفتم: ببخشید، کبریت خدمتتان هست؟ نگاهم کرد، شانه هایش را بالا انداخت و برای روشن کردن سیگار به من نزدیک شد.کبریت را که روشن کرد چشمانش ناخواسته به چشمانم دوخته شد. در این لحظه، من لبخند زدم. نمی دانم چه دلیلی داشت. شاید ناشی از حالت عصبی ام بود. شاید هم به خاطر این بود که وقتی آدم خیلی به کسی نزدیک می شود لبخند نزدن کار مشکلی بنظر می رسد. به هر ترتیب، لبخند زدم در آن لحظه، انگار جرقه ای میان قلب های ما، میان دو روح انسانی، زده شد و می دانم که نمی خواست، اما لبخند من از لای میله های زندان عبور کرد و لبخندی روی لب های او پدید آورد. او سیگارم را روشن کرد اما دور نشد. مستقیماً به چشمان من می نگریست و همچنان لبخند می زد.من نیز با لبخند به او جواب می دادم، اما حالا به او به عنوان یک انسان و نه یک زندانبان می نگریستم. نگاه های او نیز بعد تازه ای بخود گرفته بود. او پرسید: ببینم، بچه داری؟ “بله دارم، ایناهاشون، ایناهاشون” کیفم را درآوردم و با دست های لرزان دنبال عکس خانواده ام گشتم. او نیز عکس بچه های خود را به من نشان داد و درباره امیدها و نقشه هایی که برای آنان کشیده بود، صحبت کرد. اشک در چشمانم حلقه زد. به او گفتم ترسم از این است که دیگر بچه هایم را نبینم و شاهد بزرگ شدن آنان نباشم. چشمان او نیز پر از اشک شد. بناگاه بی آنکه کلمه ای بر زبان بیاورد، قفل سلولم را باز کرد و مرا به آرامی بیرون برد. سپس، مرا از طریق راه های مخفی، از زندان و بعداً از شهر خارج کرد. آنجا، در بیرون شهر مرا رها ساخت و باز بدون اینکه کلمه ای بر زبان جاری سازد به شهر بازگشت. زندگیم را با یک لبخند باز یافتم (((“آنتوان دوسنت اگزوپر”)))
نظرات 8 + ارسال نظر
Lidoma چهارشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 20:12 http://lidomadl.com

سلام دوست من.وب زیبایی داری.اگه وقت کردی به وب منم سر بزن و نظرتو مطرح کن

شادی پنج‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:37 http://shadi-shadi.blogsky.com

سلام ناهیدم خوبی خانومم؟
دلم واست تنگیده خانومی
اومده بودم شهرتون
با اینکه ندیدمت ولی وقتی میومدم خیابون همش تو این فکر بودم یعنی میشه الان ببینمش

شادی پنج‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:39 http://shadi-shadi.blogsky.com

مثل قالی نیمه تمام
به دارم کشیده ای
یا ببافم، یا بشکافم
اول و آخر که به پای تو می‏‏افتم

شادی پنج‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:39 http://shadi-shadi.blogsky.com

برای تــــــو
برای چشم هایــت
برای مـــن
برای درد هایـــم
برای ما
برای این همه تنـــهایی
ای کــــاش خدا کاری کـــند

شادی پنج‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:40 http://shadi-shadi.blogsky.com

گاهی
تنها دو نفر می‌توانند
تمام دنیا را پشت میز کافه‌ای
مثل یک حبه قند در فنجانی چای
به هم بزنند...

شادی پنج‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:40 http://shadi-shadi.blogsky.com

اوج تنــهایی زمانی است که روبروی کــسی که عاشــقش هــستــی بنشــینی
و بــــدونی که بهــش نمــی رســی ....!

شادی پنج‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:40 http://shadi-shadi.blogsky.com

آلزایمر می‌تواند بهترین بیماری جهان باشد تا هر ثانیه یادم نیفتد که نیستی !

شادی پنج‌شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:43 http://shadi-shadi.blogsky.com

داستانت خیلی قشنگ بود عزیز دلم
دوست دارم دنیـــــــا دنیـــــــــــا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد